About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Wednesday, December 30, 2009

در پی آهوی عشق

بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی
به جان جمله مردان به درد جمله بادردان
که برگو تا چه می‌خواهی و زین حیران چه می‌جویی
از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان رخ افروزی و مه رویی
از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان بیاموزید هندویی
ز غمزه تیراندازش کرشمه ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
ز خرمنگاه شش گوشه نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی بی‌سویان رها کن رسم شش سویی
همه عالم ز تو نالان تو باری از چه می‌نالی
چو از تو کم نشد یک مو نمی‌دانم چه می‌مویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو می‌پرد
کجایی ای سگ مقبل که اهل آن چنان کویی
چو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمی‌سازی
چو آن استاد جان آمد چرا تخته نمی‌شویی
در این دام است آن آهو تو در صحرا چه می‌گردی
گهر در خانه گم کردی به هر ویران چه می‌پویی
به هر روزی در این خانه یکی حجره نوی یابی
تو یک تو نیستی ای جان تفحص کن که صدتویی
اگر کفری و گر دینی اگر مهری و گر کینی
همو را بین همو را دان یقین می‌دان که با اویی
بماند آن نادره دستان ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی

مولـوي

Saturday, December 26, 2009

The Courage to live consciously

Security is mostly a superstition. It does not exist in nature, nor do the children of men as a whole experience it. Avoiding danger is no safer in the long run than outright exposure. Life is either a daring adventure, or nothing. To keep our faces toward change and behave like free spirits in the presence of fate is strength undefeatable.
- Helen Keller

Courage is not the absence of fear, but rather the judgment that something else is more important than fear.
- Ambrose Redmoon

You gain strength, courage and confidence by every experience in which you really stop to look fear in the face. You are able to say to yourself, "I have lived through this horror. I can take the next thing that comes along." You must do the thing you think you cannot do.
- Eleanor Roosevelt

Most of our obstacles would melt away if, instead of cowering before them, we should make up our minds to walk boldly through them.
- Orison Swett Marden

Courage and perseverance have a magical talisman, before which difficulties disappear and obstacles vanish into air.
- John Quincy Adams

Everyone has talent. What is rare is the courage to follow the talent to the dark place where it leads.
- Erica Jong

The highest courage is to dare to appear to be what one is.
- John Lancaster Spalding

whatever you do, you need courage. Whatever course you decide upon, there is always someone to tell you that you are wrong. There are always difficulties arising that tempt you to believe your critics are right. To map out a course of action and follow it to an end requires some of the same courage that a soldier needs. Peace has its victories, but it takes brave men and women to win them.
- Ralph Waldo Emerson

Before you embark on any path ask the question, does this path have a heart? If the answer is no, you will know it and then you must choose another path. The trouble is that nobody asks the question. And when a man finally realizes that he has taken a path without a heart the path is ready to kill him.
- Carlos Castaneda

The deeper that sorrow carves into your being, the more joy you can contain. Is not the cup that holds your wine the very cup that was burned in the potter's oven? And is not the lute that soothes your spirit, the very wood that was hollowed with knives?
- Kahlil Gibran

Inaction breeds doubt and fear. Action breeds confidence and courage. If you want to conquer fear, do not sit home and think about it. Go out and get busy.
- Dale Carnegie

Thursday, December 24, 2009

چيزي نگفتن بهتر از تكرار طوطي وار من

از کفر من تا دین تو راهی به جز تردید نیست
دلخوش به فانوسم نکن اینجا مگر خورشید نیست
با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من
چیزی نگفتن بهتر از تکرار طوطی وار من
بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود
حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود
با عشق آن سوی خطر جایی برای ترس نیست
در انتهاي موعظه ديگر مجال وعظ نيست
کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود

دكتر افشين يداللهي

Saturday, December 19, 2009

ش مثل شقايق


حال و هوايي ديگر است امسال
اي كاش بيشتر بفهممت
نشانه هاي كوچك، نشانه هاي بزرگ... اي كاش شالوده نحيف وجودم، شكوه معرفتت را تاب بياورد
اگر كه تو بخواهي..مگر كه تو بخواهي
...

Thursday, December 17, 2009

يك هيچ بي نهايت

داشتن يك عشق سالم به خويشتن، ارزشي مذهبي است. كسي كه خودش را دوست نداشته باشد، هرگز قادر نخواهد بود ديگري را دوست بدارد. نخستين موج عشق بايد در قلب خودت برخيزد. اگر براي خودت برنخيزد، براي ديگري نيز بر نخواهد خاست زيرا هر كس ديگر از تو به خودت دورتر است. مانند پرتاب سنگ به درون درياچه اي آرام است. نخستين موج در اطراف آن سنگ به وجود مي آيدو سپس امواج منتشر و دور مي گردند. نخستين موج عشق بايد در اطراف خودت شكل بگيرد. انسان بايد بدن خودش را دوست بدارد. روح خودش را دوست بدارد؛ انسان بايد تماميت وجودش را دوست بدارد. اين طبيعي ست وگرنه هرگز قادر به بقا نخواهي بود و اين زيباست، زيرا كه تو را زيبايي مي بخشد
عشق به خود، يعني از ميان رفتن خود. در عشق به خود، خودي وجود نخواهد داشت
تضاد درين جاست. عشق به خود كاملاً بي خودي ست. اين عشق خودخواهانه نيست زيراهركجا نور باشد تاريكي نيست و هر كجا عشق باشد نفس نيست. عشق نفس يخ بسته را ذوب مي كند. نفس مانند قطعه اي از يخ است و عشق مانند خورشيد بامدادي. هر چه خودت را بيشتر دوست بداري نفس كمتري در خود خواهي يافت و آنگاه، اين عشق به مراقبه اي بزرگ تبديل خواهد شد، يك گام بزرگ به سوي خداوند. تا جايي كه به عشق به خود مربوط مي شود تو اين را نمي داني، زيرا تو خودت را دوست نداشته اي، ولي ديگران را دوست داشته اي؛ لمحاتي از آن شايد برايت روي داده باشد. شايد لخظات كميابي را داشته اي كه در آن، ناگهان تو نبودي و فقط عشق وجود داشته..از هيچ مركزي، از هيچ جا به هيچ جا


تو به يك هيچ بي نهايت نياز داري، بهترين راه براي هيچ شدن عشق است
...
اشو

سخت گيرانه

اين متن رو از بلاگ شخص سخت كوش و متفكري بر داشتم و خيلي خيلي مصداق داره برام
دو يا سه سال بعد از ارسال پست خوندمش، اما شرايط بد روحيم رو -حد اقل براي مدتي- بهبود داد. حدود يك سال و اندي پيش براي بار اول خوندمش. هنوز هم گه گاه سراغش مي رم. متن بر گرفته از كتاب "انسان در جستجوي معنا"ست

"فرانکل که به نیچه علاقه مند است، به این گفته اش ایمان دارد که «کسی که چرایی زندگی را یافته، با هر چگونه ای خواهد ساخت». نویسنده می خواهد بداند چگونه می توان به انسان کمک کرد تا به این شایستگی برجسته بشری دست یابد؛ چگونه می توان در بیمار این حس را برانگیخت که به خاطر چیزی مسوول زندگی است، هرچند که در بدترین شرایط قرار گرفته باشد. در اوج سختی ها و تقلا برای زنده ماندن در اردوگاه، اندیشه ای در ذهن دکتر فرانکل شکفت. او برای نخستین بار در زندگی حقیقتی را که شعرای بسیاری به شکل ترانه سروده اند و اندیشمندان بسیار نیز آن را به عنوان حکمت نهایی بیان داشته اند، دید. این حقیقت، که عشق عالی ترین و نهایی ترین هدفی است که بشر در آرزوی آن است. معنای بزرگترین رازی که شعر بشر و اندیشه و باور بشر باید آشکار سازد این است که «رهایی بشر از راه عشق و در عشق نهفته است».

بشر در شرایطی که خلاء کامل را تجربه می کند و نمی تواند نیازهای درونی اش را به شکل عمل مثبتی ابراز نماید، تنها کاری که از او بر می آید این است که در حالی که رنج هایش را به شیوه ای راستین و شرافتمندانه تحمل می کند، از راه اندیشیدن به معشوق و تجسم خاطرات عاشقانه ای که از معشوقش دارد خود را خشنود گرداند. عشق تنها شیوه ای است که با آن می توان به اعماق وجود انسانی دیگر دست یافت.

انسان وقتی تلاش می کند هنر زیستن را فرا گیرد، این تلاش که برای ایجاد روحیه شوخ طبعی و خوشمزگی و به خاطر تحمل شرایط زیستی پیرامون خود به کار می رود شگرد شگفت انگیزی می شود. رنج چه کم و چه زیاد روح بشر و ضمیر آگاه او را آزار خواهد داد. از این رو می توان گفت که میزان رنج بشر کاملاً نسبی است. به همین دلیل ممکن است رویداد بسیار ناچیزی موجب بزرگترین شادمانی ها گردد. تجربه های اندوخته شده در زندگی اردوگاهی نشان می دهد که بشر حق گزینش عمل را دارد. بشر می تواند، حتی در چنان شرایط هولناک فشارهای روحی و جسمی، آزادی معنوی خود را حفظ کند. همه چیز را می توان از یک انسان گرفت مگر یک چیز: آخرین آزادی بشر در گزینش رفتار خود در هر شرایط موجود و گزینش راه خود. آخرین آزادی را هرگز نمی توان ازدست داد.

زندگی فعال به بشر فرصت می دهد تا در کار خلاقه به ارزش ها پی برد و زندگی غیر فعال تفریحی، فرصتی است برای دست یافتن به کمال در تجربه زیبایی، هنر یا طبیعت. اما تنها خلاقیت و شادمانه زیستن زندگی را پربار نمی کند. اگر اصلاً زندگی دارای مفهومی باشد، پس باید رنج هم معنایی داشته باشد. رنج، بخش غیر قابل ریشه کن شدن زندگی است، گرچه به شکل سرنوشت و مرگ باشد. زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد.

هرگونه تلاش در مبارزه با تأثیر «روان بیماری زا»ی محیط زندان بر زندانی، چه به وسیله روان درمانگری یا دیگر روش های بهداشت روان، باید بر این اصل استوار باشد که نیروهای درونی زندانی را با نشان دادن هدف های آتی برانگیزاند و روزنه امیدی بر او بگشاید. زیرا یکی از ویژگی های بشر این است که تنها با امید به آینده می تواند زندگی کند. گرچه زندانی گاهی برای امید بستن به چیزی باید به خود فشار آورد، ولی این فشار خود در دشوارترین لحظات زندگی موجب رهاییش میشود. کسانی که رابطه نزدیک بین وضع روحی یک انسان، جرأت و امید او یا بی جرأتی و نومیدی او را با درجه ایمنی از بیماری می دانند، خوب آگاهند که دست شستن از جرأت و امید می تواند تأثیری کشنده داشته باشد.

تعریف معنای زندگی و دادن یک فرمول، ناممکن است. هرگز نمی توانیم پرسش ها در مورد معنای زندگی را با عبارات گسترده و کلی پاسخ دهیم. زندگی به معنای چیز مبهم نیست، بلکه برعکس چیزی است بسیار واقعی و قابل لمس؛ همان گونه که وظایف موجود در زندگی نیز بسیار واقعی و لمس پذیرند. این وظایف سرنوشت بشر را که ویژه خود است می سازد. هیچ فرد یا هیچ سرنوشتی را نمی توان با فرد یا سرنوشت دیگری مقایسه کرد. هیچ موقعیتی تکرار نمی گردد، و به هر موقعیتی پاسخ متفاوتی باید داده شود. گاهی موقعیتی که فرد در آن قرار می گیرد ایجاب می کند با عملی که در پاسخ به آن موقعیت در پیش می گیرد، سرنوشتش را شکل بخشد. گاهی اگر از فرصت استفاده کند و به وضع موجود و آن چه هست بیندیشد، برایش سودمندتر خواهد بود. گاهی نیز لازم است سرنوشت را بپذیرد و رنج هایش را تحمل کند. هر موقعیتی با استثنایی بودن خود مشخص می شود، و هماره یک پاسخ راستین برای هر مشکلی که در پیش روی اوست وجود دارد.

وقتی انسان پی می برد که سرنوشت او نیز رنج بردن است، ناچار است رنجش را به عنوان وظیفه - وظیفه ای استثنایی و یگانه - بپذیرد. ناگزیر باید این حقیقت را بپذیرد که در رنج بردن نیز در جهان تک و تنهاست. هیچ کس نمی تواند او را از رنج هایش برهاند یا به جای او رنج برد. تنها فرصت موجود، بستگی به نحوه برخورد او با مشکلات و تحمل مشقات دارد.

زندگی یعنی دست یافتن به هدفی از راه خلاقیت فعال. زندگی بشر در هر شرایطی هرگز نمی تواند بی معنا باشد. با این نگرش، به حرف نیچه می رسیم که می گوید: آن چه موجب مرگ من نشود، مرا نیرومندتر می سازد.

بنا بر روش لوگوتراپی، معنای حقیقی زندگی را به سه شیوه می توان کشف کرد:

1. با انجام کاری ارزشمند
2. با تجربه ارزشی والا
3. با تحمل درد و رنج

نخستین شیوه به معنی کار و فعالیت کردن است. شیوه دوم نیز به معنی کسب تجربیات ارزشمند است، مانند برخورد با شگفتی های طبیعت، فرهنگ و یا با درک و دریافتن فردی دیگر، یعنی به وسیله عشق".

Wednesday, December 16, 2009

آواز پر جبريل 3

از وجه مناسبت سؤال كرده آمد، در جواب چنين نمود كه هر جه در جهار ربع عالم سافل مي رود از پر جبرئيل حاصل مي شود..بدان كه حق را سبحانه و تعالي را چندان كلمات است كبري كه آن كلمات نوراني است از شعاع سبحات وجه كريم او و بعضي بالاي بعضي. نور اول كلمه عليا ست كه از آن عظيم تر كلمتي ديگر نيست.. و از شعاع اين كلمه، كلمه اي ديگر و همچنين از يكي تا عدد كامل حاصل شد و اين كلمات طامات است و آخر اين كلمات جبرئيل است (ع) و ارواح آدميان ازين كلمه
آخرتيست.. و آدميان يك نوعند. پس هر كه كلمه است روح است؛ بل كه هر دو يكي حقيقت است در آنچه بيشتر تعلق دارد.. گفتم مرا از پر جبرئيل خبري ده. گفت بدان كه جبرئيل را دو پر است: يكي راست، و آن نور محض است از پر مجرد اضافت بوده است. بحق؛ و پريست چپ، پاره اي نشان تاريكي بر او همچون كلفي بر روي ماه..و آن نشانه بود اوست كه با جانب نابود دارد.. پرسيدم شيخ را، اين پر جبرئيل آخر چه صورت دارد؟ گفت اي غافل، نداني كه اين همه رموز است كه اگر بر ظاهر بدانند، اين همه طامات بي حاصل باشد.. گفتم اين قريه كه حق تعالي گفت: اخرجنا من هذه القريه الظالم اهلها؛ چيست؟ گفت آن عالم غرور است كه محل تصرف كلمه صغري است و كلمه صغري نيز فريه ايست به سر خويش. زيرا كه خداي تعالي گفت: و تلك القري نقصه عليك منها قائم و حصيد ( آنچه قائم است، كلمه است و آنچه حصيد است) هيكل كلمه است كه خراب مي شود. و هر چه مكان ندارد، زمان ندارد؛ و هر چه بيرون از اين هر دوست، كلمات حق است، كبري و صغري
...
پس چون در خانقاه پدرم روز نيك بر آمد. در بيروني ببستند و در شهر بگشادند و بازاريان در آمدند و جماعت پيران ناپديد شدند و من در حسرت ايشان انگشت در دندان بماندم و آوخ مي نمودم، سودي نداشت...تمام شد آواز پر جبرئيل، در شوال سنه اربع و خمسين و ستمأيه

***
كلمه همان روح است و روح همان جبرئيل
(حافظ: فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد)
اصل كلمه خداست
جبرئيل دو پر دارد، و دو بال برتر است از سه و چهار و..
پر راست شعاع نور است و پر چپ ظل عالم نقصان و غرور

شايد روزي...بيايد

آواز پر جبريل 2

شيخ شهاب الدين سهروردي در رساله "آواز پر جبرئيل" از تجربه اي صحبت ميكنه كه بسيار شنيدنيه. اين داستان رو براي از خر شيطان پياده كردن فردي كه از بزرگان سلوك و طريقت ايرادات استهزاء آلود مي كرفته بيان ميكنه: "تا تمادي او بدانجا رسيد كه حكايت ايراد كرد از خواجه ابو علي فارمدي(رح) كه او را پرسيدند كه چونست كه كبود پوشان بعضي اصوات را آواز پر جبرئيل مي خوانند؟ او گفت، بدان كه بيشتر چيز ها كه حواس تو مشاهده آن مي كند، آواز پر جبرئيل است، و سائل را گفت، از جمله آواز پر جبرئيل يكي تويي. اين منكر مدعي، تعصب بي فايده مي كرد كه چه معني اين كلمه را فرض توان كرد، الا هذيانات مزخرف؟ چون تجاسر او بدين جا رسيد من نيز.... بر سر زانوي فطنت نشستم و او را طريق شتم كردن و عامي خواندن در آمدم و گفتم اينك من در شرح آواز پر جبرئيل به عزمي درست و رايي صائب شروع كردم. تو اگر مردي و هنر مردان داري فهم كن...*** " مسلماًدرك كل مطلب كه هيچ، درك سطحي موضوع هم برام مشكل بود. اما جاذبه جبرئيل وادارم ميكنه كه بخش بخش نكاتي از كتاب رو اينجا بذارم
جريان ازين قراره كه شيخ، شبي فارغ از قيود دنيوي به قصد خلوت بيرون ميزنه و از درب دوم خانقاه كه رو به صحرا باز مي شده وارد خانقاه پدر ميشه. زمان نزديك مطلع فجر در اون جا ده پير خوب سيماي خوش لباس مي بينه كه هيبت و جلال خاصي داشتند.. پس از گفتگوي كوتاهي كه با يكيشون داشته متوجه ميشه كه با موجودات ماوراء طبيعه روبه روست و فقط قادر به تكلم با يكي از اونهاست "ما جماعتي مجردانيم، از كجا نا كجا آباد ميرسيم..پس مرا معلوم شد كه او پيري مطلع است، گفتم به حكم كرم اعلام فرماي كه بيشتر اوقات شما بر چه صرف مي افتد؟ گفت كار ما خياطي ست و جمله حافظيم كلام خداي را و سياحت كنيم......گفتم شما تسبيح كنيد خداي را عز و جل؟ گفت نه، استغراق در شهود فراغ تسبيح را نگذاشت و اگر نيز تسبيحي باشد نه به واسطه زبان و جارحه بود و حركت و جنبش بدان راه نيابد.." شيخ از پير درخواست آموزش علم خياطت ميكنه كه پاسخ ميگيره "نوع تو را اين علم ميسر نشود. اما تو رااز خياطت آنقدر تعليم رود كه اگر وقتي مرقع خود را به عمارت حاجت بود، تواني كردن" درخواست آموختن كلام خداي تعالي: "عظيم دور است تا تو درين شهر باشي از كلام خداي تعالي آنقدر نمي تواني آموخت، وليكن آمچه ميسر شود تو را، تعليم كنم، زود لوح من بستد. پس از آن هجاء بس عجب به من آموخت؛ چنان كه بدان هجاء، هر سري كه مي خواستم مي توانستم دانست. گفت هر كه اين هجاء در نيابد اورا اسرار كلام خداي چنان كه واجب كند، حاصل نشود و هر كه بر احوال اين هجاء مطلع شد، اورا شرفي و منابتي با دين آيد. پس از آن علم ابجد بياموختم و لوح را پس از تحصيل آن مبلغ منقش گردانيدم؛ بدان قدر كه مرتضاي قدرت و مسراي خاطر من بود، از كلام باري عز سلطانه و جل كبرياؤه، و چنداني عجائب مرا ظاهر شد، كه در حد و بيان نگنجد...گاهي در نفث روح سخني مي رفت؛ شيخ چنان اشارت كرد كه آن از روح القدس حاصل مي شود
ادامه دارد
...
لغات كليدي من: خياطي، عمارت مرقّع، شهر، لوح

لوح: (شايد چيزي مثل) هاله
شهر: (بازم شايد) به قول سهراب
:

بالارو، بالارو. بند نگه بشكن، ‌وهم سيه بشكن

- آمده ام، آمده ام، بوي دگر مي شنوم، ‌باد دگر مي گذرد

روي سرم بيد دگر، خورشيد دگر

- شهر توني، شهر توني

مي شنوي زنگ زمان: قطره چكيد. از پي تو، سايه دويد

شهر تو در كوي فراترها، دره ديگرها

- آمده ام، آمده ام، مي لغزد صخره سخت، مي شنوم آواز درخت

- شهر توني، شهر توني

خسته چرا بال عقاب؟ و زمين تشنه خواب؟

و چرا روييدن، روييدن، رمزي را بوييدن؟

شهر تو رنگش ديگر. خاكش، سنگش ديگر

- آمده ام، آمده ام، بسته نه دروازه نه در، جن ها هر سو بگذر

و خدايان هر افسانه كه هست. و نه چشمي نگران، و نه نامي ز پرست

- شهر توني، شهر توني

در كف ها كاسه زيبايي، بر لب ها تلخي دانايي

شهر تو در جاي دگر، ره مي بر با پا دگر

- آمده ام، آمده ام، پنجره ها مي شكفند

كوچه فرو رفته به بي سويي، بي هايي، بي هويي

- شهر توني، شهر توني

در وزش خاموشي، سيماها در دود فراموشي

شهر ترا نام دگر، خسته نه اي، گام دگر

- آمده ام، آمده ام، درها رهگذر باد عدم

خانه ز خود ورسته، جام دويي بشكسته. سايه « يك » روي زمين، روي زمان

- شهر توني اين و نه آن

شهر تو گم تا نشود، پيدا نشود
...

Friday, December 11, 2009

آواز پر جبريل 1

خیابان‌های تهران را به شوقش ‌جست‌و‌جو کردم
تمام پارک‌های جنگلی را زیر و رو کردم
هزاران بار پیمودم سه راه سهروردی را
به آواز پر جبریل با او گفتگو کردم
تمام کوچه‌های شهر را در خالی شب‌ها
تمام رهگذرها را به یادش ‌جست‌و‌جو کردم
تو را با نسترن‌هایی که می‌رویند در میدان
تو را با یاس، با گیلاس با احساس بو کردم
صنوبر ، کاج ، بید و سروهای با تو بودن را
به پرسش‌های پی در پی ز حالت روبه رو کردم
به یادت نیمکت‌ها را نشستم گریه سر دادم
پُل خوابیده را آسیمه‌سر از های و هو کردم
ز بس پرسیدم و گشتم تمام بی نشانی را
خودم را در میان دوستان بی آبرو کردم
نشستم در کنار دکه‌ سیگار تکراری
و پای خسته‌ام را ناتوان در آب جو کردم
جهان چرخید در چشمم ز فرط بی سرانجامی
سرم را در میان بازوان خود فرو کردم
خراب و خرد و خسته دل شکسته در کنار غم
بهارم را به یک دیوار کوتاه آرزو کردم
صدایی آشنا می‌خواندم انگار فرهاد است
برای گشتنی دیگر به کرمانشاه رو کردم
بهروز سپيدنامه

Saturday, November 21, 2009

شب پره

چونست که در خود می نگرم به تو نزدیک می شوم و در تو می نگرم از نو دور
*
شب پره را در شب پرواز باشد و حسن را نباشد
*
روزم را چو شبم روحانی گردان و شبم را چون روز نورانی
*
خوشا آندم که در تو گمم
*
از من آهی و از تو نگاهی
*
عارف را با عرفان چه کار عاشق معشوق بیند نه این و آن

Friday, November 13, 2009

همان خاکم که هستم

سالها رفتند، روزها و ماهها از پی هم
آرزوهای کودکی چه کوچک بودند
آه چه حقیرانه کوچک بودند
تا ستاره راه بسیاراست
تا خودصبح، صبح صادق
چقدر خسته ام
و چه عمیق
در درازای زمان
خود راگم کرده ام
پیش از اینها بالهای پروازم
قوی و سالم بودند
بال پرواز
به روشنایی ها
به آفتاب مقدس
به خواست های اهورانه
و کنون
پرواز را فراموش کرده ام
در آرزوهایم خود را گم گشته می بینم
من فریب خورده ام
فریب خود
خود دروغینم را
کاش
بالهای قشنگ و سبکم
دوباره برگردند
کاش من
دوباره پرواز کنم
...
این متن مربوط به سال 1383 یا قبل تر، در خوابگاه اهوازه
الان که تو کاغذ هام پیداش کردم دیدم دوره قبل از پالس چقدر شبیه دوره بعد از پالس بوده. این پالس فقط همه چیز رو یه درجه برام واضح کرد... و صد البته اون وضوح، خودش عامل کشف بی نهایت مبهمات شد. اما با حاله
این بهم یادآوری کرد از اولشم خاکم درگیر بوده :-)

Thursday, November 12, 2009

حافظ خوانی

برای بار دوم در طول این هفته، جناب حافظ نظرش اینه
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
این همه از نظر لطف شما می بینم
هردم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که در این پرده چها می بینم
دوستان عیب نظر بازی حافظ مکنید
که من او را ز محبان شما می بینم

Tuesday, November 10, 2009

دوباره

زمان می برد که روح تربیت شود
گرچه جسم خسته و رنجور می شود..روح هم. راه دیگری نیست. تجربه برای رشد ضروریست و زمان برای کسب تجربه و درک مفهوم تجربه که همان رشد است
بعد از حدود یک سال باز به شرق دور سفر می کنم. اما این بار مدتی فقط مهمانم
و این بار وقتی میروم خیلی ها نیستند. خیلی هایی که وجودشان جزو پایه های اصلی تعریف زندگی در شرق دور بود
جای هر 11 نفرشون خالی خواهد بود ( جای بعضی ها خالی تر!) البته
*
یه چیزی درباره خودم کشف کردم: حوصله رقابت اصلا ندارم. رقابت شغلی، درسی، عاطفی، رقابت از جنس چشم و هم چشمی برای حتی شکل ظاهری
البته نمی دونم اینطوری چه بلایی توی این دنیای جنگلی سرم می آد که همه جا تنازع بقاء مطرحه. اما از طرفی به نظرم این حالت با وجود معایبی که ممکنه داشته باشه، مزایایی هم داره: یه جور آرامش داره. شاید یه جور قناعت خوشایند.. گرچه باید یکم زندگی در دنیای پر هیاهو و خشن امروزی رو جدی گرفت و حداقل ها رو برای حفظ یک زندگی متناسب با شأن به دست آورد. و برای این منظور به یه برنامه دقیق برای اهداف کوتاه و بلند مدت نیازه

Friday, November 6, 2009

نجوا

خدایا: "جامعه ام" را از بیماری تصوّف و معنویّت زدگی شفا بخش، تا به زندگی و واقعیت بازگردد، و مرا از ابتذال زندگی و بیماری واقعیت زدگی نجات بخش، تا به آزادی عرفانی و کمال معنوی برسم

دکتر شریعتی

Sunday, October 18, 2009

به سادگی

"زندگی رنج به همراه دارد، زندگی به اندازه رنج، کودکی به همراه دارد. رنج و کودکی در حقیقت یکی هستند. روح کودکی برای دنیا تحمل نا پذیر است. دنیا کودکی را رها میکند تا دنیا بماند. آنچه رها می شود هیچ وقت نمی میرد بلکه سرگردان، بی آن که لحظه ای آرام گیرد به راه خود ادامه می دهد. درد آن را همراهی می کند..
*
ما عشق و ترجیح را باهم اشتباه می گیریم، عشق و تعالی را، عشق و آرامش را. برای کاستن از این اشتباه در کسانی که دوست می داریم باید به آن چیزی دست یابیم که پس از مرگشان باقی میماند- به نام خالصشان، قلب بر باد رفته شان، زندگیشان را که با ما یکی نیست که از ما جداست، که به ما بستگی ندارد. عشق هم مانند مرگ همه چیز را ساده میکند. نام حقیقی عشق سادگی ست.
*
سبکی همواره از عشق به من می رسد. نه از احساساست: از عشق. سالها طول کشید تا من تفاوت میان عشق و احساسات را دریابم: احساسات به مالیخولیا مربوط می شود، دیر یا زود به دام مالیخولیا می افتد. احساس و مالیخولیا وقتی به وجود می آید که ما خود را بر خود ترجیح می دهیم. از یک خود پسندی پر شور یا بی حال به وجود می آیند..احساس هم مانند مالیخولیا بی پایان است، سرشار از گرداب و زوایای پنهان..مالیخولیا گونه تیره احساس است. احساس هم مانند مالیخولیا، می چسبد؛ آویزان می شود، چنگ می اندازد، می آمیزد. عشق می برد، قطع می کند، رها می سازد و پرواز می کند. با احساس من به خود می آویزم. با عشق من از خودم جدا میشوم، از خودم کنده میشوم. "
از کتاب "فرا تر از بودن، و موتسارت و باران، کریستین بوبن"
.

Saturday, October 3, 2009

چه باید کرد

شاید بد نباشه هممون از این موضع مطمئنمون دست بر داریم. این ساده دلانه است که هر کس فکر کنه که مطلقا محق و به درستی آگاه از مسائل اخیر -عوامل، اهداف..- هست. مهم اینه که همه بتونیم تعصبات رو دور بریزیم. فرضیه هایی که اساس ذهنیتمون رو تشکیل میده و به شکل فکت غیر قابل دستکاری تبدیل شده رو دوباره از اول بکاویم. (چه موافق، چه مخالف روند فعلی اوضاع باشیم). شاید این مثال بی ربط به نظر بیاد..اما یادمون باشه حضرت ابراهیم که خلیل ا.. شد بی خود نبود. نه فقط قوم و قبیله اش- که پدرش هم بت پرست بود. ح. ابراهیم در شرایطی که آفریننده بودن بت ها فکت اون زمان بود از بت پرستی سرباز زد (داستانشو همه میدونیم) چرا؟ چون رها از تعصبات قومی به خودش اجازه فکر کردن و تحلیل میداد (بگذریم از از شهود و درونیات). شما فکر می کنین چرا این همه آدم بالغ بت می پرستیدن؟ آی کیو همشون کم بوده؟ نه! ااجازه فکرکردن به خودشون نمی دادن از ترس عقاب بت!! پس تعصب اگه تعطیل بشه بهتر میشه مسائل رو بررسی کرد. دریافت شخصی من اینه که در دنیای سیاست، هیچ خوب ی وجود نداره. بحث همیشه بین ابتخاب بد و بدتره. نهایتا هر شخص/حزب .. که وارد سیاست میشه آلوده میشه. با هر نیتی که وارد شده باشه. قدرت ابعاد پیچیده ای داره که بعیده آلوده نکنه. از اون بالا ترین رده تا کارمند جزء حکومت آلوده است. آموزش می بینن.. کم کم مغز اکثرشون دچار توهم حقانیت خودشون و سرانشون میشه. فکر می کنین این حوادث دلخراش (کشتار کورکورانه..دستگیریهای فله ای..نحوه رفتار در چاه/ زندان) به دست کی رخ داده؟ هر چی باشه اگه به این فجاعتی که دیدیم و شنیدیم! نبوده باشه صد در صد در حد رفتار انسانی هم نبوده.. و تکان دهنده است به دست برادران و خواهران هم کیش/ هم وطن صورت گرفته. میدونین چرا؟ چون اونا به زعم خودشون دارن معاندین ولایت. ف، و امام زمان رو از صحنه روزگار محومیکنن. گاهی با وضو این کار رو میکنن وبه قصد قربت الی ا...افکار تلقیحی که براشون از روز روشن واضح تره بهشون اجازه نمیده پویا فکر کنن. یک لحظه هم به ذهنشون خطور نمیکنه (بگذریم از اونایی که عقده دارن یا مشکل روحی-روانی.. اون بیچاره ها هم جای بحث دارن) که این بدبخت ها به چه جرمی مجازات میشن؟ تجمع اعتراض سکوت؟ به قیمت 4 سال ریاست جمهوری فلانی جون این همه افراد از قشر بی آزار و اغلب دانشگاهی کشک محسوب شد...(فرض که این اکثریت مردم عادی، اقلیتی ناخالصی معاند! هم قاطیشون بوده باشن) حرفم دراز شد..می خواستم اینو بگم که در سیاست، دنباله رو و حامی شخص خاصی بودن اشتباهه. اهداف مشترکه که مردم رو به یک سیاستمدار (که تو ایران نداریم) نزدیک یا دور میکنه. کاریزمای خاتمی در 4 ساله دوم شکست. چرا؟ چون آدم با شخصیتی بودن نمیتونه هواداران رو برای همیشه حفظ کنه. اهداف عملی شده مهمه.
حالا الان هم متاسفانه به نظر نمی آد اشخاصی که به عنوان رهبران اعتراض می شناسیمشون، افراد قابل اعتمادی (قدرت تفکر سیاسی، هر گونه قدرت اجرایی) برای چنین جنبشی باشن-گذشته از چند مورد مغز فعال که اونا هم حسابی اصلاح و تادیب شدن که فکر کردن ممنوع-.
اصولا هر کس از هر حزبی پست بگیره باید تحت فرمان حکومت و عوامل دارای قدرت عمل کنه.
نهایتا اینکه به نظرم مردم باید از حقوق خودشون آگاهی پیدا کنن..اگر اکثر مردم بطلبن هر کس که در پست اجرایی حکومت باشه ناچاره که خواسته های ملت رو بر آورده کنه. مردم باید بتونن مسائل رو تحلیل کنن، معترضین باید سعی کنن با قشر مردم تعامل داشته باشن، بدون تعصب.. بحث عمیق تر از تعصب احمدی.ن یا موسویه. مردم باید بتونن دولت خودشون رو نقد کنن. حکومت خواهد دید که به هوای از آب گل آلود ماهی گرفتن دشمن نمیشه تا ابد مردم رو خفه کرد.. چرا مردم باید از خواسته های اولیه یک زندگی متمدن اجتماعی –حق نقد کردن- کوتاه بیان؟ بیاین به جای دفاع از اشخاص، پایه های ایده هامون رو بررسی کنیم، مطالباتمون رو شفاف کنیم، و با مردم ارتباط بر قرار کنیم. هر جا مردم هستن باشیم.. همه رو به تفکر بی تعصب دعوت کنیم.. و خلاصه به جای قیافه گرفتن برای هم و جدا کردن راه از هم، با هم حرف بزنیم.

Wednesday, September 23, 2009

comfortably numb?

عین پیرمردا شبا آوای نی گوش میدم و کلی میرم تو حس
عین عقب مونده ها تمام روز به مسائل حاشیه ای زندگیم فکر می کنم و اغلب با افسوس و نا رضایتی
عین بازنشسته ها اخبار سیاسی رو با وسواس دنبال میکنم و تو ذهنم انبار..تقریبا هر 2 ساعت یکبار آپدیتم
عین جذامی ها از بیرون رفتن یا پذیرفتن آشنا ها و دوستای نه چندان هم فکرم فرار میکنم البته بهانه ام کمبود وقته
هر روز به گذر زمان فکر می کنم. اما بی نتیجه روزم به سرمیرسه. حتی گاهی که از دست خودم خسته ام می خوابم که احساسات و افکار بی نتیجه و آزار دهنده ام رو کمتر تحمل کنم
دو تا کار میشه کرد
1. خودکشی
2. یه جوری ازین چاه در اومدن..یه اقدام اساسی برای تغییر اجباری
مثل کسی شدم که تو برفا در حال یخ زدن و جون دادنه..اما رخوت رو دوست داره و حاضر نیست تلاش کنه، مقاومت کنه تا زنده بمونه.. به قول راجر واترز
I have become comfortably numb

Sunday, September 20, 2009

دوردست خيال

دنياي احساسات تموم شدني نيست. دنياي رقت قلب و لذتش شيرينه و بي پايان
اينكه دنياي واقعي چه طوريه و چيه جاي تأمل داره.. بله ميشه ساخت، ميشه دنياي قشنگي ساخت كه واقعي هم به نظر بياد.. اما تا كي؟ قطعا بيشتر از يه مدت دووم نمياره.. شرايط زندگي، شرايط دنياي مادي و فيزيكي – كه بهش دچاريم- ايجاب ميكنه اين لطاۀف جاشون رو بدن به خشونت، بي ملاحظگي، و در يك كلام به ريل لايف..
...

ملكوت

زندگي حس غريبي ست كه يك مرغ مهاجر دارد
او رفت، خيلي غير منتظره.. و شايد به همه ما آموخته باشد.. كه وسيع باشيم و تنها و سربزير و سخت
وجود نازنينش سرشار از سبكبالي مرغان مهاجر گشت و هجرت كرد
روحش قرين آرامش ابدي
فسبحان الذي بيده ملكوت كل شيء و اليه ترجعون
.

Friday, August 28, 2009

je te promets

This song really made me a "fool sentimental" tonight
"je te promets" by Johnny Hallyday,1988

Je te promets le sel au baiser de ma bouche
Je te promets le miel à ma main qui te touche
Je te promets le ciel au dessus de ta couche
Des fleurs et des dentelles pour que tes nuits soient douces

Je te promets la clé des secrets de mon âme
Je te promets ma vie de mes rires à mes larmes
Je te promets le feu à la place des armes
Plus jamais des adieux rien que des au-revoirs

J'y crois comme à la terre, j'y crois comme au soleil
J'y crois comme un enfant, comme on peut croire au ciel
J'y crois comme à ta peau, à tes bras qui me serrent
J'te promets une histoire différente des autres
J'ai tant besoin d'y croire encore

Je te promets des jours tout bleus comme tes veines
Je te promets des nuits rouges comme tes rêves
Des heures incandescentes et des minutes blanches
Des secondes insouciantes au rythme de tes hanches

Je te promets mes bras pour porter tes angoisses
Je te promets mes mains pour que tu les embrasses
Je te promets mes yeux si tu ne peux plus voir
J'te promets d'être heureux si tu n'as plus d'espoir

J'y crois comme à la terre, j'y crois comme au soleil
J'y crois comme un enfant, comme on peut croire au ciel
J'y crois comme à ta peau, à tes bras qui me serrent
J'te promets une histoire différente des autres
Si tu m'aides à y croire encore

Et même si c'est pas vrai, si on te l'a trop fait
Si les mots sont usés, comme écris à la craie
On fait bien des grands feu en frottant des cailloux
Peut-être avec le temps à la force d'y croire
On peut juste essayer pour voir

Et même si c'est pas vrai, même si je mens
Si les mots sont usés, légers comme du vent
Et même si notre histoire se termine au matin
J'te promets un moment de fièvre et de douceur
Pas toute le nuit mais quelques heures...

Je te promets le sel au baiser de ma bouche
Je te promets le miel à me main qui te touche
Je te promets le ciel au dessus de ta couche
Des fleurs et des dentelles pour que tes nuits soient douces...
.

Tuesday, August 18, 2009

دوست

هر که بی سامان شود در راه دوست
در دیار دوست سامانش دهند

سعه صدر
قدرت زندگی را زیستن در هر شرایطی
خوش رویی
همدلی، صداقت
بی ریایی

گاهی آدم هایی که اطرافت بودن اصلا هم مشخصه ظاهری که به عنوان یک انسان خاص بشه در نظرشون
گرفت درشون ندیدی..در یک شرایطی چنان خاص هستن و بطور اجتناب ناپذیری تحسین بر انگیز که باور کردنی نیست
اون جمله انسان مساوی خدا (ریسپکت برای همه..) برام ملموس تره الان

چقدرحس خوبیه دوباره پیدا کردن، دوباره و دوباره قدر دونستن
چقدر قشنگه بدون هیچ نسبت خونی این یکرنگی
...

Wednesday, July 22, 2009

من و آن دلبر خراباتی

می دونم این خیلی طولانیه، اما واقعا برام ارزشمنده و بسیار قوی و جذاب
خیلی خیلی دوستش دارم، یه جورایی عنوانش که مصرع تاکیدی هست من رو یاد پست" نامش را نمیگویم" آقای مهاجرانی می اندازه

در خرابات عاشقان کوییست. . . وندر آن خانه یک پری‌روییست

طوقداران چشم آن ماهند. . . هر کجا بسته طاق ابروییست

در خم زلف همچو چوگانش. . . فلک و هر چه در فلک گوییست

به نفس چون مسیح جان بخشد . . . هر کرا از نسیم او بوییست

ورقی باز کردم از سخنش. . . زیر هر توی این سخن توییست

من ازو دور و او به من نزدیک. . . پرده اندر میان من و اوییست

آتش عشق او بخواهد سوخت. . . در جهان هر چه کهنه و نوییست

سوی او راهبر نخواهم شد. . . تا مرا رخ به سایه و سوییست

اوحدی با کسی نمی‌گوید. . . نام آن بت، که نازکش خوییست

چون ازو نیست می‌شوم هر دم . . . تا ز هستی من سر موییست

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نه خرابات خیک و کاسه و می. . . نه خرابات چنگ و بربط و نی

آن خراباتهای بی ره و رو . . . بر خراباتیان گم شده پی

همه را دیده بر حدیقه‌ی قدس. . . همه را روی در حظیره‌ی حی

گر در آن کوچه باریابی تو. . . کی از آن کوچه باز گردی، کی؟

بگذر از اختلاف امشب و دی. . . تا برون آید آن بهار از دی

چو بالا رسی، ز لا تا تو. . . ندری نامه‌ی «الیک» و «الی»

تا تو باشی و او، جدا باشد. . . آسمان از زمین و نور از فی

نقش خود برتراش و او را باش. . . تا شود جمله‌ی جهان یک شی

روی آن بت، که اوحدی دیدست. . . نتوان دید جز ببینش وی

سالها شد که راه می‌پویم. . . چون نخواهد شد این بیابان طی

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر دم از خانه رخ بدر دارد. . . در پی عاشقی نظر دارد

هر زمان مست مست بر سر کوی. . . با کسی دست در کمر دارد

هر دمی عاشق دگر جوید. . . هر شبی مجلس دگر دارد

یار آنکس شود که می‌نوشد. . . دست آن کس کشد که زر دارد

دوست گیرد نهان و فاش کند. . . مخلصان را درین خطر دارد

هر که قلاش‌تر ز مردم شهر. . . پیش او راه بیشتر دارد

یار ترسا و ما مترس از کس . . . عاشقی خود همین هنر دارد

عشق معشوقه‌ی خراباتست. . . زانکه عشقست کین اثر دارد

در خرابات ما شود عاشق. . . هر که پروای دردسر دارد

اوحدی تاکنون دری می‌زد. . . چون خرابات ما دو در دارد

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سخنی می‌رود، به من کن گوش. . . پیش از آن کز سخن شوم خاموش

جز یکی نیست نقد این عالم. . . باز جوی و به عالمش مفروش

گل این باغ را تویی غنچه. . . سر این گنج را تویی سرپوش

پرده بردار، تا ببینی خوش. . . دست با دوست کرده در آغوش

گر کسی می‌شوی، به جز تو کسی. . . در جهان نیست، بشنو و مخروش

اگر این حال بر تو کشف شود. . . برهی از خیال امشب و دوش

باز دانی که: من چه می‌گویم. . . گرت افتد گذر به عالم هوش

آن شناسد حدیث این دل مست. . . که ازین باده کرده باشد نوش

در دلم آتشست و در چشم آب. . . جای آن باشد ار برآرم جوش

اوحدی بازگشت گوشه نشین. . . اگرم فتنه‌ای نگیرد گوش

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نیست رنگی در آبگینه و آب. . . باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب

باده نیز اندر اصل خود آبیست. . . کافتابش فروغ بخشد و تاب

ز آب بی‌رنگ شد عنب موجود. . . و ز عنب شیره و ز شیره شراب

زین منازل نکرده آب گذر. . . هیچ کس را نکرده مست و خراب

باش، تا رنگ دید و بینی بوی. . . عقل ازو سکر دید و غافل خواب

اگرت چشم دوربین باشد. . . برگرفتم از آن جمال نقاب

غیر ازو هر چه می‌نماید رخ. . . نیست یکباره جز غرور و سراب

دیده‌ی اوحدی به جستن اوست. . . گر بیابد به کام دیده جواب

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
جز تو کس در جهان نمی‌دانم. . . وز تو چیزی نهان نمی‌دانم

بی‌نشان تو نیست یک ذره. . . به جز این یک نشان نمی‌دانم

با تو پوشیده حالتیست مرا. . . که درستش بیان نمی‌دانم

گرچه داناست نام من، لیکن. . . تا نگویی: بدان، نمی‌دانم

این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟. . . شرح این کن، که آن نمی‌دانم

آن چنانم به بویت، ای گل، مست. . . که گل از بوستان نمی‌دانم

به اشارت حدیث خواهم گفت. . . که غریبم، زبان نمی‌دانم

دوستان، جز حدیث او مکنید. . . که من این داستان نمی‌دانم

اوحدی باز در میان آمد. . . کام او زین میان نمی‌دانم

چون پس از عمرها که گردیدم. . . . راه این آستان نمی‌دانم

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
باز غوغای او علم برداشت. . . عشق او خنجر ستم برداشت

هرچه بی‌راه دید غارت کرد. . . و آنچه بر راه دید هم برداشت

دوست احرام آشنایی بست. . . نام بیگانه زین حرم برداشت

خطبها چون به نام او کردند. . . جمله را سکه از درم برداشت

آفتاب رخش ظهور گرفت. . . وز دل من غمام غم برداشت

مطرب عشق را نوا نو شد. . . کین کهن جامه جام جم برداشت

اندر آن جام چون خدا را دید. . . از کتاب خودی رقم برداشت

روز صید آن سوار ازین نخجیر. . . پر بیفگند، لیک کم برداشت

دل نادان من امانت عشق. . . هم به پشتی آن کرم برداشت

دست او چون به حکم دستوری. . . از من و اوحدی قلم برداشت

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مستمع نیست، تا بگویم راست. . . کندرین گنبد این نوا چه نواست؟

هر چه گویی درو، چو آن شنوی؟. . . پس یکی باشد، این یک و دو چراست؟

تو یکی، او یکی، دو باشد دو. . . این یکی زان یکی بباید کاست

رشته‌ای گر هزار تو گردد. . . چون سر رشته یافتی یکتاست

گر ز دریا جدا شود قطره. . . نه که دریا جدا و قطره جداست؟

یار با ماست وین سخن ز نهفت. . . من برون می‌برم چو موی ز ماست

نیست بی زبده شیر، اشارت کن. . . که کدامست شیر و زبده کجاست؟

آسمان و زمین گرفت این نور. . . باز بینید کین چه نشو و نماست؟

اوحدی‌وار می‌زنم در دوست. . . تا چه در می‌زند ارادت و خواست

ساختم پرده، گر نگردد کج. . . کردم آهنگ اگر بیاید راست

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سایه‌ی نور پاش می‌بینم. . . زانکه در جمله جاش می‌بینم

آفتابی بدین عظیمی را. . . ذره‌ای در هواش می‌بینم

آنکه عمری بگشتم از پی او. . . با خود اندر سراش می‌بینم

روز و شب در بلاش می‌سوزم. . . تا نگویی: بلاش می‌بینم

این که وقتی بنالم از غم او. . . نه که از خود جداش می‌بینم

بینشم بی‌خدا کجا باشد؟. . . چو به نور خداش می‌بینم

صورت او چو روشن آینه‌ایست. . . که جهان در صفاش می‌بینم

هر چه از کاینات گیرد رنگ. . . جمله در خاک پاش می‌بینم

اوحدی در قفای ماست، دگر. . . دو سه روز از قفاش می‌بینم

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ. . . بزن، ای مطرب حریفان، چنگ

که نیابی تو بی‌پریشانی. . . دل که باشد به زلف یار آونگ

با من ار می‌روی به جستن او. . . دامن خویشتن بگیر به چنگ

کانچه جستی درون جبه‌ی تست. . . خواهش از روم جوی و خواه از زنگ

ز آب و گل زاده‌ای، از آنی گم. . . در بیابان جهل چون خر لنگ

از دل و جان برآی، تا برود. . . در دمی همت تو صد فرسنگ

کاهن و سنگ را چو آب کند. . . آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ

نام و نقش خود از میان برگیر. . . تا ترا در کنار گیرد تنگ

خواجه جانست، چون بمیرد تن. . . باده آبست، چون ببرد رنگ

اوحدی شد به عاشقی بد نام. . . آن نگار از زمانه دارد ننگ

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
یار، دوشم ز راه مهمانی. . . به خرابی کشید و ویرانی

داشت در پیش رویم آینه‌ای. . . تا بدیدم درو به آسانی

که جزو نیست هر چه می‌دانم. . . که ازو خاست هر چه می‌دانی

انس با عالم الهی گیر. . . به تو گفتم طریق انسانی

دو قدم بیش نیست راه، ولی. . . تو در اول قدم همی‌مانی

گر نه آن نور در تجلی بود. . . آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟

که تواند به غیر او گفتن؟. . . «لیس فی جبتی» که می‌خوانی

هر چه هستیست در تو موجودست. . . خویشتن را مگر نمی‌دانی

ای که روز و شبت همی‌خوانم. . . گرچه هرگز مرا نمی‌خوانی

زان شراب بقا بده جامی. . . تا تن اوحدی شود فانی

آشکارا اگر توانم نیک. . . ورنه، تا می‌توان، به پنهانی

من و آن دلبر خراباتی
فی الطریق الهوی کمایاتی
پرسش خسته‌اش روا باشد. . . که درین درد بی‌دوا باشد

کس درین خانه نیست بیگانه. . . مرد باید که آشنا باشد

در جهان تو باشد این من و تو. . . در جهان خدا خدا باشد

بنماید ترا، چنانکه تویی. . . اگر آیینه را صفا باشد

بی‌قفا روی نیست در خارج. . . وندر آیینه نی‌قفا باشد

اندر آیینه هیچ ننماید. . . که نه این شهریار ما باشد

در صفا نیست صورت دوری. . . دوری از ظلمت هوا باشد

این جدایی و کندی روشست. . . روش عاشقان جدا باشد




از خطای خطست اگر دویی است. . . این دو بینی از آن خطا باشد

اوحدی گر ز دوست برگردد. . . هر دم اندر دم بلا باشد

چون درین آفتاب می‌سوزم. . . تا ز من ذره‌ای به جا باشد

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چیست این دیر پر ز راهب و قس؟. . . بسته بر هم هزار زنگ و جرس

زین طرف نغمه‌ای که: «لاتامن». . . زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»

عهد و میثاق کرد گرگ و شبان. . . یار و انباز گشت دزد و عسس

چند ازین جستجوی باطل، چند؟. . . بس ازین گفتگوی بیهده، بس

حرف زاید منه برین جدول. . . نقش خارج مزن برین اطلس

کندرین خنب نیست جز یک رنگ. . . وندرین خانه نیست جز یک کس

یک حدیثست و صد هزار ورق. . . یک سوارست و صد هزار فرس

عیب ما نیست گر نمی‌بینیم. . . گوهری در میان چندین خس

نیست در کارخانه جز یک کار. . . و آن تو داری، به غور کار برس

دلم از زهد اوحدی بگرفت. . . گر امانم دهد اجل، زین پس

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
همه عالم پرست ازین منظور. . . همه آفاق را گرفت این نور

هر یک از جانبیش می‌جویند. . . مصطفی از حرم، کلیم از طور

اصل این کل و جز و یک کلمه است. . . خواه توراة از خوان و خواه زبور

حاصل شهر عاشقان شهریست. . . گرد بر گرد آن هزاران سور

باش تا نقد او شود پیدا. . . باش تا کار او رسد به ظهور

گرچه در پیش چشم و ما مفلس. . . دست در دستگاه و ما مهجور

یار نزدیک‌تر ز تست به تو. . . تو ز نزدیک او چرایی دور؟

تاکنون اوحدی اگر می‌پخت. . . آرزوی بهشت و حور و قصور

رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا. . . گر گنه گار داری، ار معذور

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مدتی من به کار خود بودم. . . با خود و روزگار خود بودم

صورتی چند نقش می‌بستم. . . گرچه هم در دیار خود بودم

به دیار کسان شدم ناگاه. . . گرچه هم در دیار خود بودم

به در هر حصار می‌گشتم. . . نه که من در حصار خود بودم

سالها یار، یار می‌گفتم. . . خود به تحقیق یار خود بودم

گفتم: او را شکار کردم، لیک. . . چون بدیدم شکار خود بودم

یک شبم یار در کنار کشید. . . روز شد، در کنار خود بودم

غم دل با کسی نخواهم گفت. . . چون غم و غمگسار خود بودم

اوحدی پیش من حجاب نشد. . . زانکه خود پرده‌دار خود بودم

گفتم: این اختیار نیست مرا. . . چون که در اختیار خود بودم

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
دوست به کاروان «کن فیکون». . . آمد از شهر لامکان بیرون

عور گشت از لباس بیچونی. . . باز پوشید کسوت چه و چون

گر بر آمد بصورت لیلی. . . گه در آمد بدیده‌ی مجنون

گاه مشهور شد بیت نور. . . گاه مذکور شد بسورت نون

چون بب و زمین او بودست. . . ریشه و بیخهای گوناگون

پیش کافور و زنجبیل نهاد. . . عسل و تین و روغن زیتون

می‌سرشت این چهار جسم بهم. . . مدتی، تا تمام شد معجون

دردها را دوانهاد، دوا. . . زهرها را ازو نبشت افسون

اوحدی شربتی از آن بچشید. . . گشت دیوانه «والجنون فنون»

پر دویدم بهر دری زین پیش. . . بر من این در چو بازگشت اکنون

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
می‌بیاور، که توبه بشکستم. . . یا مده می، که از غمش مستم

نی، که من جز به می نخواهم داد. . . بعد ازین گر به جان رسد دستم

درجهان می مرا چنان سازد. . . که ندانم که در جهان هستم

خلوتی داشتم به جستن او. . . چون بجست او مرا،برون جستم

به یکی کردم از دو عالم روی. . . دیده از دیگران فرو بستم

در کف پای آن یکی خاکم. . . بر سر کوی آن یکی پستم

ببریدم دل از تعلق غیر. . . زان بریدن به دوست پیوستم

ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل. . . اوحدی شد، ز اوحدی رستم

تا به اکنون ز پند گویان بود. . . بند بر پای و حلق در شستم

بعد از این، چون به حکم گستاخی. . . در خرابات عشق بنشستم

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهی کمایاتی
گر به دست آوریم دامن دوست. . . همه او را شویم و خود همه اوست

آنکه او را در آب می‌جویی. . . همچو آیینه با تو رو در روست

تو تویی و تو از میان برگیر. . . کز تویی تو رشته‌ی تو دو توست

گر شود کوزه کوزه‌گر،نه شگفت. . . که بسی کاسه سوده گشت و سبوست

تو به مویی بجسته‌ای، ورنه. . . از تو تا آنکه جسته‌ای یک موست

همه از یک درخت رست این چوب. . . که گهی صولجان و گاهی گوست

«ها» که اسم اشارتست از اصل . . . الفش را چو واو کردی هوست

انقلابی ضرورتست این‌جا. . . تا تو این مغز بر کشی از پوست

منشین تشنه، اوحدی که ترا. . . پای در آب و جای بر لب جوست

مدتی توبه داشتم و اکنون. . . که خرابات عشق در پهلوست

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر چه من گویم،ای دبیر امروز. . . نه به خویشم، ز من مگیر امروز

قلم نیستی به من در کش. . . که گرفتارم و اسیر امروز

میل یار قدیم دارد دل. . . تن ازین غصه‌گو: بمیر امروز

سالها در کمین نشستم، تا. . . در کمانم کشد چو تیر امروز

رو بشارت بزن، که گشت یکی. . . با غلام خود آن امیر امروز

چشم گژبین چو از میان برخاست. . . راست شد شاه با فقیر امروز

پرده برمن مدر، که نتوان دوخت. . . نظر از یار بی نظیر امروز

چون در آمیخت آب ما با شیر. . . چون جدا می‌کنی ز شیر امروز

اوحدی،جز حدیث دوست مگوی. . . که جزو نیست در ضمیر امروز

به تو رمزی بگویم، ار شنوی. . . از زبانم سخن پذیر امروز:

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چند وچند؟ ای دل ملامت کش. . . زین من و ما و این عمامه و فش

سر مگردان ز خنجر آن دوست. . . رخ مپیچان ز تیر آن ترکش

نوشدارو، که: غیر دوست دهد. . . زهر باشد، به خاک ریز و مچش

دل ز دنیا و آخرت برگیر. . . به چنین جوع روزه گیر و عطش

رخ به وحدت نهاده‌ای، بردار. . . از میان اختلاف روم و حبش

قل کن روی کعبتین جهت. . . تا ببینی یکی مقابل شش

چند گویی که؟ خانه تاریکست؟. . . نیست تاریک، چشم تست اعمش

قابلی نیست، چون پذیرد نور؟. . . آتشی نیست، کی بسوزد غش؟

ز احد گر نشان همی طلبی. . . به سر اوحدی قلم درکش

در بدین ناخوشان ببند امروز. . . تا برانیم چند روزی خوش

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اشک من سرخ کرد و رویم زرد. . . با من آن بی‌وفا ببین که چه کرد؟

همچو خون در رگست و رگ در تن. . . آنکه آبم ببرد و خونم خورد

عشق آن دوست چون برآرد دست. . . سر ز پا، پا ز سر نداند مرد

همه را کشت، تا نماند غیر. . . کشته را سوخت، تا بماند فرد

می‌کشد تیغ و نیست پای گریز. . . می‌کشد زار و نیست جای نبرد

تا دو چشمم به دست بینا شد. . . هجر او وصل گشت و خارش ورد

پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟. . . نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟

این همه نقشها که می‌بینی. . . از یکی کارگاه دان و نورد

اوحدی گر یکی شود با ما. . . از حریفان همی بریم این نرد

قصه‌ی درد خویشتن گفتم. . . گر نیاید پدید داروی درد

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی


اوحدی

هفت درس

زندگی مثل دوچرخه سواریست، برای حفظ تعادل همیشه باید در حرکت بود
انیشتن
*
شریف ترین دلها دلی است که اندیشه آزار کسی در آن نباشد
زرتشت
*
آن چه هستی هدیه خداوند است به تو و آنچه میشوی هدیه توست به خداوند
*
چیزی را که دوست می داری به دست آور، وگرنه مجبور می شوی چیزی را که به دست می آوری
دوست داشته باشی
*
مردم اغلب غیر منطقی؛ خود محور و متعصب هستند؛ در هر حال آنها را ببخش
*
آدم ها را از آنچه درباره دیگران میگویند بهتر می توان شناخت تا از آنچه درباره آنها می گویند
**
خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان، اما به قدر فهم تو کوچک می شود، و به قدر نیاز تو فرود می آید، و به قدر آرزوی تو گسترده می شود، و به قدر ایمان تو کارگشا می شود
ملا صدرا

Thursday, July 16, 2009

سایه آن سرو روان ما را بس

گاهی که درونم بی تاب می شود تو می آیی که قدر ابدیت مهربانی و امن، چه عاشقانه برایم گوش می شوی تا نجوای اعماق وجودم را با تو بگویم… که من بی تو ازهرچه آرامش است خالی
و من بی تو از هر چه نیستی ست پرم
چه کنم که زیاد کم دارمت چه کنم
میترسم از خودم و از خودهای دیگری که نور تو را دارند و من ها را گمراه می کنند، چرا که من فراموش می کند که فقط تو احدی و صمد... که روشنایی باید از تو خواست و بس
...

Tuesday, June 30, 2009

آن نمای که آنی

بنده آنی که در بند آنی
کوتاه اما بسیار هوشمندانه و کاربردی
حالا این جمله سنگین یه طرف، این یکی ادامه شه
آن نمای که آنی تا در نمانی
من این جملات رو در 13-14 سالگی در کتابهای درسی خوندم، اما الآن خیلی خیلی برام ملموس تر و باارزش تره
به نظرم خیلیها در این راستا در موندن، و یا قراره دربمونند، بعضی ها شاید توی 4 سال لو برن، بعضی ها یه عمر!! هممون کم و بیش دچار توهم خود بزرگ بینی هستیم، (بحثش با اعتماد به نفس فرق داره) کافیه با خودمون خلوت کنیم و همه موجودات عالم هستی-کائنات رو هم در نظر داشته باشیم تا متوجه عدم اهمیت فکرها و درد ها و حتی وجودمون بشیم
اما بعضی ها در خودشون غریقند، شرم آور و دردناکه افرادی با چنان مسئولیت های سنگین طی سالهای متمادی، در باتلاق پستی های اعلا به خاطر مقام اعلای ظاهری فرو و فرو تر رفتن .. قدرت طلبی بی حد، اون هم به نام حق و آنچه مذهب مینامند
اصلا قصد ارتباط دادن خواجه عبدالله رو به این مسائل نداشتم..به قول دوستی: خودش اینجوری شد اما واقعا
ننگ بر بی شرافتهایی که خودشون رو نه تنها انسان، که انسان متعالی و کامل میدونن.. انسانه و شرافتش

Friday, June 12, 2009

Dream of Butterfly

I often dream of turning and turning on the roof at midnight while listening to the Butterfly.
Nobody can hear it around but me. I get lost by the inspiration feeling and huge joy and comfort…
However, I am still here, sticking to me, what am I? Am I this nobody who does not know anything, who cannot trust any fact, who sometimes even does not understand the existence of its own, even the meaning of existence…?
Or the one who is free, who is empty of thoughts, empty of doubts..
Well I guess optimistically, my existence is a kind of being just as a chord of a rhythmic song-a part of entire existence- and NOTHING at the same time.
OK, anybody could tell me what Nothing means?
...

Wednesday, May 27, 2009

گنج مقصود

خیلی وقت بود چنین آرامشی نداشتم. چقدر خوبه که من فقط یه مخلوق کوچیکم، که یه معبود فوق العاده مهربون داره...هر وقت بهانه هام زیاد میشن و کم میارم یه جوری ، به یه زبونی حالیم میکنه: هووووووی چه خبرته! حواست باشه ها... تو بنده منی..پس دیگه از هیچ چیز نترس، باور کن، ایمان بیار که هوات رو دارم. حتی وقتی از خودت ترسیدی و دلت گرفت، از پستی هات، از حقارتت.. یادت نره که بنده خودمی
....
کم کم راه به من نزدیک شدن رو یاد میگیری، ظرفیت داشتن این نزدیکی رو هم
....

سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
...
حافظ

Sunday, May 24, 2009

تهوع

حالم از خودم بهم میخوره. بار اولم نیست.. فقط گاهی شدتش مستاصلم میکنه... نمیدونم باید از خودم به کی پناه ببرم.. یا به چی.. فقط میدونم خیلی خیلی دردناکه و نفسم رو بند میاره، کاش میشد یا وجود نداشتم یا این حس کشنده رو
...

Saturday, May 23, 2009

لبخند سحر آمیز

با اون کفشهای پاشنه بلند، با وقار یک زن کامل راه میرفت. لباس خوش دوختی تنش بود. بی اختیار بهش خیره شدم و لبخند بود که چهره ام رو پوشوند...فکر می کردم دارم بهش لطف می کنم که توجهی که خواهانشه واسه دلخوشیش بهش ابراز میکنم.. با چشمهای قشنگش نگاهم کرد..بعد پر معناترین لبخندی که دیده ام رو نثارم کرد. نمی دونم تو اون یه لحظه که از کنار هم رد شدیم نگاه و لبخند بخشنده اش باهام چه کرد
واز هم عبور کردیم چون در معبر بود، و دستش کشیده می شد.. با خودم فکر کردم، چقدر خوب بود اگه همه آدما مثل این دختر بچه خوش پوش، بهتر از اونی که ازشون انتظار میره رفتار کنن..حتی وقتی میدونن که قراره از کنار هم فقط عبور کنن
اون یک خانوم به تمام معنا بود

Sunday, May 17, 2009

برزخ

اون هنوز تو همون عالمه و تو همون هم خواهد بود...اما تو دیگه از اونجا در اومدی..نه حتی در هم نیومدی..تو الان تو برزخی. برای همین اینقدر بی ثبات و بد حالی
عالمی که اون داره عالم رئال خودشه، تعریف تثبیت شده خودشه. اما اون عالم برای تو ایدئال بود. برای تو یه عالم رویایی بود..در شرایط خاصی برات تعریف شد و با برطرف شدن اون علل مولد، اون رویا تموم شد. میدونی شک کردن خیلی سخته. خیلی زیاد. شک به امکان وجود چنین دنیای درونی زیبایی...باورم اینه که وقتی درونا" به چیزی معتقد باشی عملا" اونو ساختی... اون ایدئال میتونست واسه همیشه یه دنیای رئال رو تشکیل بده و ایمان نداشتن، و عدم اطمینان قلبی به امکان تحقق اون رویا باعث شد شک بیاد و کار خودشو بکنه. گاهی یادآوری این مساله باعث میشه با همه احترامی که به شک کردن قائلم حالم از این همه معمای حل نشده، و درصف تعریف نهایی برای تثبیت به هم بخوره...میدونی این صف ها اگه زود به نوبتشون نرسن عملا کل زندگی میشه عدم تعادل و ثبات. و
من هنوز در برزخم

Friday, May 15, 2009

زمزمه

بياييد از سايه - روشن برويم

برگرديم، و نهراسيم، در ايوان آن روزگاران ، نوشابه جادو سر كشيم
شب بوي ترانه ببوييم، چهره خود گم كنيم
از روزن آن سوها بنگريم، در به نوازش خطر بگشاييم
خودروي دلهره پرپر كنيم
نياويزيم، نه به بند گريز، نه به دامان پناه
نشتابيم ، نه به سوي روشن نزديك ، نه به سمت مبهم دور
عطش را بنشانيم ، پس به چشمه رويم

نزديك ما شب بي دردي است ، دوري كنيم
كنار ما ريشه بي شوري است، بر كنيم

و اين نسيم ، بوزيم ، و جاودان بوزيم
و اين خزنده ، خم شويم ، و بينا خم شويم
و اين گودال ، فرود آييم ، و بي پروا فرود آييم
...برخود خيمه زنيم ، سايبان آرامش ما ، ماييم
ما وزش صخره ايم ، ما صخره وزنده ايم
ما شب گاميم، ما گام شبانه ايم
پروازيم ، و چشم براه پرنده ايم
تراوش آبيم، و در انتظار سبوييم
در ميوه چيني بي گاه، رويا را نارس چيدند، و ترديد از رسيدگي پوسيد
بياييد از شوره زار خوب و بد برويم
چون جويبار، آيينه روان باشيم : به درخت ، درخت را پاسخ دهيم
و دو كران خود را هر لحظه بيافرينيم، هر لحظه رها سازيم
برويم ، برويم، و بيكراني را زمزمه كنيم

سهراب

Thursday, May 14, 2009

بی خودی

ره ندارد جلوه‌ی آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند این‌جا بید مجنون می‌دمد


در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه‌ی برهم زده‌ی بال و پر من


بیخودان، از جستجو در وصل فارغ نیستند
قمری از حیرت همان کوکو زند در پای سرو


کند معشوق را بی دست و پا، بیتابی عاشق
بلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخیزد

صائب تبریزی

Sunday, May 3, 2009

هویت فردی

به نظر شما آدم چقدر میتونه زندگیش رو از آدمهای دیگه جدا کنه؟
بهتر بگم، حضور یا عدم حضور فرد یا افرادی که به نوعی در زندگیتون اهمیت دارن چقدر میتونه زندگی شما رو تحت تاثیر قرار بده؟
بعضیها این مساله رو با عادت مربوط میدونن. اصلا عادت یعنی چی؟ عادت به هر صورت قابل ترکه. پس این چه عادتیه که گاهی نفسگیر میشه..طورری که زندگی بر اساس حضور این افراد تعریف میشه، وقتی که به جبر شرایط دوری اتفاق میافته زندگی فلج میشه. ببینم نکنه فقط منم که این حس رو دارم؟ شاید بهتره یه مثال بزنم. انگار تازه داره برای خودم روشن میشه! از خانواده دورین. به دوریشون عادت میکنین. اطرافتون آدمهایی میشناسین که به طرز عجیبی بهشون حس نزدیکی میکنین. انگار که برای فهمیدن هم حتی نیاز به حرف زدن نیست. بعد اون آدما جاشون عوض میشه، شرایط زندگیشون تغییر میکنه؛ یا فیزیکی از هم دور میشین یا بر اساس شرایط جدید زندگی (شغل، خانواده...). در اینصورت شما دیگه به اون زندگی در اون مکان وابستگی خاصی حس نمیکنین در حالیکه در رفاه مالی و شغلیتون هیچ تغییری ایجاد نشده. حتی هنوز اطرافتون آدمایی هستن که بهتون توجه میکنن و خلاصه از لحاظ اجتماعی تنها نیستین،
سوال من اینه: آدم چرا باید اینقدر مستعد وابستگی باشه و در نتیجه آسیب پذیر که این وابستگی آسایشش رو شرطی کنه؟ مگه نه اینکه اصل لذت از همنشینی باعث این وابستگی شده؟ و حالا همون لذتها درد وابستگی رو به ارمغان آوردن! راستی چطور میشه هشیار بود و استقلال یک هویت فردی رو حفظ کرد؟ بطوری که آمدن و رفتن آدما باعث طوفان در زندگی و تصمیمات مهم اون نشه؟ فکر میکنم این مطلب گسترده ایه، باز در موردش مینویسم.

Friday, April 24, 2009

!

الان یک نگاه به پست هام کردم..یه ذره معنویتشون زیاده! باید یه فکری کرد. البته موضوع غیر معنوی تو ذهنم هست.. به زودی میریزم رو مونیتور!!

غرور در ستایش!

سبحان ربی العظیم وبحمده
سبحان ربی الاعلی وبحمده
این اذکار از واجبات نماز هستند. برام خیلی جالبه که یه جور غرور توشون مطرح میشه. پروردگار من، معبود من..، این "من" مالکیت که توش هست خیلی ظریف واحساس بر انگیزه. بعدش هم که پروردگارت با غرور و سرخوشی تحسین میشه. هیچ ذکر دیگه ای در نماز این حالت رو نداره

Monday, April 20, 2009

بارزترین تمایل در انسان: لذت جوئی

این موضوع خیلی وقته ذهنم رو بد جوری درگیر کرده. اینکه هر کاری که ما آدمها میکنیم به نوعی به دنبال ارضای این میل شدید هستیم: لذت- طلبی. این
میل به قدری قویه که به خاطرش خیلی وقتها حاضریم سختیهای عجیب و غریبی رو هم
حتی در بلند مدت) تحمل کنیم)

هر کسی تعریف خودش رو از لذت داره. جالب اینجاست که همه ما مفهوم لذت بردن رو بدیهی میدونیم، اما مسلما بسته به شخصیت و درونمایه افراد، درجه لذت و صریح تربگم عمق و اثر اون بر روی فرد متفاوته.
شما تا به حال شده به مفهوم لذت فکر کرده باشین؟ اگر جواب مثبته اولین لغت هم- معنی که به ذهنتون میاد چیه؟
حالا یه مساله بغرنج تر: افرادی که فکر میکنند عاشق حقیقی اند وحاضرند همه چیز و همه کس رو فدای معشوقشون کنند اونها هم در واقع به دنبال لذت هستند! شاید این نوع لذت، براشون همراه با درد باشه اما این درد لذتی بهشون میده که با سر دنبالش هستند! در ظاهر اونها از خود گذشتگی در راه معشوقشون میکنند، اما عملا دنبال لذت هستند: لذت خودشون! یعنی ایثار میکنند برای خودشون! این خیلی عجیبه. انگارخود خواهی بشری به هیچ وجه مهارشدنی نیست.

Thursday, April 9, 2009

Words of Wisdom

The main cause of suffering is egoistic desire for one’s own comfort and happiness.
"Dalai Lama"

Tuesday, April 7, 2009

تا تو را دردي نباشد

چون نداری جان معنی معنی جانرا چه دانی
چون ندیدی کان گوهر گوهر کانرا چه دانی
هر که او گوهر شناسد قیمت جوهر شناسد
گوهر کانرا ندیده جوهر جانرا چه دانی
تا ترا شوری نباشد لذت شیرین چه یابی
تا ترا دردی نباشد قدر درمانرا چه دانی
چون سر میدان نداری پای دریکران چه آری
چون رخ مردان ندیدی مرد میدان را چه دانی
خدمت دربان نکرده رفعت سلطان چه جوئی
طاق ایوانرا ندیده اوج کیوانرا چه دانی
چون تو سرگردان نگشتی منکر گوی از چه گردی
چون تو در میدان نبودی حال چوگانرا چه دانی
گرنه چون پروانه سوزی شمع را روشن چه بینی
ورنه زین پیمانه نوشی شرط و پیمانرا چه دانی
صبر ایوبی نکرده درد را درمان چه خواهی
حزن یعقوبی ندیده بیت احزانرا چه دانی
چون دم عیسی ندیدی گفته‌ی خواجو چه خوانی
چون ید بیضا ندیدی پور عمرانرا چه دانی
"غزليات خواجوي كرماني"

Thursday, April 2, 2009

آرامش باور


شکرت که مثل سابق، نماز نمیخونم، با فکر اینکه بودی و هستی‌ و خواهی‌ بود.. مثل یه عادت، ديگه مثل یه نوار آمادهٔ ضبط که بهش هر چی‌ بگن بی کم وکاست ضبط می‌کنه نيستم.. م
شکر که حداقل، اگرنمازي میخونم، با باور، با باور عمیق به وجودت میخونم.. به بقیه شک هام هم اجازه میدم که به باور برسن...باور درستي يا نادرستيشون، اما به تو ایمان دارم... م
شکر که تو رو حداقل کمی‌ حس می‌کنم ومیشناسم
ممنونم ..ممنونتم
کمکم کن زیاد منحرف نشم، و کمکم کن از گمراهان نباشم..
ن
ولی‌ ميدونم باید به باور برسم تا ایمان بیارم
حضورت خیلی‌ دلگرم کننده ست. ن
دوستت دارم، و میپرستمت. که لذتش وصف ناپذیره... م