About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Thursday, December 26, 2013

عمق زندگی

فاصله سقف دنیا رو حس کردن
 
با کفش رو چسبیدن
 
فاصله زنده بودن، خندیدن، خندوندن
 
با نیمه تاریک همه چیز رو دیدن
 
فاصله نخواستن و نبودن و ندیدن
 
با ذره ذره وجود رو غرق لحظه کردن
 
فاصله ها
...
 
عمق این فاصله رو حس کردن، نگرشم رو داره به دنیا عوض می کنه..و از این بابت خیلی خیلی خوش حالم
 
زندگی بعد درخت است به چشم حشره
 
 


Friday, November 15, 2013

نیمه تاریک ماه


حتی تمام ابرهای جهان را به تن کنم
باز ردایی به دوشم می‌افکنند
تا برهنه نباشم
این‌جا نیمه تاریک ماه است
دستی که سیلی می‌زند
نمی‌داند
گاهی ماهی تنگ
عاشق نهنگ می‌شود
بی‌هوده سرم داد می‌کشند
نمی‌دانند
دیگر ماهی شده‌ام
و رودخانه‌ات از من گذشته است
نمی‌خواهم بیابان‌های جهان را به تن کنم
و در سیاره‌ای که هنوز رصد نکرده‌اند
نفس بکشم
حتی اگر باد را به انگشت‌نگاری ببرند
رد بوسه‌ات را پیدا نمی‌کنند
به کوچه باید رفت
گرچه ماشین‌ها از میان ما و آفتاب می‌گذرند
به کوچه باید رفت
این همه آسمان در پنجره جا نمی‌شود
می‌خواهم در جنوبی‌ترین جای روحت
آفتاب بگیرم
چراغ سقفی به درد شیطان هم نمی‌خورد
آن‌که پرده را می‌کشد
نمی‌داند
همیشه صدای کسی که آن سوی خط ایستاده
فردا می‌رسد
بگذار هرچه می‌خواهند
چفت در را بیندازند
امشب از نیمه تاریک ماه می‌آیم
تمام پرده‌ها و رداها را
تکه تکه خواهم کرد
بگذار برای بادبادک و شب تاب هم
اتاقی حوالی جهنم اجاره کنند
من هم خواهم رفت
می‌خواهم پیراهنم را به آفتاب بدهم

گراناز موسوی

Tuesday, October 29, 2013

دفتر یادداشت سالها پیش!


وقتی ما از کسی نفرت به دل می گیریم در واقع از چیزی متنفر می شویم که  درون ماست و تصویری از اوست. هیچ چیزی نمی تواند ما را بر انگیزاند مگر آنکه  آن چیز در درون و در باطن ما باشد (از کتاب دمیان، هرمان هسه)
...

میان من و تو:سکوت
میان من و رویاهایم: فاصله
در سکوت و فاصله آرام می گیرم
همچون کوهی استوار و دور از دست
تنها برای انعکاس صدای تو، و صدای آدمها
...
 ساعتهایم در انتظار تو محو می شوند و من در خاطر تو
تنهاییم دلتنگ لحظه های توست
ای هذیان باور تب دارم، رویاهای دیروز
هر شب کابوسی می شوند تا تو را از من برانند
و من خوش خیال تر از همیشه  به خود امید می دهم
که تو تنها هذیان صادق دنیایی
(06/08/83)

Remember..

I found this in my diary, 2004


"When the road seems too long
When darkness sets in
When everything turns out wrong
And you can't find a friend
Remember ~ you are loved

When smiles are hard to come by
And you're feeling down
When you spread your wings to fly
And can't get off the ground
Remember ~ you are loved.

When time runs out before you're through
And it's over before you begin
When little things get to you
And you just can't win
Remember ~ you are loved.

When your loved ones are far away
And you are on your own
When you don't know what to say
When you're afraid of being alone
Remember ~ you are loved.

When your sadness comes to an end
And everything is going right
May you think of your family and friends
And keep their love in sight
A thank-you for being loved.

May you see the love around you
In everything you do
And when troubles seem to surround you
May all the love shine through
You are blessed ~ you are loved."

Roger Pinches

Saturday, September 28, 2013

Why men love bitches


A part of introduction to the book " why men love bitches" by sherry Argov.
It is quite interesting!

The Woman I'm describing is kind yet strong. She has a strength that is ever so subtle. She doesn't give up her life and she won't chase a man. She won't let a man think he has a 100% "hold" on her. and she 'll stand up for herself when he steps over the line.
She knows what she wants but won't compromise herself to get it. But she is "feminine" like a "steel magnolia" flowery on the outside and steel on the inside. She uses this very femininity to her own advantage. It isn't that she takes undue advantage of men because she plays fair. She has one thing the nice girl doesn't: a presence of mind because she isn't swept away by a romantic fantasy. This presence of mind enables her to wield her power when it is necessary.
In addition she has the ability to remain cool under pressure. Whereas, a woman who is 'too nice' gives and gives until she is depleted, the woman with presence of mind knows when to pull back.

The men I interviewed all phrased slightly differently, but the message didn't change. "men like it when a woman has a bit of an edge to her" they said. two things become clear across the board: first they would regularly use the phrase "mental challenge" to describe a woman who didn't appear needy. and second the word "bitch" was synonymous with their concept of mental challenge, and this characteristic above all they found attractive.

Thursday, August 8, 2013

بوی بهبود

هر روز، یاد آوری اینکه زنده ام و توانایی تغییر دارم
 
هر روز زندگی رو دریافتن
 
و شادی  رو شکار و با همه تقسیم کردن رسم و آیین نوی من
خواهد بود
کار ساده ای نیست! گام اول تلاش آگاهانه و دیسیپلینه! ه 
دیسیپلین برای تمرین شاد بودن و روز پر باری رو ساختن
 
...
پشت شیشه "برگ" می بارد.. در سکوت سینه ام دستی، دانه "امید" می کارد*
 
 
*برگرفته از شعر فروغ
پشت شیشه برف می بارد، در درون سینه ام دستی، دانه اندوه می کارد
 

Saturday, August 3, 2013

مردان راه از دید منصور

«از عالم غيرت درگذر اي عزيز. آن عاشق ديوانه, كه او را ابليس خواني در دنيا, خود نداني كه در عالم الهي او را به چه نام خوانند؟ اگر نام او بداني, او را بدان نام خواندن خود را كافر داني. دريغا چه مي شنوي؟
اين ديوانه خدا را دوست داشت؛ مِحك محبت داني كه چه آمد؟ يكي, بلا و قهر, و ديگر ملامت و مذمّت.

گفتند: اگر دعوي عشق ما كني نشاني بايد. بلا و قهر و ملامت و مذلّت بر وي عرض كردند. قبول كرد. در ساعت (بي درنگ) اين دو محك گواهي دادند كه نشان عشق صدقست.
هرگز نداني كه چه مي گويم! منصور حلاج گفت: جوانمردي دو كس را مسلّم بود: احمد (پيامبر) را و ابليس را. جوانمرد و مرد ِ رسيده اين دو آمدند؛ ديگران جز اطفال ِ راه, نيامدند
اين جوانمرد ـ ابليس ـ مي گويد: اگر ديگران از سيلي مي گريزند, ما آن را بر گردن خود گيريم؛ ... از دست دوست, چه عسل, چه زهر, چه شكر, چه حَنظَل, چه لطف, چه قهر
آن كس كه عاشق لطف بود يا عاشق قهر, او عاشق خود باشد نه عاشق ِ معشوق
 
امّا هرگز دانسته اي كه خدا را دو نامست؟ يكي, ”الرّحمن و الرّحيم“ و ديگر, ”الجبّار المُستكبر“؟ از صفت جبّاريت ابليس را دروجود آورد و از صفت رحمانيت محمد را. پس صفت رحمت غذاي احمد آمد و صفت قهر و غضب غذاي ابليس.
در كوي خرابات, چه درويش و چه شاه
در راه يگانگي چه طاعت, چه گناه
بر كنگره عرش, چه خورشيد, چه ماه
رخسار قلندري, چه روشن, چه سياه
اي دريغا, گناه ابليس عشق او آمد با خدا و گناه مصطفي داني كه چه آمد؟
عشق خدا آمد با او. يعني عاشق شدن ابليس خدا را گناه او آمد
سودا, مرا چنين بيخود و شيفته مي گرداند كه نمي دانم چه مي گويم! مرا از سر ِ سخن, يكبارگي, مي بَرد و به عاقبت هنوز من قايم تر مي آيم؛ او با من كشتي مي گيردتا خود كدام از ما دو, افتاده شود؛ امّا اين همه دانم كه من افتاده شوم كه چون من بسيار افتاده اند؛ سودايي و عاشقي نمانَد؛ سودا و عشق باقي باشد.د
 
«مصنّفات عين القضات همداني»
 

Wednesday, July 31, 2013

شرافت داشتن یا نداشتن

تنها بودن سخته
حتی اگه خدا باشی
..
دلم خیلی گرفته. توی این 10 سالی که  دارم دور از خونواده ام زندگی می کنم آدمهای زیادی رو شناختم. با اخلاقها و پیچیدگی های متفاوت. همه ما وجه مشترکمون اینه که "نیاز" داریم
جز نیازهای اولیه ما به محبت، به توجه، به عزت نفس، به امنیت و به "خوب دیده شدن" نیاز داریم. به خاطر این نیازهامون، کارای عجیب و غریبی هم ممکنه ازمون سر بزنه. خودخواهی هامون باعث بشه همدیگه رو درک نکنیم، پیچیدگیهای رفتاری که طبیعتا از پس تاریخچه زندگیمونه رو درک نکنیم. همدیگه رو متهم کنیم و ..داستان تنازع بقا
 
من تازه فهمیدم که زندگی چه قدر عجیب و پیچیده است. تازه دارم یاد می گیرم که جدا از محیط و برداشتهای عمومی، زندگی کنم و برای خودم زندگی کنم
هر عامل مزاحمی هم که اطرافم هست رو نادیده بگیرم و عبور کنم
من تازه یاد گرفتم که "خوب" بودنم لزوما نیازی به تایید دیگران نداره. دو تاییمون یعنی خودم و وجدانم برای این "خوبی" مسئولیم
من یاد گرفتم جغرافی تاثیر زیادی توی حس و نزدیکی روحی آدمها به هم نداره. چ
توی این 10 سال آدمهایی رو دیدم که با پرهیزکاری، خلوص خودشونو ثابت کردن. یه لذتهای خاصی دارن توی زندگیشون که با همون احساس کامل خوب بودن دارن. بهشون اون مدل زندگی و پرهیز و دنباله روی از دین نشسته. با این آدمها شبها و روزها گذروندم، دوستی کردم.. زندگی کردم
در عین حال، آدمهای خیلی معمولی و "آسون گیر"ی رو هم می شناسم که برای خواسته ها و نیازهاشون دنبال توجیه دین و آیین نیستن. دنبال پرهیز هم نیستن. جالب اینحاست که خیلی هاشون خیر زیادی می رسونن واز اونجایی که پرهیزی نکردن که باعث غرور و توهم "برحق" بودنشون  باشه، بی"عقده" تر و در نتیجه بی آزار ترن
 
بعد این مدت فهمیدم که "خوبی" اینه که ضعف ها، مشکلات و نارسایی های زندگی برامون بهانه ای نشه برای تلافی بر سر دیگران. سعی کنیم بی آزار باشیم. سعی کنیم سعه صدر داشته باشیم. جز خوبی نگیم و جز خوبی نخواهیم
سعی کنیم  با رقیب، دشمن، یا بد خواهمون هم مطابق با اساس اخلاقی رفتار کنیم. "خود کوچک آسیب پذیر درونمون" رو هم آزار ندیم و بهش فرصت تجربه و خطا بدیم
از نظر من حق الله و حق النفس زیر گروه حق الناسه. و کسی که حق الناس رو رعایت کنه (از اون فاحشه جزئی خیابونهای ساحلی گرفته تا پاپ) در واقع خواهی نخواهی حق النفس و حق الله رو هم در بر گرفته.
 
چه راست گفته زرتشت 
شریف ترین دلها دلی است که اندیشه آزار کسان در آن نباشد

Thursday, July 18, 2013

رفیع


و همیشه پر و بال تواضع و تکریم را با کمال مهربانی نزدشان گستران، و بگو پروردگارا چنانکه پدر و مادر مرا از کودکی به مهربانی پروردند تو در حق آنها رحمت و مهربانی فرما
 
واخفض لهما جناح الذلّ من الرّحمه و قل رب الرحمهما کما ربّیانی صغیرا (الاسراء 24)ء
 
 

خوب-بد

برام جالبه.. دارم دین رو کلا بررسی می کنم.. در نظر گرفتن امکان جدی نبودن دین هم سر جاشه ها! م
نقل شده از عیسی خطاب به حوّاریون
انجیل توماس 
 
شما به هر چه مایلید، عمل کنید و هر چه تمایل ندارید انجام ندید (آدم با اخلاق و خوب، سراغ کاری میره که خوبه و لزومی به شریعت نیست.) ن

لکن..

حديثك سجادة فارسية
وعيناك عصفورتان دمشقيتان
تطيران بين الجدار والجدار
وقلبي يسافر مثل الحمامة فوق مياه يديك
ويأخذ قيلولة تحت ظل السوار
.
وإني أحبك
لكن أخاف التورط فيك
أخاف التوحد فيك
أخاف التقمص فيك
فقد علمتني التجارب أن أتجنب عشق النساء
وموج البحار
أنا لا أناقش حبك فهو نهاري
ولست أناقش شمس النهار
أنا لا أناقش حبك
فهو يقرر في أي يوم سيأتي وفي أي يوم سيذهب
وهو يحدد وقت الحوار وشكل الحوار
....
 
دعيني أقول بكل اللغات التي تعرفين ولا تعرفين
أحبك أنت
دعيني أفتش عن مفردات
تكون بحجم حنيني إليك
دعيني أفكر عنك
واشتاق عنك
وابكي وأضحك عنك
وألغي المسافة بين الخيال وبين اليقين

دعيني أنادي عليك بكل حروف النداء
لعلي إذا ما تغرغرت باسمك من شفتي تولدين
دعيني أؤسس دولة عشق
 
نزار قبانی 

Monday, July 15, 2013

مرور دستیافتهای دو سالانه

هدفهای پارسالم وقتی که دور دریاچه دانشگاه می دویدم و دوره اشون می کردم اینها بود

مقاله های زیاد/کسب مهارت توی کارم

یادگرفتن فرانسه و تکمیل انگلیسی

کامل خوندن قرآن حد اقل برای یک بار

ورزش هر روزه

ادامه پروژه پیچیده خود-شناسی، تعریف جهان بینی



از بینشون اولی و دومی به طور نسبی به دست اومده

چهارمی شد یه روز در میون
پنجمی خیلی کم درگیرم کرد.. کم اما عمیق

سومی اصلا پیشرفت نکرد. براش وقت نذاشتم جز مواقع استیصال

امسال فرصتی نشد که روز تولدم با خودم خلوت کنم و محقق شدنشون رو ارزیابی کنم وبرای سال جدید زندگیم هدف گذاری کنم. اما

الان که تا سحر بیدار نشستم و کمی با خودم خلوت کردم، می خوام هدفهای سال 92 و سی و یک سالگیم رو بازشناسی کنم و تایید نهایی برای پیگیری جدی تر و مصمم تر



تقویت دانش و اندوخته تخصصی و مهارتهای تحقیقاتیم به هر روشی و بی ترس

اقدام جدی برای درخواست کار در موسسات تحقیقاتی استرالیا، نیوزلند و کانادا و امریکا، در کنار آمادگی برای درخواست در ایران (با شرایط مناسب).ه

تقویت زبان فرانسه و انگلیسی

عاشق شدن و زن بودن رو تمرین، حس و تجربه کردن

قرآن رو با تاریخ همراهی کردن و انطباق دادن

 مستحکم کردن و تکمیل تزشخصی خودم، اینکه باورم رو بتونم برای کسی تعریف کنم. از این بی قالبی و گستردگی و هر سویی درش بیارم. رومی رومی، یا زنگی زنگی.. آخرش هم می دونم نه رومیه نه زنگی، همین شبگردی می مونه!! همین که هست رو باید تکمیلش کنم.



امسال من تجربه جدی شغلیم رو شروع خوااهم کرد و خیلی مهمه که با توشه این کار رو بکنم و با چشم باز انتخاب کنم

برام دعا می کنین؟! یا آرزوی پیشرفت حتی؟

لازمش دارم زیـــــــــــــاد



Thursday, July 11, 2013

جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم


جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگيرم
سنـــــــگ خارا را گواه اين دل شيدا بگيرم
مو به مو دارم سخن ها
نـــکته ها از انجمن ها
بشنـــو ای سنگ بيابان
بشنويــد ای باد و باران
با شما همرازم اکنون با شما دمسازم اکنون


شمع خود سوزی چو من
در مـــــــــــــيان انجمن
گاهی اگر آهی کشد دلها بسوزد

يک چنين آتش به جان
مصلحت باشــــد همان
با عشق خود تنها شود تنها بسوزد

من يکـــی مجنون ديگر
در پی ليـــــلای خويشم
عاشق ايـــــن شور حال
عشق بی پروای خويشم

تا به ســــويش ره سپارم
سر ز مــــــستی بر ندارم
من پريشان حال و دلخون
با هـــــمين دنيای خويشم

جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگيرم
سنـــــــگ خارا را گواه اين دل شيدا بگيرم

Friday, June 14, 2013

Les amis!

les amis, c'est pas comme des chaussures, on les classe pas dans des categories! L'amitié, c' est un lien qui est souvent plus durable que l'amour et qu' on ne peut pas définer en une phrase!

Tuesday, May 21, 2013

گفتگو

س- من دوست تو هستم؟
گ- چی؟
س- دوست، دوستت هستم؟
گ- خنده متفکرانه: دوست آن است که گیرد دست دوست، در پریشانحالی و درماندگی
س- لبخند.. سکوت
گ- با آواز: من مست می عشقم هشیار نخواهم شد..وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
-----
 
پیچیدگی قشنگیه
تجربه ای که دوستش دارم
 
امیدوارم با آرامش بگذره و تموم شه. با قلب و دلی رها

Sunday, May 19, 2013

سکوت

برایم پری قرمزی بکش
در سواحل نورماندی من سکوت میکنم
و شقایقی میشوم
زیر قلم مویت.
وقتی نیستی
تمام میشوم
در مزه چکمه های خیس
و آغوشهای مهوع.
باش
(مهیار مظلومی)

Monday, April 22, 2013

پس من چگونه ....

 روزها آب و ماه‌ها آب و سال‌ها آب. قرن در قرن آب و هزاره‌ها آب.
هر جوي باريکي، دريا به دريا پيوسته و آب از سرم گذشته و آب از جانم و ز روحم.
**
و من عصايي ندارم که آب‌ها را بشکافم، من عصايي ندارم که از رود و جوي و نهر و سيل بگذرم، من عصايي ندارم تا ...
...آب بر آب و از هر روزنه‌اي آبي مي‌جوشد و از هر تنوري و از هر پنجره‌اي و من کشتي ندارم که بر آن سوار شوم، کشتي ندارم که از هر چيزي، جفتي برگيرم، کشتي ندارم تا ...
**
آب بر آب و من فروتر و من غرق، موج در موج و من هراس و من ظلمت، و نهنگي ندارم تا مرا ببلعد. نهنگي ندارم تا سرم را برجگرش بگذارد، من نهنگي ندارم ...
**
روزها باد و ماه‌ها باد و سال‌ها باد. باد در باد و مي وزد. باد در باد و مي‌پيچد. هر نسيمي تند بادي و هر تند بادي، توفان. من قاليچه‌اي ندارم که بر باد بيندازم. من قاليچه اي ندارم تا بگذرم و بگريزم، من قاليچه‌اي ندارم ...
روزها ديو و ماه‌ها ديو و سال‌ها ديو. قرن در قرن ديو و هزاره‌ها ديو. از هرغاري ديوي سر درمي آورد و درهر سوراخي ديوي آشيانه کرده است. ديوان مي‌رقصند و ديوان مي‌خوانند و ديوان مي‌خندند. ديو در ديو و من انگشتري ندارم تا در دستم کنم و انگشتري ندارم تا پريان و ديوان را آرام و رام کنم، من انگشتري ندارم ...
**
سنگ‌ها بت وچوب‌ها بت وعشق‌ها بت و قلب‌ها بت، کوچک بت و بزرگ بت. من تبر ندارم که بت‌ها را بشکنم وتبر ندارم تا آن را برشانه بت بزرگ بگذارم من تبر ندارم ...
روزها آتش. تن بر تن مي‌سوزد و دل بر دل و جان بر جان. تنم هيزم و روحم هيزم و قلبم هيزم و من گلستان ندارم تا آتشم را سرد و سلام کنم. من گلستان ندارم تا سبز باشم و جهان را گل ببارم من گلستان ندارم ...
**
جهان جذامي ، جهان مجنون، جهان کر و کور و کبود، جهان افليج، جهان پيسي، جهان مرده و من دمي ندارم تا در جهان بدمم. دمي ندارم تا شفا دهم، تا درمان کنم، تا زنده، من دمي ندارم ...
**
نه عصا و نه کشتي و نه نهنگ و نه قاليچه و نه انگشتر و نه تبر و نه گلستان نه نَفَس. پس من چگونه جهان را تاب بياورم . پس من چگونه ....
روزها عبور و ماه‌ها عبور و سال‌ها عبور، قرن در قرن عبور و هزاره‌ها عبور.
اما گفتند تنها آن کس که از آب مي‌گذرد، عصا به دستش مي‌دهند و تنها آن که در آتش مي‌رود،گلستان را مي‌بيند و آنکه قعر اقيانوس را مي‌جويد ،نهنگان را مي‌يابد و آن که سوار باد مي‌شود قاليچه را به دست مي آورد و آنکه ديوان را رام مي کند، انگشتر به دستش مي کنند و آن که بت‌ها را مي‌شکند، تبر خواهد يافت و آن که زنده مي‌کند، صاحب نَفَس مي‌شود ... .
**
پس عصا، ايمان بود و کشتي ايمان و نهنگ ايمان. قاليچه و انگشتر و تبر و گلستان ايمان. پس نَفَس ايمان بود.

"ایمان"
عرفان نظرآهاري


Tuesday, March 26, 2013

حافظانه


به جان پیر خرابات و حق صحبت او
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بیار باده که مستظهرم به همت او
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن ما آتش محبت او
بر آستانه میخانه گر سری بینی
مزن به پای که معلوم نیست نیت او
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب
نوید داد که عام است فیض رحمت او
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
نمی‌کند دل من میل زهد و توبه ولی
به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او

Wednesday, March 20, 2013

زیباترین خطر کردن از دست دادن است

دلبسته ي کفشهایم بودم. کفش هايي که يادگار سال هاي نو جواني ام بودند
دلم نمي آمد دورشان بيندازم .هنوز همان ها را مي پوشيدم
اما کفش ها تنگ بودند و پایم را مي زدند
قدم از قدم اگر بر مي داشتم زخمی تازه نصیبم مي شد
سعي مي کردم کمتر راه بروم زيرا که رفتن دردناک بود

================================

مي نشستم و زانوهایم را بغل مي گرفتم
و مي گفتم:چقدر همه چیز دردناک است
چرا خانه ام کوچک است و شهرم و دنيایم

مي نشستم و می گفتم : زندگیم بوي ملالت مي دهد و تکرار

==============================

.می نشستم و می گفتم:خوشبختي تنها يک دروغ قديمي است
می نشستم و به خاطر تنگی کفشهایم جایی نمیرفتم
قدم از قدم بر نمیداشتم .. می گفتم و می گفتم

=========================

......... پارسايي از کنارم رد شد
عجب ! پارسا پا برهنه بود و کفشی بر پا نداشت
مرا که ديد لبخندي زد و گفت: خوشبختي دروغ نيست
اما شايد تو خوشبخت نشوي زيرا خوشبختي خطر کردن است
و زيباترين خطر..... از دست دادن

==============

تا تو به اين کفش هاي تنگ آويخته اي ....برایت دنيا کوچک است و زندگي ملال آور
.جرات کن و کفش تازه به پا کن.شجاع باش و باور کن که بزرگتر شده اي

==============

رو به پارسا کردم ، پوزخندی زدم و گفتم
اگر راست مي گويي پس خودت چرا کفش تازه به پا نمي کني تا پا برهنه نباشي؟

==============

پارسا فروتنانه خنديد و پاسخ داد :من مسافرم و تاوان هر سفرم کفشی بود
که هر بار که از سفر برگشتم تنگ شده بود و
پس هر بار دانستم که قدري بزرگتر شده ام

==============

هزاران جاده را پيمودم و هزارها پاي افزار را دور انداختم
تا فهميدم بزرگ شدن بهايي دارد که بايد آن را پرداخت

حالا دیگر هيچ کفشی اندازه ي من نيست

======

وسعت زندگی هرکس به اندازه ی وسعت اندیشه ی اوست

------------------

سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌
كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه
يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه
يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛
يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره

يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت
هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك
اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد
ببیند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد.

يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود،
انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند

واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم
همان‌ خاكي‌ كه‌ با بقيه‌ خاك‌ها فرق‌ مي‌كند

من‌ آن‌ خاكي‌ هستم‌ كه‌ خدا از نفسش‌ در آن‌ دميده
من‌ آن‌ خاك‌ قيمتي‌ام

که می خواهم تغییر کنم......... انتخاب‌ کنم
وای بر من اگر همین طور خاك‌ باقي‌ بمانم

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی, همدردی کنم..

بیش از آنکه مرا بفهمند, دیگران را درک کنم

پیش از آنکه دوستم بدارند, دوست بدارم

زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم ی
 

نشانه ای از نوعی دیگر

برای سال 1392
برای اتفاقات جدید زندگیم
ملاقاتم با "زرین دهان*" و تغییر عملی مسیر رشد و خودشناسیم
 
آیه :
لایسمعون حسیسها و هم فی ما اشتهت انفسهم خالدون" انبیا 102"
آیه قبلی:
ان الذین سبقت لهم من الحسنی اولئک عنها مبعدون
 
 
من خوشحالم ازاینکه توی مسیری که توی بعد وسیعتریه قرار گرفته ام
و شکرش می کنم
و ازش می خوام کمکم کنه "آدم" ی که باید باشم، باشم و بهتر همه چیز رو درک کنم
آمین

زرین دهان: برگرفته از شخصیتی در کتاب "نرگس و زرین دهان" هرمان هسه *
 

Thursday, February 28, 2013

Thursday, February 7, 2013

شخصیت!


شخصیت: تعریف
به چه کسی واژه "متشخص" اطلاق می شود، و چرا؟
مثلا واژه "لیدی" یا "جنتلمن"، آقا یا خانوم، دقیقا چه کسانی توی این تعریف قرار می گیرند؟
.
.
این که بلند نخندی، بلند بلند حرف نزنی، شوخی با استفاده از کلمات بازاری نکنی، دایره لغاتت خالی از لغات بی ادبی/ ناموسی باشه،  پشت میز درست بشینی.. ، با وقار و متانت راه بری، کارایی که باعث جلب توجه می شن نکنی -مثلا واسه  بالا رفتن از پله برقی از اونی استفاده نکنی که داره می آد پایین- و.. و ..
ولی من دارم  کم کم به فرهنگ خارجکولی ها علاقه مند میشم که کودک درونشون رو محدود به تعریف های خوشایند اجتماعی نمی کنن. البته می دونم که همه کار رو همه جا نمی شه کرد! ولی اگه یه وقت دیدین دختری با قیافه خیلی عادی و ظاهر -مثلا!- با شخصیت، همه کارایی که اون بالا گفتم می کنه بدونین منم که دارم از زندگیم لذت می برم
...

Thursday, January 31, 2013

قهرمان عملی به زبان ساده

به صحبت های فیلیپ زیمباردو گوش می کردم، خیلی خیلی برام جالب بود
  اینها درس خوندن ما هم خوندیم!
به سادگی، قهرمان رو تعریف میکنه. وتازه با گوشت و پوست و استخونت معنای عملی این واژه روعلی رغم سادگی ظاهری درک می کنی

سنگینی تحمل ناپذیر هستی

خنده دار، عجیب و کمی بیش از حد توانمه! هر جا هستم یه سری آدم های عجیب و غریب هستن که می آن و مغز من رو می کوبن و بدون اینکه من بخوام دست خودشونو رو می کنن و .. به سلامت
من بسّمه ای کائنات.. تحمل این همه پیچیدگی و رنج مواجهه با حقیقت آدمها (از جمله خودم) رو ندارم
 
...
 


Friday, January 4, 2013

تو چنین شکر چرایی؟

چه جمال جان فزایی که میان جان مایی
تو به جان چه می‌نمایی تو چنین شکر چرایی
چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی
  تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی
غم عشق تو پیاده شده قلعه‌ها گشاده
به سپاه نور ساده تو چنین شکر چرایی
همه زنگ را شکسته شده دست جمله بسته
  شه چین بس خجسته تو چنین شکر چرایی
تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا
بجز از تو جان مبینا تو چنین شکر چرایی
تو برسته از فزونی ز قیاس‌ها برونی
به دو چشم مست خونی تو چنین شکر چرایی
به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد
دو جهان به هم برآمد تو چنین شکر چرایی
تو در آن دو رخ چه داری که فکندی از عیاری
  دو هزار بی‌قراری تو چنین شکر چرایی
چو بدان لطیف خنده همه را بکرده بنده
  ز دم تو مرده زنده تو چنین شکر چرایی
چو صفات حسن ایزد عرقت به بحر ریزد
دو هزار موج خیزد تو چنین شکر چرایی
چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم
  بنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر چرایی
ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد
من و صد چو من فنا شد تو چنین شکر چرایی

مولانا

سه دگردیسی جان

 
سه دگر ديسي جان را از براي شما نام مي برم: چگونه جان شتر ميشود و شتر شير و سر انجام شير كودك.
جان را بسي چيزهاي گران هست: جان نيرومند بردباري را كه در او شكوهيدن خانه كرده است.
نيرويش آرزومند بار گران است و گران ترين بار.
جان بردبار مي پرسد گران كدام است؟ و اينگونه چون شتر زانو ميزند و ميخواهد كه خوب بارش كنند.
جان بردبار مي پرسد: گران ترين چيز كدام است..اي پهلوانان تا كه بر پشت گيرم اش و از نيروي خويش شادمان شوم؟
آيا نه اينست: خوار كردن خويش براي زخم زدن بر غرور خويش؟ يا به جنون خويش ميدان دادن تا كه بر خرد خنده زند؟
يا اينست: دست برداشتن از انگيزه خويش آنگاه كه جشن پيروزي خويش را بر پا كرده است؟
يا به كوههاي بلند بر شدن براي وسوسه كردن وسوسه گر؟
يا اينست: چريدن از بلوط و علف دانش و بر سر حقيقت درد گرسنگي روان را كشيدن؟
يا اينست: بيمار بودن و تيمار داران را روانه كردن و با كران نشستن..كه آنچه تو خواهي نشنوند؟
يا اينست: در آب آلوده پا نهادن.. هرگاه كه آب حقيقت باشد و غوكهاي سرد وزغ هاي گرم را از خود نتاراندن؟
يا اينست: دوست داشتن آناني كه ما را خوار مي دارند و دست دوستي به سوي شبح دراز كردن آنگاه كه ميخواهد ما را بهراساند؟
جان برد بار اين گرانترين چيز ها را همه بر پشت ميگيرد و چون شتري بار كرده كه شتابان رو به صحرامي نهد.. به صحراي .. خود ميشتابد...   

اما در دنج ترین صحرا دگردیسی دوم روی می دهد: این جاست که جان شیر می شود و می خواهد آزادی فرا چنگ آورد و سرور صحرای خود باشد.این جاست که آخرین سرور خود را می جوید و با او و آخرین خدای خویش سر ستیز دارد. او میخواهد برای پیروزی بر اژدهای بزرگ با اوپنجه در افکند.
چیست آن اژدهای بزرگ که جان دیگر نخواهد او را سرور و خدای خویش خواند؟

اژدهاي بزرگ را" تو- بايد" نام است.اما جان شير گويد:"من مي خواهم!"
"تو – بايد" راه بر او مي بندد.. و او زرتاب-جانوري ست پولك پوش كه بر هر پولكش "تو- بايد" زرين مي درخشد.
ارزشهاي هزار ساله بر اين پولك ها مي درخشند و آن زورمند ترين اژدهايان چنين مي گويد:"ارزش چيزها همه بر من مي درخشند."
"ارزشي نمانده است كه تاكنون آفريده نشده باشد و من ام همه ي ارزشهاي آفريده! به راستي چه جاي (من مي خواهم) است ديگر!" اژدها چنين مي گويد.
برادران چرا در جان به شير نياز است؟ چرا جانور باركش، كه چشم پوش است و شكوهنده بس نيست؟
آفريدن ارزشهاي نو كاري ست كه  شيرنيز نتواند. اما آزادي آفريدن بهر خويش براي آفرينش تازه
اين آن كاري ست كه نيروي شير تواند.
آزادي آفريدن بهر خويش و "نه" اي مقدس گفتن.. در برابر وظيفه نيز: براي اين به شير نياز هست برادران.
حق ستاندن براي ارزشهاي نو، در چشم جان بردبار شكوهنده هولناك ترين ستانش است. به راستي در چشم او اين كار ربايش است و كار جانور رباينده.
او روزگاري به "تو- بايد" همچون مقدس ترين چيز عشق مي ورزيد. اما اكنون بايد در مقدس ترين چيز نيز وهم و خود رايي را ببيند تا آنكه آزادي را از چنگ عشق خويش بربايد: به شير براي اين ربايش نياز هست. 
اما برادران بگوئيد چيست آن چه كودك تواند و شير نتواند؟ چرا شير رباينده هنوز بايد كودك گردد؟
كودك بي گناهي ست و فراموشي، آغازي نو، يك بازي، چرخي خود چرخ.. جنبشي نخستين..آري گفتني مقدس
آري برادران.. براي بازي آفريدن به آري گفتن مقدس نياز است: جان اكنون در پي خواست خويش است. آن جهان -گم-كرده.. جهان خويش را فرا چنگ مي آورد: 
سه دگر ديسي جان را براي شما نام بردم: چگونه جان شتر مي شود و شتر شير.. و سر انجام، شير كودك.
 
"چنین گفت زرتشت" نیچه، ترجمه داریوش آشوری

مهجور

روزهای عجیبیه. حال عجیب
حس شدید رها شدگی با وجود احوالپرسی چند نفر-از خانواده، و دوست- شاید از روی عادت
حس می کنم دور افتادم. محبتی رو تجربه کرده بودم که هرگز مشابهش رو ندیدم
بسیار دل تنگ اون خلوص و اون مهر بی چشمداشتم
اصولا هر وقت که مود غم دارم مالیخولیای این دلتنگی بهم بر می گرده. خفه می شم از مهجوری، هوایی که نیست

دل-نوشت

دنیا کوچکتر از آنست
 
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
  یکی در مه،
یکی در غبار،
یکی در باران،
یکی در باد،
و بی رحم ترینشان در برف.
آنچه بر جای می ماند،
ردپایی است،
و خاطره ای که هر از گاهی،
پس می زند مثل نسیم


پرده های اتاقت را
 . .
 
منبع: نامعلوم