About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Thursday, December 16, 2010

سوره عشق

عاشورا

اندوهناک ترین سوره عشق است

فرود کلام الله ناطق در سرزمین نی نوا

و تو چه می دانی نی نوا چیست؟

نی نوا محل فرود فرشتگان است

تا قیام قیامت

و نزول آیه های سرخ تسلیم

و حسین همان آیه محکم تسلیم است

و حسین همان آیه مقطعه است

از اثر شمشیر از خیزران

و سمکوب وحشیانه اسب ها

و حسین رمز است

رمز قالوبلی

و زینب

زینب سوره صبر است

با آیه های روشن فریاد

در هم کوبنده سکوت

و علی اصغر

کوچک ترین سوره عاشورا

سلام بر نفس مطمئنه!

سلام بر لبان تاولناک از عطش!

سلام بر کربلا!

و کربلا همان معراج ملائکه است

سرزمین مقدس طوی

سرزمین السابقون السابقون

و عاشورا پاره تن نی نواست

آیه های سرخ دمیده از خون

تا قیام قیامت

تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم

جاده و اسب مهیاست بیا تا برویم
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم
ایستاده است به تفسیر قیامت زینب
آن سوی واقعه پیداست بیا تا برویم
خاک در خون خدا می شکفد می بالد
آسمان غرق تماشاست بیا تا برویم
تیغ در معرکه می افتد و برمی خیزد
رقص شمشیر چه زیباست بیا تا برویم
از سراشیبی تردید اگر برگردیم
عرش زیر قدم ماست بیا تا برویم
زره از موج بپوشیم ردا از توفان
راه ما از دل دریاست بیا تا برویم
کاش ای کاش که دنیای عطش می فهمید
آب مهریه زهراست بیا تا برویم
چیزی از راه نمانده است چرا برگردیم
آخر راه همین جاست بیا تا برویم
فرصتی باشد اگر باز در این آمد و رفت
تا همین امشب و فرداست بیا تا برویم


ابوالقاسم حسینجانی

Sunday, December 12, 2010

یادمان باشد

..................بخشی از سخنرانی استیو جابز در جمع فارغ التحصیلهای استنفورد (2005)م
احساس مي‌کردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌ام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو. شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم. پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توي استوري به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوي تولید انیمیشن در دنیا ست. دریک سیر خارق العاده‌ي اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژي ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم. اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروي تلخی بود که به یک مریض مي‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توي سر شما مي‌کوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزي که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود
که من کاري را انجام مي‌دادم که واقعاً دوستش داشتم

این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگري. این چیزي است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.

یادتان باشد که
زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن تو زندگی بقیه هدر ندهید

هیچ وقت توي دام غم و غصه نیافتید
و هیچ وقت نگذارید که هیاهوي بقیه صداي درونی شما را خاموش کند
و از همه مهمتر این که
شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروي کنید

Steve Jobs
(Chief Executive Officer)Apple and Pixar Animation

Friday, December 10, 2010

Mon cœur est libre

cette semaine je ecoute de Le Tunnel D'or :
Regarde, il gèle
Là sous mes yeux
Des stalactites de rêves
Trop vieux
Toutes ces promesses
Qui s’évaporent
Vers d’autres ciels
Vers d’autres ports
Et mes rêves s’accrochent à tes phalanges
Je t’aime trop fort, ça te dérange
Et mes rêves se brisent sur tes phalanges
Je t’aime trop fort
Mon ange, mon ange
De mille saveurs
Une seule me touche
Lorsque tes lèvres
Effleurent ma bouche
De tous ces vents,
Un seul me porte
Lorsque ton ombre
Passe ma porte
Et mes rêves s’accrochent à tes phalanges
Je t’aime trop fort, ça te dérange
Et mes rêves se brisent sur tes phalanges
Je t’aime trop fort
Mon ange, mon ange
Prends mes soupirs
Donne moi des larmes
A trop mourirOn pose les armes
Respire encore
Mon doux mensonge
Que sur ton souffle
Le temps s’allonge
Et mes rêves s’accrochent à tes phalanges
Je t’aime trop fort, ça te dérange
Et mes rêves se brisent sur tes phalanges
Je t’aime trop fort
Mon ange, mon ange
Seuls sur nos cendres
En équilibre
Mes poumons pleurent
Mon cœur est libre
Ta voix s’efface
De mes pensées
J’apprivoiserai
Ma liberté
Et mes rêves s’accrochent à tes phalanges
Je t’aime trop fort, ça te dérange
Et mes rêves se brisent sur tes phalanges
Je t’aime trop fort
Mon ange, mon ange
...

Monday, November 29, 2010

Patience

رب اشرح لی صدری
...

Thursday, November 25, 2010

کوری


خطوط برجسته کف پیاده رو که برای افراد نابینا تعبیه شده اون روز فکرمو درگیر کرد. اگه از روی اون خطوط حرکت کنی مثل یه نابینای خوب، احتمال اینکه به مانع برخورد کنی یا زمین بخوری کم میشه، اما به چند شرط
اول اینکه مطمئن باشی جایی که داری راه میری همون خطوطی هست که تعبیه شده. یعنی برجستگی رو بتونی تشخیص بدی از زمین صاف
دوم اینکه مطمئن باشی این سنگفرش ها، با دقت کامل ساخته شده اند و مسیرشون تو رو با امنیت کامل هدایت می کنه
سوم اینکه اون سنگهای برجسته تو مسیر دچار ساییدگی نشده باشن چون این باعث میشه تشخیصت رو از دست بدی و چون واسه راه رفتن وابسته به وجود اون سنگهای محسوس زیر پات شده بودی کلا از مسیر باز بمونی و در جا بزنی
واسه همین، شاید بهتره گاهی ریسک کنی و حتی اگه نابینایی، راههای مختلف یه مسیر رو امتحان کنی، احتیاط کنی، حتی اگه زمین هم بخوری مهم اینه که داری حرکت می کنی و مهم اینه که یاد بگیری مسیر صاف چیه، چجوری باید موانع رو تشخیص داد و ازشون عبور کرد. از همه مهمتر، وقتی به دقت مسیر سنگفرش شده شک داری، با حماقت اونو ادامه نمیدی. اون وقته که دلت قرصه و میگی: من راه می رم.. من مسیر رو پیدا می کنم و برای این حرکت به هیچ عامل خارجی وابسته نیستم.. بعد ها شاید طوری بشه که ببینی بخش زیادی از مسیری که بر اساس تجربه یادگرفتی چطور بپیمایی و اون مسیر مخصوص با سنگ برجسته روی هم می افتن. اونوقت این بهت آرامش می ده

من به کل فلسفه وجودی سنگها (اینکه هدف از ساختش، کمکه) معتقدم، اما تو جاده های ناصاف که دقت بالا می خواد به یه سری ازین سنگها، به کارگرایی که ساختنشون، به اثر گذر زمان روی تخریبشون شک دارم. خوب می گی چه کنم؟

پروانه؟



من کیم، پروانهٔ شمعی که در کاشانه نیست
خانه‌ام را سوخت بی باکی که او در خانه نیست
گریه مستانه آخر عقده‌ام از دل گشود
خنده شادی به غیر از گریه مستانه نیست
نقد زاهد قابل آن شاهد زیبا نشد
زان که هر جان مقدس در خور جانانه نیست
تا غم دلبر درآمد خرمی از دل برفت
زان که جای آشنا سر منزل بیگانه نیست
در غم آن نوش لب افسانهٔ عالم شدم
وین غم دیگر که تاثیری در این افسانه نیست
گفتم از دیوانگی زلفش بگیرم، عشق گفت
لایق این حلقهٔ زنجیر هر دیوانه نیست
تا فروغی پرتو آن شمع در محفل فتاد
هیچ کس از سوز من آگه به جز پروانه نیست

موزیک متن اثر روح نواز تئودوراکیس

فروغی بسطامی

Tuesday, November 16, 2010

آیا شود که گوشه چشمی به ما کنند؟

ضعیف شدم
حتی ضعیف تر از4-5 سال قبل
خیلی خیلی زود درگیر حواشی میشم. خیلی سریع خودمو می بازم
خیلی بی حاصل عمر می گذرونم و خیلی درونا ناراحتم.. و همه اینا بدون یه اراده قوی برای برگشت به مسیر اصلی یعنی رنج دائمی که خودت به سبکی و مسخرگیش آگاهی اما از جایی که هستی تکون هم نمیخوری. گیر افتادم. دلم می خواد مثل اون باور پاک کودکانه طفلی که به زمین می افته و بلند یا علی می گه و بلند میشه، منم می تونستم با همون اعتماد پاک بگم یا علی مدد، وبلند شم
هنوز هم نتونستم

این همش تو ذهنمه و می ترسم که در مورد من هم صدق کنه
من دخل فى هذا الدين بالرجال اخرجه منه الرجال كما ادخلوه فيه و من دخل فيه بالكتاب و السنة زالت الجبال قبل ان يزول
بحار / 2 / 105


کاش کاش نور امروز یکم وجودمو روشن کنه. من خیلی تاریکم
وقتی نیست، وقتی نیست

تمامی دینم به دنیای فانی، شراره عشقی که شد زندگانی

Saturday, October 30, 2010

چند سخن از آشنا

خدا دوستدار آشناست،عارف عاشق می خواهد نه مشتری بهشت

ایمان چه قدر لغت قشنگی است. آن چیزیست که به روح آواره و متشتت و پریشان و تجزیه شده، تکیه گاه می بخشد
این سه راهیست که پیش پای هر انسانی گشوده است: پلیدی، پاکی و پوچی
بشر یک بودن است در صورتی که انسان یک شدن
خدایا! آتش مقدس شک را آنچنان در من بیفروز تا همه یقینهایی را که در من نقش کرده اند بسوزد و آنگاه از پس توده این خاکستر لبخند مهر او بر لبهای صبح یقینی نشسته و از هر غبار طلوع کند
مجهول ماندن رنج بزرگ روح آدمی ست. یک روح هرچه زیباترست و هرچه دارا تر، به آشنا نیازمند تر است
با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو. در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش
انسان یعنی آزادی، احساس اسارت خود آیه آزادی است و رنج بردن از اسارت، نشانه تولد آزادی
پراکنده از دکتر شریعتی

Sunday, September 5, 2010

Walking on the main road..

"All difficult things have their origin in that which is easy, and great things in that which is small."

"If I have even just a little sense, I will walk on the main road and my only fear will be of straying from it. Keeping to the main road is easy, but people love to be sidetracked."

Laozi


"What we think, or what we know, or what we believe is, in the end, of little consequence.
The only consequence is what we do."

John Ruskin

Monday, August 30, 2010

بد مستی

الهی
اصطلاحات انباشته را دانش پنداشته ایم، یا نور السماوات والارض، قلب ما را مورد مشیت العلم نور یقدفه الله فی قلب من یشاء قرار بده

الهی
ما که از فاضل چشیده دیگران بد مستی می کنیم چشیده ها چونند
*
دو ساعت بعد: ه
فلما ان جاء البشیر القاه علی وجهه فارتد بصیرا قال الم اقل لکم انی اعلم من الله ما لا تعلمون
یوسف-96

خدایا هر چی تو بگی، فقط زودتر
چاکرتم
فقط زودتر
اگه عذرم پذیرفتنی نیست بهانه رو ازم بگیر. کمک کن روی پام وایسم
دیگه کم کم داره حوصله ام از این وجود مدعی و تو خالی سر میره. اعتماد به نفسم داره ته می کشه.. وقتش نیست؟

Sunday, August 22, 2010

مست مستی

من ، مستم
من، مستم و ميخانه پرستم

راهم منماييد
پايم بگشاييد

وين جام جگر سوز مگيريد ز دستم
مي، لاله و باغم
مي، شمع و چراغم
مي، همدم من
هم‌نفسم، عطر دماغم
خوشرنگ
خوش آهنگ
لغزيده به جامم
از تلخي طعم وي، انديشه مداريد
گواراست به كامم

در ساحل اين آتش
من غرق گناهم
همراه شما نيستم، اي مردم بتگر
من نامه سياهم

فرياد رسا
در شب گسترده پر و بال
از آتش اهريمن بدخو، به امان دار
هم ساغر پر مي
هم تاك كهنسال
كان تاك زرافشان دهدم خوشه زرين
وين ساغر لبريز
اندوه زدايد ز دلم با مي ديرين


با آنكه در ميكده را باز ببستند
با آنكه سبوي مي ما را بشكستند
با محتسب شهر بگوييد كه: هشدار
هشدار
كه من مست مي هر شبه هستم

سیاوش کسرایی

Friday, August 20, 2010

صدای سکوت

آرش نراقی در دو نوع سکوت در روابط بینا شخصی معتقده: دو مدل سکوت بین دو فرد (افراد) وجود داره. سکوت آزارنده و برنده- جدا کننده؛ و سکوت دل انگیز و پر کننده، همراه با تبادل قوی انرژی. نوع اول وقتی قابل تجربه است که افراد پیوند روحی قابل توجهی با هم ندارند و تنها چیزی که بهم پیوندشون می ده کلام در اون لحظه است. در نتیجه با قطع اون ارتباط، حضور فرد آزارنده است. مثل نادیده گرفته شدن می مونه. اما از طرفی سکوتی که بین افراد با قرابت روحی هست، زلال، و جاریه. مثل یک راه ارتباطی می مونه که هزار رشته است. بدون کلام کلی مفاهیم- ارزشهای خاص بدون اینکه در حصار کلام و لغات قرار بگیرند رد و بدل می شه بطوریکه حتی شکستن این سکوت بین افرادی که حس محرمیت روحی دارن باعث بهم خوردن اون آرامش عمیق میشه

تجربه های مشابه داره زیاد می شه
:-)

Thursday, August 19, 2010

شهریارانه

سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
خواب را رخت بپیچیم و به سوئی بزنیم
باز در خم فلک باده وحدت سافی است
سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
ماهتابست و سکوت و ابدیت ما نیز
سر سپاریم به مرغ حق و هوئی بزنیم
خرقه از پیر فلک دارم و کشکول از ماه
تا به دریوزه شبی پرسه به کوئی بزنیم
....
شهریار

Wednesday, August 18, 2010

گفتم- گفت

شک در توحید
و الصافات صفا، والزاجرات زجرا، والتالیات ذکرا، ان الهکم لواحد
صافات 1و2و3

استیصال و درماندگی
قال ومن بقنط من رحمه ربه الا الضالون
سوره حجر -56
باز:
انک لا تهتدی من احببت و لکن الله یهدی من یشاء و هو اعلم بالمهتدین
قصص 56

شک به یک درخواست جدی!:) ا.خ
یا ایها النبی اذا جاءک مومنات یبایعنک علی ان لا یشرکن بالله شیأ ......فبایعهن و استغفرلهن الله ان الله غفور رحیم
ممتحنه 12

سال 89
من جاء بالحسنه فله خیر منها وهم من فزع یومئذ امنون
نمل 89

Saturday, July 24, 2010

آبـــی آرام

و عنده مفاتح الغيب لا يعلمها الا هو و يعلم ما في البر و البحر و ما تسقط من ورقه الا يعلمها ولا حبه في ظلمات الارض ولا رطب و لا يابس الا في كتاب مبين
انعام-59

امروز وقتي با امواج دريا يكي شده بودم و خودم رو به دريا سپرده بودم حس عجيبي داشتم. انگار كه هر چي بيشتر خودم رو رها و به آب تسليم مي كردم، باهام مهربون تر بود. ملايم، لطيف و نوازشگر بود. بدنم با موجش موج مي خورد بدون كوچكترين ناراحتي يا انقباضي.. به اين فكر كردم كه بايد اعتماد كرد، بايد با خيال آسوده خود رو سپرد و ايمان داشت كه هرچه تسليم تر، سيال تر. و هرچه سيال تر، آرام تر.


ديشب هم حس خوبي داشتم، يه ايميل فورواردي قديمي يادم اومد. موضوعش يه صحنه است كه هي توي عكساي بعدي دور مي شه و از يه زاويه محيط تر ديده مي شه. خلاصه از تصوير مرغ و خروساي يه خونه شروع مي شد تا مي رفت مي ديدي مجله است دست يكي، مجله هه مي رفت عقب مي ديدي كلش يه نقاشي رو يه اتوبوسه،‌ عقب تر مي ديدي اون كلش يه تصويره توي تلويزيون و يه كابوي پاي تي وي داره مي بينه.. بعد يه هواپيما كه داره اون كابوي رو مي بينه.. و بعد آسمون، كره زمين.. فكر مي كردم اگه هر 5 بار اتصالي كه قراره به سرور برقرار كنيم، اتصالي باشه حتي در اين حد كه يه چيزي تو مايه هاي اين قضيه رو به ذهنمون بياره، چه آرامش خوبي كل روز بهمون مي ده. اگه 5 بار اون عظمت يادمون بياد چه قدر مشكلات بي ارزش مي شن

Thursday, July 15, 2010

آن خواهم که هیچ نخواهم

الهی !چرا بگریم که تو را دارم و چرا نگریم که منم
الهی! چون تو حاضری چه جویم، و چون تو ناظری چه گویم
الهی! آن خواهم که هیچ نخواهم
الهی! از کودکان چیزها آموختم، لاجرم کودکی پیش گرفتم
الهى! در شگفتم از آن كه كوه را مى‏شكافد تا به معدن جواهر دست یابد و خودش را نمى‏كاود تا به مخزن حقایق برسد
الهی، همه تو را خوانند: قمری به قوقو، پوپک به پوپو، فاخته به کوکو، حسن به هوهو
الهی! چون است چشیده ها خاموشند و نچشیده ها در خروش
الهی در شگفتم که با نادانی در اندوهیم و با دانایی اندوهگینتر
الهی! دل خوشم که الهی گویم
الهي نامه حسن حسن زاده آملي
..
موندم مثل اين حسن، بازم هست؟

تولدش- تولدم

شب سوم شعبانه
با يه جعبه شيـريني اومدم خونه
دست نخورده تو آشپزخونه س
جواب سلامم رو هم نداد.. حالا خوبه طرف حسابش من نيستم
از فرمايشاتشون هم اين هست كه نمي بخشمت كه به فكر خودت نيستي و به خودت نمي رسي
نمي فهمم چطوري توقع دارن آدم زخم معده نگيره
والّا
.
.
بگذريم
تولدش مبارك
من كه ته دلم عيد هست،‌عيب نداره ديگه بالاخره مي گذره



خوش اومدي سالار
...

Saturday, July 3, 2010

سهل و ممتنع


برای شکستن نیامده بود
اگرچه لیوانی از روی دیوار افتاد
و شکست
هنوز هم می گویم
بــاد
برای شکستن نیامده بود

از بلاگ هدايا

Monday, June 28, 2010

رقصان نوای تو


زاندم که شنیده‌ام نوای غم تو
رقصان شده‌ام چو ذره‌های غم تو
ای روشنی هوای عشق تو عیان
بیرون ز هواست این هوای غم تو

مولوي

عكس: لاله رقصان در باغ اوشان

Wednesday, June 16, 2010

نگراني از نگران نبودن

سر درد، اضطراب، نوعي بي تابي..اضطرابي كه محترمه. چون به مثابه زنگ خطر عمل مي كنه به اين معني كه يه چيزي سر جاي خودش نيست. منشا اين اضطراب عدم تجربه اضطراب در چند وقت اخيره. اضطراب اول: آگاه شدن- خبر دار شدنه (مثل يه پرنده پر سر و صدا) . اضطراب نوع دوم: يه تجربه عميق روحيه.. تعمق عميقيه در احوال دروني
تعلق خاطر مازوخيستي دارم به اضطراب و وحشتي كه گاه گاه بهم سر مي زنه
آرامش عميق، با فكر اينكه هيچي نيستي، شبنمي هستي در حال تبخير، اين تبديل مي شه به يه حالت رهايي، مثل يه تجربه خوب صعود غير منتظره از قله.. با وجود سختي و رنج و خطرات صعود بلافاصله بعد اولين صعود با همراهت قرار صعود بعدي رو مي ذاري..مثل يه جور تعلق خاطره به تجربه چيرگي... خنك آن قمار بازي كه بباخت هر چه بودش، ‌بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر..اون لذت و ايمني باز هم فرد رو وسوسه مي كنه كه اون خطر رو دوباره به جون بخره

اون اضطراب نشون ميده كه از خودت فاصله گرفتي..تجربه هاي لغزنده رو خيلي وقته از سر نگذروندي.. براي همين در حين اضطراب حالت خيلي خوبه. اين كه دچارش نشي خطرناكه.. باعث يه تنبلي خطرناكه..مثل كوهنوردي كه مدتها كوه نميره. براش فقط از دست دادن مهارت مطرح نيست. بخشي از هويت رو به فراموشي سپردنه. پس مهمترين ريشه اضطراب گنگي كه روح رو آشفته مي كنه فقدان تجربه هاي وحشت افرينه از نوع دوم

اضطراب از بي اضطرابي آرش نراقي

اينو با دهن باز گوش دادم.. گاهي شدت تشابه تجربه هايي كه خيلي هم مطمئن نيستي اصولا سالم بودنت با مطرح كردنشون زير سوال نميره اين قدر عجيبه كه با خودت فكر مي كني روحها همه فقط يه كار بلدن!و پيش خودت مي گي: كاش زودتر اينو ديده بودم

Sunday, May 23, 2010

آنجا ببر مرا كه شرابم نمی برد

پر كن پياله را
كاين آب آتشين
ديريست ره به حال خرابم نمي‌برد

اين جام‌ها كه در پي هم مي‌شود تهی
درياي آتش است كه ‌ريزم به كام خويش
گردآب مي‌ربايد و آبم نمي‌برد

من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته‌ام
تا دشت پر ستاره‌ي انديشه‌هاي گرم
تا مرز ناشناخته‌ي مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره‌هاي گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نمي‌برد

هان اي عقاب عشق!
از اوج قله‌هاي مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غم‌انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره‌ام كه عقابم نمي برد

در راه زندگي
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
با اينكه ناله مي‌كشم از دل كه :
آب ... آب ...
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد

پر كن پياله را

با صدای استاد شجريان

Tuesday, May 18, 2010

بزرگترين مصداق فمينيسم دينی

"هم فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها"
عزيز كردن مگه بيشتر از اين هم مي تونه باشه كه در جمع 5 نفره بهترين و نادر ترين افراد دنيا، اوني كه محور قرار مي گيره زن باشه و 4 نفر ديگه- كه مردن و آدمهاي خيلي خيلي كار درستين- براي معرفي به اون يك زن منسوب بشن؟
تو كدوم آيين چنين چيزي ديده شده؟ جدا عجيبه..
مي دوني اين براي من يعني چي؟ يعني حرف اول رو انسانيت ميزنه. جنسيت رو بزرگ كردن كشكه. تمام آدمهايي كه به برتری یك جنس بر دیگری -درونا يا آشكار- اعتقاد دارن به نوعي عقده دارن. این كه می گم -اعتقاد به برتری- جوك نيست. خیلی از متفكرین عصر حاضر هنوز با چنين مسئله ای درگيرن،‌ هم خانوما-هم آقایون! این جمله برای من ياد آوري اين نكته است كه خدا بشر رو آفريد. به دو شكل، اما حوا نبود كه آدم رو فريب داد، زن نبود كه مرد رو گمراه كرد. يك بشر اول گول خورد و دوميش دوم! حالا اگه آدم اول گول خورده بود بايد تمام فرزندان آدم شروع انحراف بشري رو مي چسبوندن به جنسيتش؟
*
اينجا هم، مهم نيست كه محمد پدر فاطمه، مقام نبوت داره، مهم نيست علي- شوهر فاطمه- اونقدر منحصر به فرد و عالي مقامه. مهم نيست كه دو كودك پاك از خون دو شخصيت اصيل علي و فاطمه، قهرمانان ستم كش، مقاوم و ازخودگذشته زمان خود خواهند بود. اينجا، مقام فاطمه است كه تعيين كننده است. مقام فاطمه-كه تصادفا زن است- اينقدر مجلل است كه خدايش اينگونه عظمتش را به رخ روح القدس، جبرائيل مي كشد: آنها فاطمه هستند و پدرش، و شوهرش، و پسرانش.
پی نوشت: امروز داشتم فكر می كردم اگه عزازیل، از فرمان سرورش كه پنج هزار سال پرستش و ستایشش كرده بود سرنمیپيچيد، هدف خداوند از آفرينش چه می شد؟ می گن آدم از خاك آفریده شد-پتانسیل صفات خاكی- و از روح خدا درش دمیده شد- پتانسیل درجات علوّ الهی- سؤال اینجاست: اگه عزازيل ابليس نمیشد و به عزت خدا سوگند ياد نمی كرد كه تمام نسل آدم -جز عده اندكی-رو از راه به در كنه آيا سر نوشت بشر چی بود و اصلا توجيه آفرينش چنین موجودی با این پتانسیل ها چي میشد
...

Wednesday, May 5, 2010

قمار

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش/ بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر
مولوی

Tuesday, April 27, 2010

ياس



عطرش فضا رو گرفته
عطـر گـل يـاس

Sunday, April 25, 2010

يك باور، يك داستان

صحنه1
روز سه شنبه است. دختر طبق باور قديمي و سنتي، سفره " بی بی حور و بی بی نور" رو می اندازه. توی این سفره فقط یه كاسه كوچيك كاچي هست و يك ظرف آب. دختر دعا مي خونه. بهانه اين سفره، دعا برای موفقيت دوستشه كه خيلی نازنينه. اما وقتی شروع می كنه، و طبق روند دعا يكی یكی نیك ترين های بشر رو صدا می زنه دلش تنگ میشه. تنگ به خصوص برای یكي ازعزيزترينشون، كه دختر بی تاب رفتن و عرض ادب بهش بود، اما علی رغم هماهنگیها برنامه رفتن بهم خورد.. نشد كه بره. درد بدی بود، اين حس كه اون سالار بهش اذن ورود و ملاقات از نزديك رو نداده. دختر دعا خوند و غمگين بود.

صحنه2
پير زن تمام حواسش به زيارته. خوشحاله از سعادتی كه نصيبش شده. اومده حضور خانومش. سه شنبه است. تولد صاحب خونه، بی بی خانومه. شكلات پخش میكنه و می شینه، ذكر می گه و با خانومش راز و نیاز مي كنه. در اين حين، دختری آروم خم می شه و توی جا نمازش یك تیكه پارچه سبز میذاره. پير زن نگاهش می كنه. چشمش به چهره دختر كه می افته جا می خوره! دختر میگه از ضريح باز كردم. دوتا آوردم برای مادرم و برای شما. خيلي گره داشتن. من همه رو باز كردم.. پيرزن نا خودآگاه از جا بلند میشه و روی دختر رو می بوسه.. قيافه اون دخترخيلی شبيه يكی از اقوامش بود كه قرار بود با هم برن به يه سفر و نشد. سفربرای دستبوس برادر بی بی خانوم، سفر به سرزمین تجلی عشق، سرزمینی كه سالها پيش نمايش عظيمی از جوانمردی و عشق، و نا مردی و پستی رو به خودش ديده بود.. پيرزن از دخترمی پرسه اسمت چيه؟ با شنيدن جواب دختر، منقلب می شه. مطمئن می شه كه هم –اسم بودن و هم- شكل بودن يه نشونه است و نشونه قشنگيه.

صحنه3
پير زن از سفراومده. وقتی دختر برای ديدنش رسيد ديد عده ای مهمان هم اونجان. دختر با شرم سلام كرد. پير زن بلند شد. با شوق به طرفش رفت. در آغوشش گرفت و مدتی گريست. پير زن به دختر گفت: زيارتت قبول شده ان شاء ا.. دخترم.

Monday, April 19, 2010

بي نهايت و يك

اين مطلب رو 2/8/2008 ديدم. الان مي گذارمش اينجا. چون برام جالب بود: سؤال و دغدغه ذهنی خود من در اون موقع، وقتی به پيشنهاد يكی از دوستان علم-دوست، كتاب
The theory of sets
رو با هم مي خونديم و من بسيار ناشكيب و نا آروم شده بودم
:
"سال‌ها در اين انديشه بودم كه رياضيات آن پايگاه تزلزل ناپذيري است كه مي‌توان در حصار آن زيست و عمري را با اطمينان خاطر به غواصي دراعماق بيكران آن سير كرد. اين اطمينان خاطر و آسودگي، جايگاهي كه با پشتيباني و در پناه آن بتوان پرنده انديشه را پرواز داد، شايد يك نياز اصولي و بنياني انسان باشد. اما آيا چنين اطمينان خاطري در رياضيات دست يافتني است و آيا اصولاً رياضيات پايگاه مطمئني است كه در آن بتوان خزيد و در خود فرو رفت؟ آيا مي‌خواستم در خود زندگي كنم يا آنكه پويش و تكاپوي انديشه را در بستر پايدار و محكمي انجام دهم؟ در رياضيات كه غرق مي شوي ،ذهن فعال است و گاه بسيار در گير، اما يك درگيري نشئه آور، خصوصاً آنگاه كه متوجه مي شوي لايه ها را مي شكافي و مرحله به مرحله در عمق بيشتري فرو مي روي. در بي وزني، همان گونه كه در غواصي در اعماق آب رخ مي‌دهد، خلسه‌اي باور نكردني تو را فرا مي‌گيرد و محو آن مي‌شوي. ممكن است سال‌ها در اين خلسه فرو روي و ديگر دوست نداري با كسي ملاقات كني. تنهايي يار تو و تو ياور تنهايي‌هايت مي‌شوي.
شب‌ها را گاه تا سحر با اين تجربه‌ها طي مي‌كردم. اما در دوسوي مفاهيم رياضي به دو مسئله مي رسي كه ديگر از حيطه رياضي خارج مي شوند. آنگاه رياضيات، و صرفاً رياضيات پاسخگوي تو نخواهد بود.
" يك " و " بي‌نهايت ". " يك " اگر نبود هيچ چيزي در رياضيات شكل نمي‌گرفت، و چون هست، هر عددي و در وراي همه آنها مفهوم بي‌نهايت . پس به‌گونه‌اي اين دو عدد، بلكه‌اين دو مفهوم كاملاً به يكديگر وابسته و مرتبط‌اند. مسئله بي‌نهايت، اما مسئله‌اي بسيار بغرنج است.
رياضيات در مفهوم بي‌نهايت، قطعيت خود را از دست مي‌دهد و به عدم قطعيت مي انجامد. از "يك" شروع كن و ادامه بده تا هر چه بزرگتر و بزرگتر، آنجا كه نمي‌تواني تصور كني "بي‌نهايت" است. اما در عين حال خود اين مسير نيز بي‌نهايت است. پس آيا آن عدد بي‌نهايت بزرگ با مجموع اين اعداد كه آنهم بي‌نهايتي بزرگ است، از لحاظ بزرگي يكسان است يا متفاوت؟ به نظر مي رسد متفاوت باشد. پس يك بي‌نهايت وجود ندارد. يعني بي‌نهايتي در بي‌نهايت وجود دارد. اما رابطه‌اين دو بي‌نهايت و بسياري از بي‌نهايت‌هاي ديگر، كه مي‌تواني براي خود بسازي، با يكديگر چيست؟ آيا مي‌توان نظريه‌اي ساخت كه‌اين معضل را در خود حل كند؟
مي‌تواني سال‌ها بر روي اين قضيه فكر كني و در آن غرق شوي. همان كاري كه كانتور كرد و در جريان اين قضيه به جنون رسيد. همكارانش او را بايكوت كردند و پوانكاره او را مخرب براي جوانان خواند و ...

آموختم كه براي ذهن ما محدوديت‌ها و محدوده‌ها و شايد ممنوعيت‌هايي وجود دارد. ما همواره در معرض اين قرار داريم كه قرباني تصورات و افكار خود شويم. اينجا بود كه رياضيات، آن پايگاه مستحكم و حصار پايدار خود را برايم از دست داد آنهم با وجود سعي بليغي كه برخي از بزرگترين رياضيدانان قرن بيستم براي سامان دادن مسئله بي‌نهايت كردند. هيلبرت عنوان كرد كه " شفاف سازي قطعي ماهيت بي‌نهايت، براي حفظ شرافت خود فهم و درك انساني، الزامي شده است.
"The definitive clarification of the nature of infinite has become necessary for the honor of human understanding itself."
برتراند راسل و آلفرد نورت وايتهد پروژه عظيمي را براي يقيني ساختن و استحكام مباني رياضي پي ريزي كردند كه نتيجه كار آنها تحت عنوان اصول رياضي (Principia Mathematica) چاپ شد. آنها صدها صفحه استدلال منطق رياضي را فقط براي اثبات 2=1+1 اختصاص دادند. اما در نهايت اين پروژه نيز شكست خورد. كسي كه ضربه تعيين كننده‌ نهايي را به‌اين تفكر زد و براي هميشه مسئله را خاتمه داد و خود نيز در جريان آن مدت مديدي را در بيمارستان رواني گذراند و در دوره‌ي ديگري در نهايت با گرسنگي دادن طولاني خود را به هلاكت انداخت، كرت گودل بود. او بود كه در جريان بررسي مسئله بي‌نهايت دريافت كه "كامل بودن حساب، غير قابل دست يابي است" و اينكه "برخي چيزها همواره غير شفاف باقي خواهند ماند" يا به عبارت ديگر "همه سيستم‌هاي منطق رياضي غير كامل خواهند بود" و هرچقدر كه تعداد اصول موضوعه خود را بزرگ كنيد، در حساب همواره گزاره هايي وجود خواهند داشت كه گرچه راست هستند، اما قابل اثبات نخواهند بود. به زبان نظريه‌‌‌ي‌‌‌ اطلاعات، هر چه داده داشته باشيد، هرگز قادر نخواهيد بود همه گزاره‌هاي راست را اثبات كنيد. يا هرگز نخواهيد توانست راستي همه چيز را اثبات كنيد.
پس در اين عالم (و عالم ذهن) چيزهايي وجود خواهند داشت كه ما هرگز آنها را نخواهيم دانست يا فهميد. به عبارت ديگر، براي تفكر عقلاني يك حدي وجود دارد.
برايم عجيب بود كه ذهن بتواند براي خود اثبات كند كه قلمرو حركتش محدود است. اما شايد سهمناكترين ضربه در آنجا وارد آمد كه آلن تورينگ سعي كرد تا نظريه گودل را شفاف كند. وي آن را به حوزه كامپيوتر كشاند. در آنجا اثبات شد كه چون كامپيوترها ماشين‌هاي منطقي هستند پس همواره مسايلي وجود خواهند داشت كه قابل حل نخواهند بود و اگر يكي از اين مسايل به كامپيوتر داده شود، هرگز از حركت نخواهد ايستاد. بدتر از آن اين بود كه مشخص شد، هيچ راهي وجود ندارد كه از قبل بگوييم اين مسايل كدام هستند. اين مسئله به "مسئله متوقف كننده ي تورينگ" (Turing's Halting Problem) معروف است. اكنون ديگر مسئله بغرنج‌تر شده بود. ماشين‌هاي منطقي كه تفكر ما را مي‌سازند كه در واقع "نماد ذهن ما" هستند و يا رقيقتر بگوييم "نمادي از ذهن ما" هستند، مي‌توانند به گرداب مسايل لاينحل و بي‌نهايت ادامه داري تبديل شوند. يعني آنكه ذهن ما مي‌تواند در گرداب‌هايي از مسايل از قبل نيانديشيده گرفتار شود كه راه فراري نيز از آنها نباشد. اينجاست كه روانشناسي و منطق با هم تلاقي مي كنند. اگر ذهن ما صرفاً يك ماشين منطقي باشد، اين ديگر يك فاجعه خواهد بود. يعني ما حتي نخواهيم دانست كه چه موقع به مسئله‌اي برخورد خواهيم كرد كه ما را به گردابي خواهد كشيد و در جريان آن به جنون و در نهايت به سوي مرگ سريع خواهيم رفت. اما همين كه مي بينيم در عمل چنين چيزي بسيار نادر اتفاق مي افتد و اينكه مي‌توان كساني كه به چنين معضلاتي گرفتار مي شوند را از طرق مختلفي درمان كرد، نشان مي دهد كه ما گرچه قابليت ماشين‌هاي منطقي را داريم، اما صرفاً ماشين‌هاي منطقي نيستيم. اين مطلب لااقل حاصل سه جنبه از ويژگي‌هاي انسان يا ذهن يا روان انسان است :

یك: قابليت نگرش بر خود
دو: قابليت تغيير خود يا قابليت خلاقيت
تشخيص محدوديت‌هاي ذهن به‌گونه‌اي كه از طريق منطق رياضي حاصل شده يك دستاورد عظيم ذهن است. در عين حال تشخيص قابليت خلاقيت كه شايد آنرا بتوان زيرمجموعه‌اي از ويژگي‌ قابليت نگرش برخود دانست، از يكسو ناجي انسان از افتادن به ورطه‌هاي تكرار مكررات و خود خوري، و از سوي ديگر گشاينده دروازه‌هاي جديد بر روي جهان ‌هاي ناديده و راههاي ناپيموده است.
سه: قابليت نگرش بر ديگري
براي لحظه‌اي فرض كنيم كه ما ماشين‌هاي منطقي هستيم. آنگاه نجات دادن ماشيني كه در حال ورود به ورطه كوشش جهت حل مسئله‌اي لاينحل است، به مثابه كمك ماشيني به ماشين ديگر، و يا تشخيص
عوارض ورود آن به جريان حل مسئله اي لاينحل است.
"
با اينكه بيشتر مطلب رو اينجا آوردم، ادامه اش رو در سايت اصلی خودتون ببينيد
نقل از نای: سؤال نپرسیدنی
اين شعر از گلشن راز هم به نظرم با اين مطلب تا حدي همخواني داره
وجود آن جزو دان کز کل فزون است
که موجود است کل وین باژگون است
بود موجود را کثرت برونی
که از وحدت ندارد جز درونی
وجود کل ز کثرت گشت ظاهر
که او در وحدت جزو است سائر
ندارد کل وجودی در حقیقت
که او چون عارضی شد بر حقیقت
چو کل از روی ظاهر هست بسیار
بود از جزو خود کمتر به مقدار
ادامه در گنجور

مرور دل انگيز

دنبال يه ایميل اداری تو فولدرهام مي گشتم. به يه سری ایميل قديمي برخوردم كه براي خودش دنياييه
كاش فرصتي باشه تمامشون رو دوباره خط به خط مرور كنم. كلي زر وسيم مي شه از توش پيدا كرد
.
.
اين هم يه جمله كه عجيب به دلم مي شينه. نقل قول از يكي از عالم ترين و عاشق ترين افراد روی زمین

العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء

Sunday, April 18, 2010

آزادی را پاس بدار، حقيقت هوای خودش را خواهد داشت

حقيقت از نگاه فيلسوفان
يکی از مسائل اصلیِ فلسفه، از همان آغازِ ابداعِ آن در يونانِ باستان، اين بوده که شناختِ يقينی چگونه به دست می آيد ؛ چگونه می توانيم از صحتِ افکار خودمان اطمينان حاصل کنيم
برای يافتن پاسخ، فيلسوفان تمايزی می گذارند ميان آنچه مقابل ما است (بيرون ازما) و آنچه که ما از راه حس و شعور درک می کنيم (درون ما) و نحوه ای که می خواهيم چيزهای درک شده را بيان کنيم (مفاهيم و زبان ما): به عبارت ديگر، اول واقعیت بيرونی، دوم «انعکاس» واقعیت در ما، و سوم بازگويی يا «بازنمايیِ» آن واقعیت در زبان (و نيز به طور سيستماتيک در دستگاهی معنايی)
اگر انعکاسِ واقعيت و گزارشِ زبانی يا مفهومیِ آن با «خود واقعيت» منطبق باشد، ما به معرفت يقينی يا به حقيقت رسيده ايم؛ اگر چنين انطباقی حاصل نشده باشد، گفته ها و باورهای ما غيرواقعی و کذب است و حقيقت ندارد. فيلسوفان تا همين امروز هرگز ميان خود به توافق نرسيده اند که معيارهای درستیِ انطباق ذهنيات ما با واقعیاتِ عينی چه هستند
مشکلِ اول، هميشه اين است که ما فقط داده های حسی و ذهنيات مان را در تصاحب داريم و هر تماسی با «خودِ واقعيت» با وساطتِ دستگاهِ شناختِ حسی و فکریِ مان صورت می گيرد. برای ارزيابی درستی يا نادرستیِ آنچه در اين دستگاه شناختی در اختيار ما قرار گرفته، ما تماس مستقيم تر و دسترسیِ نوعِ ديگری با «خود واقعيت» نداريم. فلسفه عصرجديد در غرب که با دکارت و هيوم و لاک آغاز می شود، به طور اخص می خواهد به همين مسأله شناختی پاسخ روشنی بدهد تا ميان شناخت درستِ يقينی و باورِ نادرست مرز قاطعی کشيده باشد

حقيقت از نگاه پراگماتيستی ريچارد رورتی فيلسوف پرآوازه آمريکايی
truthfulness صداقت truth حقيقت

رورتی معتقد است اکثر مردم کاری به اين ندارند که حقيقت چيست ؛ آنچه برای مردم مهم است صداقت است، اينکه کسی به آنها دروغ نگويد و در مراوداتِ اجتماعی، در سياست يا اقتصاد، سرشان کلاه نگذارد
توقع مردم در يک جامعه دموکراتيک آن است که هرکس همان چيزی را که باور دارد به زبان بياورد. رورتی می گويد: «شعار من اين است: اگر هوای آزادی را داشته باشی، حقيقت هوای خودش را خواهد داشت. گفته من مبتنی بر حقيقت گفته ای است که جمعی از مردمِ آزاد و آزاده برسرِ حقيقت بودنش توافق کرده اند. اگر ما زحمتِ برقراریِ آزادیِ سياسی را بکشيم، حقيقت هم خودش به عنوان پاداش نصيب مان می شود

مستانگی

من نمی‌گویم که عاقل باش یا دیوانه باش
گر به جانان آشنایی از جهان بیگانه باش
گر سر مقصود داری مو به مو جوینده شو
ور وصال گنج خواهی سر به سر ویرانه باش
گر ز تیر غمزه خونت ریخت ساقی دم مزن
ور به جای باده زهرت داد در شکرانه باش
چون قدح از دست مستان می خوری مستانه خور
چون قدم در خیل مردان می‌زنی مردانه باش
گر مقام خوش‌دلی می‌خواهی از دور سپهر
شام در مستی، سحر در نعرهٔ مستانه باش
گر شبی در خانه جانانه مهمانت کنند
گول نعمت را مخور مشغول صاحب خانه باش
یا به چشم آرزو سیر رخ صیاد کن
یا به صحرای طلب در جستجوی دانه باش
یا مشامت را ز بوی سنبلش مشکین مخواه
یا هم آغوش صبا یا هم نشین شانه باش
یا گل نورسته شو یا بلبل شوریده‌حال
یا چراغ خانه یا آتش به جان پروانه باش
یا که طبل عاشقی و کوس معشوقی بزن
یا به رندی شهره شو یا در جمال افسانه باش
یا به زاهد هم قدم شو یا به شاهد هم نشین
یا خریدار خزف یا گوهر یک دانه باش
یا مسلمان باش یا کافر، دورنگی تا به کی
یا مقیم کعبه شو یا ساکن بت خانه باش
یا که در ظاهر فروغی ذکر درویشی مکن
یا که در باطن مرید خسرو فرزانه باش
ناصرالدین شه که چرخش عرضه می‌دارد مدام
شادکام از وصل معشوق و لب پیمانه باش

فروغی بسطامی

Wednesday, April 7, 2010

غم

امشب خيلي باز بد حال بودم.. ذهنم پرواز كرد، رفت و رفت.. به تضادهاي وجودم سر كشيد.. يهو به اين جمله رسيد
سهل و ممتنع
از آن رو كه زندگي اين گون است

وبلاگش كه البته ريموو شده الان
طفلي رو 20 روزي نگهش داشتن. اومدن نصفه شب از خونه بردنش. خودش و لوازمش، لپ تاپش. يه هفته مونده به عيد آزاد شد. حالا شايد فردا با چند تا از دوستاي قديمي ببينيمش
...
براي اينكه سرم گرم شه و افكار بي حاصل و انرژي گير آزارم نده، پا شدم گلشن راز "شيخ محمود" و هشت كتاب سهراب رو برداشتم.
يكم گلشن راز خوندم. طفلي شيخ جوونمرگ شده، 32 سالگي از دنيا رفته. تا حدي جالب بود. در واقع اومده جواب سؤالهاي يه بنده خدايي رو به شكل منظوم داده، با اينكه تو كار نظم نبوده
خلاصه، ولي چيزي كه در آرامش نسبيم اثر داشت رسيدن به اين جمله از سهراب بود-يادم نيست مال كدوم دفترشه: وغم اشاره محوي به رد وحدت اشياست
شايد اين حالت تعليق يه روزي تموم شه تا من هم نياز به ياد آوري براي درك عدم اصالت حس غمگيني نداشته باشم

Friday, April 2, 2010

درد گرگی

اين جملات گرگ تنها رو دوست دارم. خيلي درگيري قشنگيه: "ن
نیازها چیزی جز تحکم طبیعت به روح و جسم ما نیستند
ای کاش میشد کسی را فراتر از نیازهام دوست داشته باشم
ای کاش کسی مرا فراتر از نیازهایش دوست داشت

پ.ن. مزخرفه. حداقل خواستن ارتباطی فراتر از نیاز، یا داشتن انتظاری از این دست در متن روابط انسانی مزخرفه. و بدین گونه خدا اختراع شد"د

...

با هم و تنها

كنار هم باشيد، اما نه خيلي نزديك: ستون هاي معابد جدا از هم استحكام مي بخشند، درخت بلوط و درخت سرو هم در سايه يكديگر به تعالي نميرسند
جبران خليل جبران

كوهها با همند و تنهايند، همچو ما با همان و تنهايان
احمد شاملو

Tuesday, March 23, 2010

صبح دوم

صدا صدا، صداي حيات، صداي زندگي
صدا، صدا
تنها صداست كه مي ماند

شاه گشادست رو دیده شه بین که راست، باده گلگون شه بر گل و نسرین که راست
شاه در این دم به بزم پای طرب درنهاد، بر سر زانوی شه تکیه و بالین که راست
پیش رخ آفتاب چرخ پیاپی کی زد، در تتق ابر تن ماه به تعیین که راست
ساغرها می‌شمرد وی بشده از شمار، گر بنشد از شمار ساغر پیشین که راست
از اثر روی شه هر نفسی شاهدی ، سر کشد از لامکان گوید کابین که راست
ای بس مرغان آب بر لب دریای عشق، سینه صیاد کو دیده شاهین که راست
هین که براقان عشق در چمنش می‌چرند، تنگ درآمد وصال لایقشان زین که راست
سیمبر خوب عشق رفت به خرگاه دل، چهره زر لایق آن بر سیمین که راست
خسرو جان شمس دین مفخر تبریزیان، در دو جهان همچو او شاه خوش آیین که راست
غزليات شمس

Sunday, March 21, 2010

آخرين پست سال 88

من جاء بالحسنه فله خير منها و هم من فزع يومئذ ءامنون
نمل- 89
...
!!!
...
:-)

Friday, March 19, 2010

دسته بندي شبگردانه آدمها

آدم ها سه دسته اند:
دسته اول اونايين كه خوب تفريح مي كنن. اهل هر كاري كه براشون لذت بخش باشه هستن. سعي مي كنن زياد به چرايي مسائل گير ندن. از غم و غصه فرارين و مرامشون اينه كه زياد به خودشون زحمت ندن. اينه كه از هر موقعيتي استفاده مي كنن كه خوش بگذرونن. به ديگرون هم توصيه مي كنن كه دمي رو عشقه. با كساني كه با معقولات و هرچه شنگولي رو از سر مي پرونه سر و كار داشته باشن ارتباط ندارن. توي زندگي شون بسته به موقيعت اقتصادي يا اجتماعي شون تفريح مي كنن.. باهاش خوشن و كلا‍‍‍ آدماي شاد و الكي خوشين.
دسته دوم و سوم هر دوشون در يك خصوصيت مشتركند:
احساس كم داشتن و پر نشدن
رنج از نقص در همه چيز
به طور كلي رنج از روز مرگي، حس بيهودگي، ارضا نشدن با تفريحات دم دستي و يكنواخت شدن تدريجي همه نوع تفريح- دم دستي و غير دم دستي.. يكنواخت شدن لذت هاي متداول در زندگي...
اما مسئله اي كه گروه دو و سه رو از هم متمايز مي كنه، نوع برخورد اين دو با رنج و نقصان زندگيه. گروه دوم، به اين عدم رضايت اينقدر ميدون مي ده كه عملا لذت بردن رو فراموش مي كنه و به جاش فقط حس بيهودگي و بدبختي مي كنه. دنياي پر از زيبايي و زشتي، لذت و درد ، خوبي و بدي رو تك بعدي مي بينه و همه اش هم منفي.
نتيجه اينه كه آدمهاي دسته دوم- كه گاها خيلي هم احساس روشنفكري و عقل كلي در درك مسائل و زندگي بهشون دست مي ده- هميشه در حال ناله و زاري و شكايتن.
هميشه از درد و رنج زندگي، از احساسات مبهمي كه خاص خودشونه و كسي حرف دلشون رو نمي فهمه شاكين. اين آدما لزوما از قشر خاص جامعه نيستن.. اما معمولا بين تحصيل كرده هاي كتاب ديده بيشتر پيدا مي شن. و البته اونايي كه گرايشات فلسفي و دغدغه " زكجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود" دارن.
اما دسته سوم، اگه ناراحت نمي شين دسته سوم رو هم به دو گروه تقسيم كنم.
دسته سه –يك :
قوه دركشون قويه. بيهودگي و كمبود و عدم پر شدن، عدم رضايت رو حس مي كنن.. و رنج رو مي شناسند. اما باورشون اينه كه بايد شاد زيست. بايد با خوشي هاي كوچيك شاد شد. بايد رنج رو مهار كرد، هشيارانه بايد براي زندگي شاد جنگيد.
در نتيجه اين گروه، براي لذت بردن مي جنگه و سعي مي كنه هميشه ظاهر يك فاتح رو داشته باشه. اصلا اهل گله و شكايت نيست. نه اينكه اصلا ناراحتي شو نشون نده، اما شخصيت غالبش در فراموشي غصه و ساختن يا قاپيدن لحظات شاديه. راستش مطمئن نيستم چه نيرويي اين دسته رو سوق مي ده به سمت شاد بودن. آيا فقط محاسبات عقليه و اينكه با شادي و انتقال اين حس قشنگ به اطرافيانشون، همكارانشون، خانواده و دوستانشون زندگي رو بردن؟ يا اينكه كلا مسائل ژنتيكي و هورموني كه بر مود آدم تأثير گذاره نقش اصلي رو در گرايش به شادي-نسبت به غم، گروه دو- ايفا مي كنه.
اما دسته سه -دو
اين گروه آدما كمن. خيلي كم. اينا به يه دركي رسيدن كه معلوم نيست چه جوري و از چه راهي.. اما طوريه كه با اينكه رنج مي برن دل خوشن. يعني نه اينكه الكي دل خوش كنن ها! بحث اختلاف ظريفي كه بين اينا و گروه سه-يك هست در همينه: اينا از رنجشون لذت مي برن. با رنج نمي جنگن.
معمولا گرايشات معنوي دارن. نمي گم مذهبي، چرا كه مذهبي ها ممكنه زير گروه معنوي ها باشن و اينجا معنويت باعث اين حس مي شه. اين دسته، درد و كمبود و زشتي رو مي بينن. اما به خاطر درك و شهود متفاوتشون، نوع ديد شون به مسأله متفاوته. باورشون اينه كه همه اين بدبختي ها، درد و رنج ها و بيهودگي ها موقتيه. چرا كه دنياي فيزيك رو تنها دنيا نمي دونن.. و همه نقص ها هم در اين مادي- فيزيكي بودن مستتره. در نتيجه اونا دليلي براي غصه ندارن.
از طرف ديگه، اين گروه انگيزه قوي تري براي زندگي رو خوب زيستن دارن. باورشون بهشون انگيزه مي ده نا اميد نشن. غصه هيچي رو نخورن. اونا اصلا دنبال پيدا كردن تفريح يا وقت گذروندني كه بهشون حس لذت گمشده شون رو بده نيستن. احوالات خاصشون باعث مي شه درد و بدي و سختي اين دنياي ناقص و چرند رو اصلا جدي نگيرن. انگار كه اصلا در قياس با عظمت ادراكات معنويشون، هيچ رنج مادي و كمبود دنبوي آزار دهنده نيست.
نه اينكه اين دسته درد رو نفهمه.. ابدا، بلكه بسته به سطح معنويتشون حساسيت عاطفيشون متفاوته. درد اونا از جنس دل مشغولي هاي مادي نيست. دردشون دوري از اون ادراك والاي لذت نابه. هر وقت بر اساس نوع طي مسير زندگي و لايه هاي معنوي، لذت لمحه اتصال- يا حتي گمان اتصال- به تعويق بيفته، دردي بسيار وخيم تر از رنج و عذاب دسته يك و دو و سه-يك رو بايد تحمل كنن..
اونا حس عجيبي رو تجربه كردن كه حاضر نيستن هيچ چيزي رو جايگزين لذت اون حس كنن. معمولا از اين جور احوالشون كسي خبر نداره . اما مشخصه اصلي شون آرامش و شادي با وقار خاص خودشونه و يك كودكانگي خاص و پاك

Saturday, March 6, 2010

Nice truth

"Sometimes not old enough to know better, but never too young to care. I love the beautiful, I appreciate the ugly. I have much more in life to harness and I'm looking forward to the challenge. I'm on an endless quest for knowledge. I'm not afraid of the unknown. I can see in the light but I can feel in the dark, and sometimes feeling is more important than seeing. I wish to live, but understand death. I get along great with those I have things in common, and I admire those who are different".
taken from here and that absolutely describes me!

Monday, February 22, 2010

كاش

دلم مي خواست يه هفته برم كوير. هيچ كس هيچ كس رو نبينم
خيلي خيلي خسته ام
اين همه فكر هاي غير ضروري، و اين خوره نا رضايتي از وجودم همينطور با گذر زمان داره رشد مي كنه.. داره ديوونه ام ميكنه
اي كاش مي شد واقعا كه رها شم از اين هستي سنگين
كاش لحظات آرامشم هميشگي بودن.. كاش اينقدر حقير و عاجز نبودم

***

يه هفته است كه سردرد مزمن دارم، واقعا پدر اعتياد بسوزه

Saturday, February 13, 2010

زمزمه

ميدانم كه كمم
زيادم كن

ميدانم كه بد عهدم
خوش نامم كن

اميد بر تو دارم

تشنه ام
سيرابم كن

پروانه خورشيد

پروانه باش، پروانگي كن، اما آگاهانه.. چرا كه شمع و چراغ و خورشيد و ستاره جذبت مي كنن و اين طبيعت يك پروانه است.. ولي اگه آگاهانه پروانگي كني احتمال از بين رفتنت با لامپ بي ارزش پيه سوز كمتره. اگه قراره بسوزي با خورشيد بسوز، یا در راه خورشيد بسوز
***
آببنه شفافي بود كه پر و بالت رو درش ديدي- پروانگيت رو فهميدي- آيينه را رها كن.. كشش به اون آيينه ديگه معنيش خودپرستيه.. پروانه را به خود پرستي چه كار؟ آيينه انعكاس نور رو نشونت مي ده... تو در پي جنس ناب باش، پي سر منشأ نور

تیغ برآور هله ای آفتاب
نور ده این گوشه ویرانه را

نا بد خواهي

يك ساعت پيش متوجه شدم اگه بخوام هم نمي تونم كسي رو نفرين كنم
آخه استاد عزيز ما، بد جوري دستمان را در حنا گذاشته.. اگه سر تزم مطمئن نبودم كه كم لطفه و بي مسئولبت، سر مقاله ام فهميدم چه نا جوانمرده
ولي هر چي امشب فكر مي كردم چه نفرينيش كنم كه هم بلا باشه هم زياد بد نباشه ديدم اصلا اين فكرش هم حس خوبي بهم نميده!! عجيبه ها
و البته كمي مايه خوشحاليه
كريشنا مورتي جان كجايي ببيني چه شاگرد خلفي شدم برات
=)

Wednesday, February 10, 2010

گر مرد راه عشقی ره پیش بر به مردی

گر مرد راه عشقی ره پیش بر به مردی
ورنه به خانه بنشین چه مرد این نبردی
درمان عشق جانان هم درد اوست دایم
درمان مجوی دل را گر زنده دل به دردی
گفتی به ره سپردن گردی برآرم از ره
نه هیچ ره سپردی نه هیچ گرد کردی
گرچه ز قوت دل چون کوه پایداری
در پیش عشق سرکش چون پیش باد گردی
مردان مرد اینجا در پرده چون زنانند
تو پیش صف چه آیی چون نه زنی نه مردی
مردان هزار دریا خوردند و تشنه مردند
تو مست از چه گشتی چون جرعه‌ای نخوردی
گر سالها به پهلو می‌گردی اندرین ره
مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی
باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید
گر تو به جان کلی در راه عشق فردی
بگذر ز راه دعوی در جمع اهل معنی
مرهم طلب ازیشان گر یار سوز و دردی
عطار اگر به‌کلی از خود خلاص یابد
یک جزو جانش آید نه چرخ لاجوردی

Tuesday, February 9, 2010

تحميق از نوع عميق

خيلي خيلي سخته،
گاهي اوقات تشخيص اينكه غرق حماقت هستي يا به درستي به چيزي معتقدي واقعا‍‍ مشكله. گاهي ميبيني آدمايي كه ظاهرا در سطوح بالايي هرم جامعه قرار دارن - و ازشون توقع شعور نسبي بالا هست- چنان در مسائل پيش پا افتاده، ديد سطحي دارن ( با اعتماد به نفس كامل) كه واقعا بايد شك كرد كه امكانات زياد براي دونستن بيشتر خودش يه جور باز دارنده درك درسته! منظورم حتي اون دسته از آدماييه كه به همه جور شبكه خبر رساني، شبكه اينترنت شبانه روزي و ... دسترسي دارن
و من هميشه واهمه دارم از اينكه جزءِ اونايي باشم كه با حماقت به دانسته هاي خياليشون افتخار مي كنن! تحميق نشدن از نوع عميق خيلي كار سختيه

Sunday, February 7, 2010

اسب روح



بعضي روح ها مثل اسبند، هر اسبي تقطه تحريكي دارد، گاه اسبي با خشن ترين تازيانه ها خم به
ابرو نمي آورد...اما همين اسب يك يا جند نقطه تحريك دارد، بيخ گوشش، نقطه اي يا نقاطي بر روي گردنش، پشتش، سينه اش، زير گلويش، كه با كوچكترين اشاره نوك انگشت كوچك، ناگهان رم ميكند و همچون پرنده اي كه كه ناگهان بهراسد، پر مي گشايد و مي پرد. چنان جنون سرعت مي گيرد كه هر سوار كار ماهري را زمين ميزند، هر مانعي را رد مي كند، جست مي زند، كوه و دشت و دره و رود و تپه و ماهور و درياو شهر و هرچه و هر كه و هر جا را كه هست، ميبرد و مي زند و مي شكند و مي اندازد.. مي رود و مي رود تا از پا در آيد، تا از چشم گم شود... ومن احساس مي كنم روحم روح يك اسب است، نه پست تر از اسب و نه بر تر از اسب، اما نه اسب گاري، درشكه؛ و نه اسب سواري و كرايه. اسب بي زين و دهنه، اسب چموش و سركش و لگد زن و بد خوي وحشي، نه كه دهنه بر نگيرد، چرا. اما به سختي ، به خطر، دير!راست است، خسته كننده! اما اگر ايمان بي تاب زنداني زمين - كه شوق معراج دارد و عشق ديداري در آنسوي آسمان ها- توانست بر سرش لگام زند و بر پشتش بر جهد و تازيانه دردناك سخني آشنا بر او بنوازد، تند بادها را پشت سر گم مي كند و از صداي تندر هاي آسمان سبقت ميگيرد، و همچون تير، دشت زمين را در مي نوردد و از فراز ديواره افق بر مي پرد و در سينه بلورين و لطيف سپيده دم فرو مي رود... آري، روح من يك اسب است. اما دريغ كه درينجا كه منم، اسب تازي را نيز به خراس مي بندند و با اسب گاري هم زنجير مي كنند و درينجا كه منم، ماندگاران آزادند و فراريان در بند
خشمناكان بي خروش و بي فغان دردمندان بي فغان و بي خروش
باز ما مانديم و شهر بي تپش وآنچه كفتارست و گرگ و روبه است
گاه مي گويم فغاني بر كشم باز مي بينم صدايم كوته است

از "دوست داشتن از عشق بر تر است" علي.ش

مدت ها قبل از اينكه اين متن رو ببينم دوستي براي سرگرمي ازم خواست 3 تا از حيووناتي كه دوست دارم به ترتيب نام ببرم و با ذكر دليل. دلفين، شاهين و اسب وحشي دشت رو براش نام بردم..البته اون تست روانشناسي دم دستي و تفريحي بود. اما مفهومش براي من جالب بود.. اسب وحشي رو انتخاب كرده بودم چون " رها" ست و آزاد، و دوستم تعبيرش اين بود كه خواسته درونيم اينه كه به آزادي برسم

نرماليته! در رفتار

خاله زنك بودن يا نبودن
مسأله اين است
عده اي هستن كه ماسك مصنوعي بر چهره شون گذاشتن..، ماسك بي تفاوتي، ماسك براي نشون ندادن لايه درونشون. حتماً هم براي اين كارشون دليل دارن
بعد كارشون مي شه مقاومت در برابر ابراز احساساتشون.. (چون نيازي به ابراز نمي بينن و معتقدن اصل كار اينه كه در عمل اعتقاداتشون، احساساتشون و درونياتشون رو نشون بدن). بعضي ها اينقدر به اين مدل زندگي عادت ميكنن كه رفتارطبيعي آدماي اطرافشون براشون عجيب و غير قابل تحمل مي شه. تا جايي كه هر حرف، ابراز نظر، يا برخورد همراه با احساسات (حتي احساسات مردانه!) اطرافيانشون مي تونه "خاله زنكي" تعبير بشه.
منطقي بودن و مردونه زندگي كردن ناقض درك ظرافت هاي قشنگ حسي نبوده و نيست. واژه مردونه رو درمقابل خاله زنك! گذاشتم.. كه البته خاله زنكهاي مذكر فراوانند
يادمون نره تعادل رفتار بر پايه عقل و احساس رو، علاوه برتصميمات زندگي شخصيمون تو روابطمون با ديگران هم رعايت كنيم
يك رفتار متعادل بر پايه عقلانيت و عواطف دروني لازمه يك زندگي متعادله، و تنظيم درصد اين دو علاوه براهميتي كه در تصميم گيري هاي زندگي داره، در چگونگي روابط اجتماعي هم مستقيماً اثرگذاره
به اميد روزي كه
نه بر آیینه کس از ما زنگ

Sunday, January 31, 2010

موجودي كه"زن" است


زناني كه در قالبهاي سنتي قديم مانده اند، مسأله اي برايشان مطرح نيست. و زناني كه قالبهاي وارداتي جديد را پذيرفته اند، مسأله برايشان حل شده است. اما در ميان اين دو نوع زنان قالبي، آنها كه نه مي توانند آن شكل قديم موروثي را تحمل كنند و نه به اين شكل تحميلي تسليم شوند، چه بايد بكنند؟ اينان مي خواهند خود را بسازند. الگو مي خواهند، نمونه ايدئال. براي اينان مسأله " چگونه شدن" مطرح است... در جامعه ما، زن به سرعت عوض مي شود. جبر زمان و دست دستگاه، او را از آنچه هست دور مي سازند و همه خصوصيات و ارزشهاي قديميش را از او مي گيرند تا از او موجودي بسازند كه مي خواهند و مي سازند و مي بينيم كه ساخته اند! اين است كه حاد ترين سؤالي كه براي زن آگاه در اين عصر مطرح است، اين است كه چگونه بايد بود؟ زيرا مي داند كه بدان گونه كه "هست" ، نمي ماند و نمي تواند بماند. و از سويي، ماسك نويي را كه مي خواهند بر چهره قديميش بزنند، نمي خواهد بپذيرد. مي خواهد خود تصميم بگيرد. خويشتن جديدش را انتخاب كند، چهره جديدش را خودآگاهانه و مستقل و اصيل آرايش كند، ترسيم نمايد، اما چگونه؟ نمي داند اين چهره انسانيش كه نه آن قيافه "موروثي" است، و نه اين "ماسك بزك كرده تحميلي تقليدي" چه طرحي دارد؟ شبيه كدام چهره است؟
از "فاطمه، فاطمه است" علي شريعتي

Thursday, January 28, 2010

شعر شب

نه به اقرار دوستان شادیم
نه به انکار دشمنان دلتنگ
ننیوشیم پند زاهد خشک
جان دهیم از برای شاهد شنگ
نه به آیین ما کسی را راه
نه بر آیینه کس از ما زنگ
بر سریر سخن نشسته به کام
اوحدی فر و اوحدی فرهنگ

منتخب از غزل اوحدي

Sunday, January 24, 2010

Every little single memory...

Like it so much

My mind is full bursting over
With all these things I can’t remember
Every little single memory reminds me of you

My eyes were weary with all these tears
You left your shadow in my dreams
And all my doubts seem to disappear when you came along

Flowers melting up into the sky
Hear my heart where our love colides
We hear the songs we found in the times we lost our way

Gentle memories replace our tears
All the love we had is still right here
We hear the songs we found in the time we lost our way

From without words can not describe
What caused the stars to fall deep inside
Every little single memory reminds me of you

Our days are gone lost forever
Reflecting light glistening under water
Naturally this could be everything that seems so unreal

Flowers melting up into the sky
Hear my heart where our love colides
We hear the songs we found in the time we lost our way

Gentle memories replace our tears
All the love we had is still right here
We hear the songs we found in the time we lost our way

Flowers melting up into the sky
Hear my heart where our love colides
We hear the songs we found in the time we lost our way

Gentle memories replace our tears
All the love we had is still right here
We hear the songs we found in the time we lost our way

Friday, January 22, 2010

راه دور .. وقت تنگ

راه مقصد دور و پای سعی لنگ
وقت همچون خاطر ناشاد تنگ
جذبه‌ای از عشق باید، بی‌گمان
تا شود طی هم زمان و هم مکان
روز از دود دلم تاریک و تار
شب چه روز آمد ز آه شعله بار
کارم از هندوی زلفش واژگون
روز من شب شد، شبم روز از جنون

شيخ بهايي

اين حرف آنا يادم اومد الان: گر جذبه ی عشق اولسا گتیرم نجه گلمز
...

Monday, January 18, 2010

آشنايي

دوران آشنا نزدیكند و نزدیكان نا آشنا، دور
...
روحی كه پيام دارد نه مريد مي طلبد، نه عاشق. در رهگذر عمر چشم انتظار ايستاده است و وجودش ندائي ست كه آشنايي را مي خواند و حياتش نگاهي كه در انبوه اين صورتك هاي مكرر و بي مسئوليت و بي انتظار و بي اضطرابي كه بيهوده مي گذرند، چهره مأنوس و محرم خويشاوندي را بيابد كه بر آن موجي از "حيرت" افتاده است و دو نگاهش، همچون دو كودك گم كرده مادر، در اين دنياي بي پناه آواره اند
آري، نه مريد، نه عاشق، آشنا
...
هبوط در كوير- هبوط، ص 84

Tuesday, January 12, 2010

شبگرد مبتلا

رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا ، خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو ، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن
ماییم و آب دیده ، در کنج غم خزیده
بر آب دیده ما صد جای آسیا کن
خیره کشی است مارا ، دارد دلی چو خارا
بکشد ، کسش نگوید :" تدبیر خونبها کن"
بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق ، تو صبر کن، وفا کن
دردی است غیر مردن ، آن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن؟
در خواب ، دوش، پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن
گر اژدهاست بر ره ، عشق است چون زمرد
از برق این زمرد ، هین ، دفع اژدها کن

مولـوی

Wednesday, January 6, 2010

هبوط

هبوط در كوير علي. ش را شروع كردم. عجب آدمي بوده اين مرد.. البته الان يكم بالغانه تر به افكارش فكر مي كنم. و مي تونم جاهايي باهاش مخالف باشم يا طرز نگاهش به مسائل رو (در موارد جزئي) نپسندم. اما به معناي واقعي كلمه موقع خوندن كتابش، حس لذت عجيبي دارم. حس درك خيلي نزديك.. و معمولاً اشك ريزان راه مي افته اين قدر كه حرفاش به دلم ميشينه.. مثل همون حسي كه با حرف زدن با فرنيك (3-4 ماه اول) بهم دست ميداد و گذشت زمان اصلاً حس نميشد.. و گه گاه اشكهام رسوام ميكرد..
خلاصه كه بايد ساخت
بايد اون فرانديش رو ساخت
طوري كه هيچ وقت تنها نباشه..هيچ وقت دلگير نباشه..وابسته روحي هيچ فردي نشه جز لم يكن له كفواً احد خوبي هاي آدم ها رو ببينه، الك كنه و خودش رو بالا بكشه
الهي اميد رو در من بيفزا، و ايمانم رو خالص كن تا قدر موهبت زيستن و جان داشتن رو بدونم..تا هنوز اختيار دارم كه گلي بكارم

Saturday, January 2, 2010

نور شمع

يه شمع كوچكی توی دلم روشن شده
..تازگیها ته ته دلم حسش می كنم
البته هنوز نور زیادی نداره، اما همين حرارت كمش هم برام دلگرم كننده است
...