About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Tuesday, November 22, 2011

Warning!


قانون اول
Keep distance
قانون دوم
Be able to communicate and keep distance at the same time
قانون سوم
Again keep distance
...
dont talk too much.. bury all judgemental thinking for God's sake..

Wednesday, November 9, 2011

سنگاپوری دوباره

به محض ورود به خاک سنگاپور، دیدن باغچه های مرتب و باغبانهای وظیفه شناس، درختهای ردیف نخل جوان کنار جاده ها، و تمام نظم و انضباطی که می شه توی یک نگاه از بالای سر شهر تشخیص داد، حس برگشت به خانه امنی که چند سالی پذیرای دوره سرنوشت سازی از زندگیم بود بهم دست داد. دوباره به یاد امنیت مطلق این کشور، تاکسی های حاضر و آماده اش و خاطرات هیجان انگیز خوب خاطرم شاد شد.د
داخل فرودگاه باید ترن های ترمینال دو رو می گرفتم که خودم رو به مترو برسونم، یه آقای میانسال 45-50 ساله با لهجه غلیظ استرالیایی بهم اطمینان داد که برای گرفتن متروی شهری درست ایستادم. شروع کرد به حرف زدن، در مدت 10 دقیقه ای که با هم سوار ترن های مخصوص فرودگاه شدیم از کارش گفت که تازه در سنگاپور شروع کرده (ظاهرا کارمند تایگر ایرلاین بود) و از سنگاپور گفت.. دغدغه های اون هم عین برداشت و تجربه خود ما - شهر بسیار سریع و همیشه در عجله- بود.. خلاصه من بسیار روون با این آدم ارتباط گرفتم، وقتی از من و حضورم اونجا پرسید دوستانه براش از خودم..تجربه کوتاه زندگی در اونجا و حسم- حس امنیت هنگام فرود- گفتم.. اون خیلی پدرانه چشماشو بست و گفت چه خوب!ب
شروع خوبی برای سنگاپور بود.. کنار مترو ازش جدا شدم که برم بلیط تهیه کنم
روزهای بعدی اما احساسات مختلفی رو تجربه کردم
توی دانشگاه، جاهای مختلف، احساسات متفاوتی داشتم، توی ساختمون ای فور، استرس، کنار سی سی، دلتنگی و استرس!اما به کافه دایلیز که رسیدم اشکهام اومدن پایین. دل تنگ بودم. حتی اون درخت های توی مسیر ای فایو تا دایلیز دیگه مثل سابق بانیان سبز تنومند نبودن.. خیلی تنک شده بودن..
اتوبوس 96 که کنار پله های ای وان منتظر چراغ قرمز بود، پله ها منو یاد روزهای بلند تعطیل شنبه و یکشنبه، استرس کارهای عقب افتاده و ساب وی انداخت.. ترن درون شهری کنار چاینیز گاردن، منو یاد موج حسی که از زنده یاد اخ گرفتم انداخت هو هو.. همه این حس ها واقعی بودن و مفهوم زمان برام گم شده بود!د
من
دارم از تونل زمان عبور می کنم
بدون اینکه به زمان باور داشته باشم دچارش هستم

Wednesday, October 5, 2011

Traceless

My place is placeless, My trace is traceless

Friday, September 30, 2011

باقی ایام رفت

دیگه نه رنگ اون دو تا مست چشماش
نه شیفتگی توی نگاهش
...
جذبم نمی کنه
تموم تمومه

چو تخته پاره بر موج
رها
رها
رها
من

Sunday, September 25, 2011

فاجعه

توی آیینه خودمو نشناختم
این فیلم وحشتناکه. تا به حال از هر گونه تصوری از عمق فاجعه، شونه خالی کرده بودم. امشب ساعتها اشک ریختم و صورتم رو چنگ زدم

سنگسار ثریا میم
ظاهرا اصل داستان هم مستنده
خیلی بد حالم
تمام بدنم درد می کنه، عضلات سر و گردن و شکمم منقبض شدن

نمی دونم دینی دارم یا نه
نمی دونم اصلا زندگی چقدر خفیف می تونه باشه
حالم بــــــــــــــــــده

Thursday, September 22, 2011

کودکانه


به همین سادگی، می تونه آرامش بخش باشه

یه دسته گل لاله بنفش و نارنجی توی زمینه مشکی

Wednesday, September 21, 2011

شبنامه

دلم عجیب گرفته است
هیچ چیز مرا ازهجوم خالی اطراف نمی رهاند
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
...
نمی دونم کی پیدا می شم باز

خیلی وقته خیــــــلی وقته که نیستم


دلم عجیب گرفته
از اون مدلهایی که غار تنهایی فقط چاره اشه
غار تنهایی و با دردها رو برو شدن و یه واکسیناسیون اساسی برای چند وقتکی

Thursday, August 11, 2011

مسئلهٌ

دارم فکر می کنم اگه این یه جور مازوخیسم/سادیسم نیست، چه دلیلی داره افرادی که بهم نزدیک می شن (زن و مرد) و دایره محبتشون رو تنگ و تنگتر می کنند منو به خودشون جذب می کنند و خواهان با من بودن هستند از خودم دور نگه می دارم
با اینکه همراهیشون، حضورشون، محبتشون برام لذتبخشه.. انگار این لذت رو نا خودآگاه پس می زنم. شروع می کنم به جفتک انداختن. ازشون فرار می کنم. سرد می شم در حالیکه احساساتم نسبت بهشون در حال رشده. این یعنی چی واقعا؟
باید با یه استاد مشاوره صحبت کنم
آیا من از آزار کسانی که دوستم دارن و دوستشون دارم لذت میبرم؟ آیا اینکه ازشون فاصله می گیرم و و به نحوی خودم رو محروم می کنم یه مریضیه؟
آیا این مریضی روانیه که به کسی دوستش دارم کمتر توجه می کنم؟
قضیه چیه واقعا؟

Sunday, July 10, 2011

Necessity

It is the time to get back to myself

Saturday, July 2, 2011

دلتنگانه

تنها لذت پایان نا پذیر و بی کاستی، لذت معنویه
تمرین می کنم عمق زیستنم رو پیدا کنم.. و وجودم رو هر روز و هر روز با آرامش مطلق، سیراب کنم

Friday, June 24, 2011

دلفینانه

ما توفیقی الّا باالله علیه توکلت و الیه انیب
هود 88

***

باز باید خودم رو بتکونم
چند وقتیه خبری ازم نیست
**
باید بلد بشم چطور از لای دست بعضی آدمها و موقعیت ها لیز بخورم برگردم تو آب بدون اینکه کسی رو برنجونم

Thursday, June 2, 2011

متوسطانه

من یه آدم متوسطم
با خواسته های متوسط
سطح فکر متوسط
که دلش می خواد همینی که هست رو دوست داشته باشه و قدر بدونه
من یه آدمیم که سیاست از زندگی بی زارم می کنه. واسه همین اصلا طاقتش رو ندارم
من از اتفاقاتی که هر روز هر ساعت، هر هفته و هر سال توی کشورم می افته درونا غمگینم
یه بغضی اون ته ته دلم هست که بهش محل نمی ذارم اما می دونم که هست و یه روز سر باز می کنه.. نمی دونم اون روز چه تصمیمی می گیرم برای این غم..اما
ای کاش روند رو به بدتر شدن نبود. کاش حد اقل های انسانی هر روز و هر روز به این وقاحت و به این ناگواری پایمال نمی شد.
از عجز خودم شرمنده ام
من آدم متوسطی هستم که اگه خیلی هنرکنم می تونم از پس احساسات و بالا و پایین های زندگی خودم بر بیام و سر پا بمونم.. منو چه به بازیهای سیاسی؟ منو چه به فعالیت های اجتماعی؟ منو چه به اخبار و خط و نشون کشیدن گروههای مختلف واسه هم
من
یه آدم متوسطم
با خواسته های متوسط
که دلش می خواد همه چیز روند آرامش متوسطی داشته باشه
دلش می خواد همه هم وطن هاش، از زندگی شون و بودنشون لذت ببرن
اما
اما
حقیرانه می بینه که هیچ کاری ازش بر نمی آد

Thursday, April 28, 2011

در انتظار دره ها رازیست

تنهاتر از یک برگ
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پائیزی
در سایه ای خود را رها کردم
در سایهء بی اعتبار عشق
در سایهء فرّار خوشبختی
در سایهء نا پایداریها

«در انتظار دره ها رازیست»
این را به روی قله های کوه
بر سنگهای سهمگین کندند
آنها که در خط سقوط خویش
یک شب سکوت کوهساران را
از التماسی تلخ آکندند


«در اضطراب دستهای پر،
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانه ها زیباست»
این را زنی در آبها می خواند
در آبهای سبز تابستان
گوئی که در ویرانه ها می زیست

ما یکدگر را با نفسهامان
آلوده می سازیم
آلودهء تقوای خوشبختی
ما از صدای باد می ترسیم
ما از نفوذ سایه های شک
در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم
ما در تمام میهمانی های قصر نور
از وحشت آوار می لرزیم

کنون تو اینجائی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در کوچه های صبح
بر سینه ام سنگین
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجائی


چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوش چون صدای دوردست روز
بر مردمک های پریشانم
می چرخد و می گسترد خود را
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید
...
دیگر نمی بینم

فروغ فرخ زاد
"در آبهای سبز تابستان"

Thursday, March 24, 2011

آهنگ زندگی

Piano Recital by Matthew McCright - Inside the Hubble Toolbox
مدتی بود که از آغاز برنامه می گذشت. تنها نوای ساز او بود و دیگر هیچ
مسحورحرکات دست و انگشتانش شده بودم
نرم، سیال و روان می نواخت
جزئی از آهنگ شده بود.. من اما جزئی از فضای سیال
یک آن لبریز شدم
:
خداوند می نوازد
کلیدهای پیانو ما آدمهاییم
هرچه همراه تر، موسیقی زیباتر، اجرای بهتر
هرچه ساز کوک تر، نوا اصیل تر و دلنشین تر
نوازنده و ساز باهم موسیقی زندگی رو می نوازند
موسیقی کائنات
موسیقی هستی
ساز و نوازنده در هم می آمیزند و معنایی بدیع تر می آفرینند
در هم به وحدت می رسند. وحدت آهنگین
آهنگ ِزندگی

پ.ن: اینجا این سوال هست.. چرا گاهی ساز کوک نمیشه؟ چرا گاهی کلیدهای دیز بمل نرم از زیر انگشتهای سیال نوازنده می لغزه و خارج از نت میشه...گاهی چرا سازها نوازنده رو کلا فراموش و به نواخته شدن عادت می کنن؟

Monday, March 14, 2011

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود

صافات
علق
انشراح


به هزار زبان می گوید: دور مشو از من
بیا، بیا نزدم
بیا

كَلَّا لَا تُطِعْهُ وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ (العلق 19)م
زنهار فرمانش مبر و سجده كن و خود را [به خدا] نزديك گردان


فَإِذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ ﴿انشراح ۷﴾

وَإِلَى رَبِّكَ فَارْغَبْ ﴿۸﴾
و با اشتياق به سوى پروردگارت روى آور

Thursday, March 10, 2011

لذت عاشقی

هوای بهار
درختان نم زده
پس مانده باران شب و صبح که به نرمی از شاخه ها می بارد
پیاده در مسیری رویایی
حس رویش جوانه عشق
فقط برای چندین لحظه، هرچند کوتاه،
آرام آرام و لرزان، سرمست رویش نو
...
...
...
چه لذتی داره عاشقی

حیف
حیف که این حس بی نظیر بی درنگ محو واقع گرایی
می شه و
تمام
لحظه ای بعد متحیرانه تلخندی و اندیشه ای که: چه عجیبند این هورمونهای عشق

بازگشت به دنیای سهل و ممتنع

Tuesday, March 1, 2011

رب اشرح لی صدری

درمانده بود
درمانده و بی تاب...بی تاب بی تاب
به حدی که سیل جاری اشکهایش تمامی نداشت
دلتنگ بود، دل تنگ ِدل تنگ
...
آنی به خلاصی اندیشید، برای یک آن: کدام راه بهتر است؟ ارتفاع؟ کاش اینجا بلند تر بود
عقل سریع برگشت: چه می کنی؟
قلب آزرده، کالبد جسم تنگ
صدا می زد، خدایا کمکم کن، خدایا به فریادم برس
خدایا، کمکم کن
ذکر آمد
رب اشرح لی صدری
رب اشرح لی صدری
رب اشرح لی صدری
...

آرامش بود و آرامش

هدیه صبر بلافاصله رسید
...
.
.
کمتر از یک هفته بعد، نا شکیب و آزرده به راهی بود. دچار افکار شلوغ و مزاحم شده بود
به همان حال بود که صدای خودش را شنید

الم نشرح لک صدرک
و وضعنا عنک وزرک
الذی انقض ظهرک
و رفعنا لک ذکرک
فان مع العسر یسرا
ان مع العسر یسرا
فاذا فرغت فانصب
و الی ربک فارغب



تعجب کرده بود که ذهن نا آماده اش چگونه نا غافل این سوره را تکرار می کند


تنها کمی بعد بود که زمزمه این طلب به خاطرش آمد: د
رب اشرح لی صدری
.

Tuesday, February 22, 2011

Seeking Purity

Experiencing purity
Suffering~enjoying~suffering
Soul Frustration
Giving up
Ego enlargement
Abandoning deep wishes
Steady state
sadness
Confusion
Soul sickness
Darkness
Faraway
derailed
...
sadness
Missing love
Willingness:
Come on real Love
Come On!
Seeking purity
Seeking pure love
Seeking real love
Seeking
....
Experiencing the Life
Experiencing the Real Life
and
feeling the power of real love
Real love cannot be found in real life
Consequent state conversion:
Real life into Purity
Real life into Real Love
Real life into Joy
....
to be continued

خراب خراب

بس آلوده‌ام آتش می کجاست
پر آسوده‌ام نالهٔ نی کجاست

که افسردهٔ صحبت زاهدم
خراب می و ساغر و شاهدم

رضی الدین آرتیمانی

از تو کجا گریزم؟؟

ای توبه‌ام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بی‌تو چگونه بینم
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینه‌ست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نه‌ای گسسته از تو کجا گریزم

Sunday, February 20, 2011

A must

هر چه زودتر باید از این فضا خودمو بکشم بیرون اگرنه، تاریخ تکرار میشود و
من می شوم انسان محترم احمقی که از یه سوراخ، دو بار گزیده شده

I quit right here right now

بعد از 3 تا اساسی
...

Thursday, February 17, 2011

مومن-لا ادری

هیچ وقت به خودت شک نکن
هیچ وقت

دنیا گاهی این قدر پیچیده میشه، این قدر هر قدم، هر حرکت، هر تصمیمی پیامد های غیر قابل پیش بینی داره که گاهی از فکرش سردرد می شم
من چی ام؟ هیچ
چه کاری از من ساخته است؟ اصلا قراره من بتونم کاری بکنم؟
معتقدم که قراره بتونم. و همه چیز، پیامدها و خطوط مسیر ی که منو در خودش می بلعه رابطه نزدیکی داره با چند تا عامل
یک. چقدر از کارهای خودم سر در می آرم یعنی چقدر هشیار زندگی می کنم
دو. چقدر ته ته دلم گرایش به نیکی هست. چقدر واقعا از ته دل نمی خوام باعث خسران کسی باشم در این مرحله به امداد های متا فیزیک درونا ایمان دارم (اثر دعا، یا حتی کمک کائنات بدون هیچ دعایی) ی
سه. بعضی وقتا مسیر طولانی تر و سخت تر، صرفا تنبیه نیست، حتی گاهی همه سعی خودت رو می کنی، بعد می افتی توی مسیری که سرتاسر آزاره و سرتاسر رنج. رنح عمیقی که شاید با کمی "شانس" می تونستی ازش عبور کنی. چرا؟ تویی که با تفکر و دقت، با قصد نیک و با جوانمردی مسیرت رو قدم به قدم می ساختی آیا سزاوار این باتلاق بودی؟
چه چیزی اینجا سر جای خودش نیست؟
اینجا، مرز مومن و لا ادری شفاف تر می شه. مومن میگه: این راه برای من حتما سازنده است. من به ظاهرش خودم رو نمیبازم. حتما در سطح منه، و حتما برای آزمودن قدرت منه. شاید این یه هدیه است برای رشد پلکانی من. شاید این یه هدیه است! اما لا ادری اینجاست که دلسرد می شه. لا ادری که سعی کرده مومن باشه- ولی جز مقلد آرزومندی نیست- اینجا کم می آره و در باتلاق رنج و بی پناهی کم کم محو می شه
...

Saturday, January 15, 2011

افسانه "شخص"ه

دارم جمع و جور می کنم. کلی از وسایلم رو موقع مرتب کردن، بازنگری کردم و از بعضی ستور و دست نوشته هام دل کندم تا یکم خلوت شه. کلی از نوشته هام مال دیار غربت بود. اینو اما میخوام اینجا وارد کنم
مال 27 نوامبر 2007 یا 6 آذر 1386 هست
قشنگ اون شبو یادمه، بدجوری دلتنگ بودم:
دیشب با راخان یکم درد دل کردم. بهم گفت دلتو باهاش یکی کن نورهای بزرگتر رو نشونت بده، دنبال نور توی این خرده ریزه ها نگرد. بعد، شب خواب دیدم؛ خواب عجیبی بود. کارتونی/انیمیشنی بود به نام" افسانه شخص" خیلی عجیبه که اسمشو هم دقیق یادمه. یه پروانه خیلی ظریف و قشنگ آبی هم مدام یه جاهایی جلوی چشمم پر می زد و من همش فکر می کردم این پروانه یه راز داره، یه راز.. یه نشونه
...
به قول پوپه، مالیخولیایی شد یکم
هنوزم یه صحنه هایی از اون خواب یادم مونده

جاده: عشق، عمل، عدم

قرب را سه مرحله است
مرحله اول عشق است
ع ش ق= عقل+ شور+ قمار
برای رسیدن به من سفر طولانی علم و دانش و عقلانیت را طی می کنی
وقتی با عقل مراشناختی در وجودت شورش به پا می شود
خود را در دو راهی پر ابهام انتخاب می یابی یا لیلی، یا دنیا. چاره ای جز قمار نداری
اگر مرا انتخاب کردی بدان که به پایان راه عقل و ابتدای جاده عشق رسیده ای
مرحله دوم عمل است
ع م ل= عشق+ من+ لیلی
بدان که قیل و قال را در این مرحله راهی نیست
سکوت است و سلوک
میان من و تو حائلی است به نام من
باید بنیاد آن بر اندازی
چه بسیار بندگانی که عاشق شدند اما در من ماندند
این مرحله بیابانی است که نوک هر خار نشان کف پایی دارد
مرحله سوم عدم است
ع د م= عمل+ دل+ من
پایان جاده عمل، آغاز صراط دل است
دیگر با تنت کاری نیست
دلت یاهو کنان وارد حریم من می شود و در من به فنا می رسد
دیگر نه منی هست نه تویی
هر چه هست لیلی است

یکی از قشنگترین متن هاییه که "از دل برآید" از دوستی که نمی دونم الان کجای این جاده است

Friday, January 7, 2011

مخمور شبانه

وای این عجب چیزیه
منتخبش رو میگذارم

طواف حاجیان دارم بگرد یار می گردم
نه اخلاق سگان دارم نه بر مردار می گردم

ندارم غصه دانه اگر چه گرد این خانه
فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می گردم


نخواهم خانه‌ای در ده نه گاو و گله فربه
ولیکن مست سالارم پی سالار می گردم


رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان
قدم برجا و سرگردان که چون پرگار می گردم



نمی‌دانی که رنجورم که جالینوس می جویم
نمی‌بینی که مخمورم که بر خمار می گردم

مرا زین مردمان مشمر خیالی دان که می گردد
خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می گردم

چرا ساکن نمی‌گردم بر این و آن همی‌گویم
که عقلم برد و مستم کرد ناهموار می گردم

بهانه کرده‌ام نان را ولیکن مست خبازم
نه بر دینار می گردم که بر دیدار می گردم

نیم پروانه آتش که پر و بال خود سوزم
منم پروانه سلطان که بر انوار می گردم


مولوی

سرگردانانه

دلم میخواد کلی حرف بزنم
حسش نیست. یعنی هستا، ولی....ه

سرگردونم
نمیدونم همه آدما مثل من این حسو دارن یا نه
جداً سرگردونم
حتی با اینکه تا حدودی برنامه زندگیم مشخص شده، با اینکه عاشق سفرم و عاشق تجربه جدید اما این حس موذی سرگردونی ولم نمی کنه. سردرگم نیستمها
ســــــــــــرگــــــــردونم
بعـــــــد دیگه اینکه
خیلی از پیشرفتهام ناراضیم. اون آدمی که باید باشم نیستم. رودرواسی که نداریم. یه سال مونده به 30. همیشه فکر می کردم یه آدم 30 ساله دیگه حتما "بالغ" شده. پخته شده. راهش معلومه. سیر پیشرفتش هم اگه تصاعدی رو به رشد نیست، حداقل با شیب مثبت جلو می ره. من حداقل از لحاظ ارزشهای مطلوب خودم، پیشرفت خوبی اصلا نداشتم. هنوز هم بچه لوس و ننر و پر توقعی ام. هنوز هم تحمل انتقاد کوبنده رو ندارم. و هنوز هم "راه" خودم رو پیدا نکردم

بدجوری سرگردونم

ر*راستی تازه متوجه شدم. سرگردون همون متحیر میشه "حیرت" .. یاد مهدی افتادم.. روحش شاد و بلند پرواز

خمش کن همچو عالم باش خموش و مست و سرگردان
وگر او نیست مست مست چرا افتان و خیزانست