About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Thursday, January 31, 2013

قهرمان عملی به زبان ساده

به صحبت های فیلیپ زیمباردو گوش می کردم، خیلی خیلی برام جالب بود
  اینها درس خوندن ما هم خوندیم!
به سادگی، قهرمان رو تعریف میکنه. وتازه با گوشت و پوست و استخونت معنای عملی این واژه روعلی رغم سادگی ظاهری درک می کنی

سنگینی تحمل ناپذیر هستی

خنده دار، عجیب و کمی بیش از حد توانمه! هر جا هستم یه سری آدم های عجیب و غریب هستن که می آن و مغز من رو می کوبن و بدون اینکه من بخوام دست خودشونو رو می کنن و .. به سلامت
من بسّمه ای کائنات.. تحمل این همه پیچیدگی و رنج مواجهه با حقیقت آدمها (از جمله خودم) رو ندارم
 
...
 


Friday, January 4, 2013

تو چنین شکر چرایی؟

چه جمال جان فزایی که میان جان مایی
تو به جان چه می‌نمایی تو چنین شکر چرایی
چو بدان تو راه یابی چو هزار مه بتابی
  تو چه آتش و چه آبی تو چنین شکر چرایی
غم عشق تو پیاده شده قلعه‌ها گشاده
به سپاه نور ساده تو چنین شکر چرایی
همه زنگ را شکسته شده دست جمله بسته
  شه چین بس خجسته تو چنین شکر چرایی
تو چراغ طور سینا تو هزار بحر و مینا
بجز از تو جان مبینا تو چنین شکر چرایی
تو برسته از فزونی ز قیاس‌ها برونی
به دو چشم مست خونی تو چنین شکر چرایی
به دلم چه آذر آمد چو خیال تو درآمد
دو جهان به هم برآمد تو چنین شکر چرایی
تو در آن دو رخ چه داری که فکندی از عیاری
  دو هزار بی‌قراری تو چنین شکر چرایی
چو بدان لطیف خنده همه را بکرده بنده
  ز دم تو مرده زنده تو چنین شکر چرایی
چو صفات حسن ایزد عرقت به بحر ریزد
دو هزار موج خیزد تو چنین شکر چرایی
چو دو زلف توست طوقم ز شراب توست شوقم
  بنگر که در چه ذوقم تو چنین شکر چرایی
ز گلت سمن فنا شد همه مکر و فن فنا شد
من و صد چو من فنا شد تو چنین شکر چرایی

مولانا

سه دگردیسی جان

 
سه دگر ديسي جان را از براي شما نام مي برم: چگونه جان شتر ميشود و شتر شير و سر انجام شير كودك.
جان را بسي چيزهاي گران هست: جان نيرومند بردباري را كه در او شكوهيدن خانه كرده است.
نيرويش آرزومند بار گران است و گران ترين بار.
جان بردبار مي پرسد گران كدام است؟ و اينگونه چون شتر زانو ميزند و ميخواهد كه خوب بارش كنند.
جان بردبار مي پرسد: گران ترين چيز كدام است..اي پهلوانان تا كه بر پشت گيرم اش و از نيروي خويش شادمان شوم؟
آيا نه اينست: خوار كردن خويش براي زخم زدن بر غرور خويش؟ يا به جنون خويش ميدان دادن تا كه بر خرد خنده زند؟
يا اينست: دست برداشتن از انگيزه خويش آنگاه كه جشن پيروزي خويش را بر پا كرده است؟
يا به كوههاي بلند بر شدن براي وسوسه كردن وسوسه گر؟
يا اينست: چريدن از بلوط و علف دانش و بر سر حقيقت درد گرسنگي روان را كشيدن؟
يا اينست: بيمار بودن و تيمار داران را روانه كردن و با كران نشستن..كه آنچه تو خواهي نشنوند؟
يا اينست: در آب آلوده پا نهادن.. هرگاه كه آب حقيقت باشد و غوكهاي سرد وزغ هاي گرم را از خود نتاراندن؟
يا اينست: دوست داشتن آناني كه ما را خوار مي دارند و دست دوستي به سوي شبح دراز كردن آنگاه كه ميخواهد ما را بهراساند؟
جان برد بار اين گرانترين چيز ها را همه بر پشت ميگيرد و چون شتري بار كرده كه شتابان رو به صحرامي نهد.. به صحراي .. خود ميشتابد...   

اما در دنج ترین صحرا دگردیسی دوم روی می دهد: این جاست که جان شیر می شود و می خواهد آزادی فرا چنگ آورد و سرور صحرای خود باشد.این جاست که آخرین سرور خود را می جوید و با او و آخرین خدای خویش سر ستیز دارد. او میخواهد برای پیروزی بر اژدهای بزرگ با اوپنجه در افکند.
چیست آن اژدهای بزرگ که جان دیگر نخواهد او را سرور و خدای خویش خواند؟

اژدهاي بزرگ را" تو- بايد" نام است.اما جان شير گويد:"من مي خواهم!"
"تو – بايد" راه بر او مي بندد.. و او زرتاب-جانوري ست پولك پوش كه بر هر پولكش "تو- بايد" زرين مي درخشد.
ارزشهاي هزار ساله بر اين پولك ها مي درخشند و آن زورمند ترين اژدهايان چنين مي گويد:"ارزش چيزها همه بر من مي درخشند."
"ارزشي نمانده است كه تاكنون آفريده نشده باشد و من ام همه ي ارزشهاي آفريده! به راستي چه جاي (من مي خواهم) است ديگر!" اژدها چنين مي گويد.
برادران چرا در جان به شير نياز است؟ چرا جانور باركش، كه چشم پوش است و شكوهنده بس نيست؟
آفريدن ارزشهاي نو كاري ست كه  شيرنيز نتواند. اما آزادي آفريدن بهر خويش براي آفرينش تازه
اين آن كاري ست كه نيروي شير تواند.
آزادي آفريدن بهر خويش و "نه" اي مقدس گفتن.. در برابر وظيفه نيز: براي اين به شير نياز هست برادران.
حق ستاندن براي ارزشهاي نو، در چشم جان بردبار شكوهنده هولناك ترين ستانش است. به راستي در چشم او اين كار ربايش است و كار جانور رباينده.
او روزگاري به "تو- بايد" همچون مقدس ترين چيز عشق مي ورزيد. اما اكنون بايد در مقدس ترين چيز نيز وهم و خود رايي را ببيند تا آنكه آزادي را از چنگ عشق خويش بربايد: به شير براي اين ربايش نياز هست. 
اما برادران بگوئيد چيست آن چه كودك تواند و شير نتواند؟ چرا شير رباينده هنوز بايد كودك گردد؟
كودك بي گناهي ست و فراموشي، آغازي نو، يك بازي، چرخي خود چرخ.. جنبشي نخستين..آري گفتني مقدس
آري برادران.. براي بازي آفريدن به آري گفتن مقدس نياز است: جان اكنون در پي خواست خويش است. آن جهان -گم-كرده.. جهان خويش را فرا چنگ مي آورد: 
سه دگر ديسي جان را براي شما نام بردم: چگونه جان شتر مي شود و شتر شير.. و سر انجام، شير كودك.
 
"چنین گفت زرتشت" نیچه، ترجمه داریوش آشوری

مهجور

روزهای عجیبیه. حال عجیب
حس شدید رها شدگی با وجود احوالپرسی چند نفر-از خانواده، و دوست- شاید از روی عادت
حس می کنم دور افتادم. محبتی رو تجربه کرده بودم که هرگز مشابهش رو ندیدم
بسیار دل تنگ اون خلوص و اون مهر بی چشمداشتم
اصولا هر وقت که مود غم دارم مالیخولیای این دلتنگی بهم بر می گرده. خفه می شم از مهجوری، هوایی که نیست

دل-نوشت

دنیا کوچکتر از آنست
 
که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
  یکی در مه،
یکی در غبار،
یکی در باران،
یکی در باد،
و بی رحم ترینشان در برف.
آنچه بر جای می ماند،
ردپایی است،
و خاطره ای که هر از گاهی،
پس می زند مثل نسیم


پرده های اتاقت را
 . .
 
منبع: نامعلوم