About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Friday, November 21, 2014

نترس، بازی کن

اصلا بیا گاهی خودت را به کوچه علی چپ بزن!
توی کوچه علی چپ قدم بزن!
راه برو سوت بزن!
نگو یکبار باختم تعطیل!
دیگر بازی نمی کنم!
زندگی با این باختن ها...
این افتادن ها
زمین خوردن هاست که زندگی می شود!
خطر کن بی پروا
سر چیزهای بزرگ زندگی!
کارت، اعتبارت، جانت حتی، این همه احتیاط که چه؟
که خط نیفتد روی شیشهء دلت!
بیا یک بار بی هدف، بی نقشه، بی قطب نما راه بیفت، بی توشه حتی، برو بباز!
نترس، بازی کن، آن قدر تا چیزی برای باختن نماند!
تا از دست دادن عادت شود و باختن پالایش روح...
باور کن زمین خوردن جزیی از زندگیست!
بازی کن
...
 
منبع نا معلوم

Monday, November 3, 2014

به کرگدن تنها

یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت ...
دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد ، او را دید و از او پرسید : چرا تنهاست ؟!
کرگدن گفت : همه ی کرگدن ها تنها هستند... ...
دم جنبانک گفت : یعنی تو یک دوست هم نداری ؟!
کرگدن پرسید : دوست یعنی چی؟!
دم جنبانک گفت : دوست ، یعنی کسی که با تو بیاید ، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند ...
کرگدن گفت : نه امکان ندارد ، کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند.
دم جنبانک گفت : اما پشت تو می خارد ... لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است ... یکی باید پشت تو را بخاراند ...
یکی باید حشره های تو رو بردارد .
کرگدن گفت : اما من نمی توانم با کسی دوست شوم ! پوست من خیلی کلفت است همه به من می گویند : " پوست کلفت " ...
دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز ! دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه ، به پوست ...
کرگدن گفت : من که قلب ندارم ! من فقط پوست دارم ...
دم جنبانک گفت : این امکان ندارد ! همه قلب دارند ...
کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟! من که قلب خودم را نمی بینم ...
دم جنبانک گفت : خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی ،
قلبت را نمی بینی ، ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری ...
کرگدن گفت : نه من قلب نازک ندارم ، من حتما یک قلب کلفت دارم !
دم جنبانک گفت : نه تو حتما یک قلب نازک داری چون به جای این که
دم جنبانک را بترسانی به جای این که لگدش کنی ، به جای این که دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری ، داری با آن حرف می زنی ...
کرگدن گفت : خوب این یعنی چی ؟!
دم جنبانک گفت : وقتی یک کرگدن پوست کلفت ، یک قلب نازک دارد ، یعنی چی ؟!
یعنی این که می تواند دوست داشته باشد یعنی می تواند عاشق شود ...
کرگدن گفت : این ها که میگی یعنی چی؟!
دم جنبانک گفت : یعنی ... صبرکن روی پوست کلفت و قشنگت بنشینم ..... بگذار...
کرگدن چیزی نگفت یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت ... فکر کرد بهتر است همان جمله ی اولش را بگوید ...
اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند . داشت حشره های ریز لای چین پوستش را بر می داشت !
کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید ... اما نمی دانست از چه خوشش می آید !
کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟!
اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟!
دم جنبانک گفت : نه اسم این نیاز است ... من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری !
یعنی احساس رضایت می کنی اما دوست داشتن از این مهم تر است ...
کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید !
روزها گذشت ... روزها ، هفته ها ، و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست ... هر روز پشتش را می خاراند و حشره های کوچک و مزاحم را از لای پوستش کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت ...
یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت : به نظر تو این موضوع که کرگدنی از
این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد برای یک کرگدن کافی ست ؟!
دم جنبانک گفت : نه کافی نیست !
کرگدن گفت : درست است کافی نیست ... چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم دوست دارم ... راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم ....
دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد ... چرخی زد و آواز خواند جلوی چشم های کرگدن ، کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد ... اما سیر نشد !
کرگدن می خواست همین طور تماشا کند !
کرگدن با خودش فکر کرد : این صحنه ، قشنگترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک ، قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخترین کرگدن دنیا ... وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد !
کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ! دم جنبانک عزیزم !
من قلبم را دیدم ... همان قلب نازکم را که می گفتی !
اما قلبم از چشمم افتاد ... حالا چه کنم ؟!
دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید ... آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری !
کرگدن گفت : راستی این که کرگدن دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و ، وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چی ؟!
دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی اینکه کرگدن ها هم عاشق می شوند !
کرگدن گفت: عاشق یعنی چی ؟!
دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشم هایش می چکند !
کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ،
اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ... باز پرواز کند و باز او تماشایش کند و باز قلبش از چشم هایش بیفتند ...
کرگدن فکر کرد : اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد ، یک روز حتما قلبش تمام می شود !
آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلا قلب نداشتم !
حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟!
بگذار تمام قلبم را برای او از چشم هایم بریزم

 ...
عرفان نظر آهاری

Sunday, November 2, 2014

راضیانه؟!


سال 2014 رسید. گذشت. و رو به اتمامه!  توی پروفایل استادم که به عنوان یکی از دانشجویان پست گردش معرفی شده بودم، پیش بینی کرده بودم که سال 2014 فارغ التحصیل می شم.
فردا می شه یه هفته که تزم رو تحویل آموزش دانشگاه دادم که برای ممتحنین بفرستن و تاریخ جلسه دفاع رو مشخص کنن.
از اینکه این سالها رو توی این جزیره گذروندم، توی این فضای کوچیک و دانشجوی یکی ازبهترین، انسان ترین و خوش فکرترین ادوایزرهای دانشکده بودم، راضی و شاکرم.
این سه سال و نیمی که اینجا بودم به چهار دوره تقسیم می شه. ابتدای 2011 تا انتهای 2012 ، فوریه 2013 تا جون 2013، جون تا دسامبر و دسامبر 2013 تا الان (سپتامبر 2014).
از یه سال و نیم پیش، من بسیار عوض شدم. چشمهام به روی خیلی ظرایف شخصیت آدمها و در کل درک عمومی آدمها از زندگی! باز شد. آدم شناسیم خیلی خیلی بهتر شد. از اون حالت معصومانه قضاوت نکنِ همه رو خوب بین، در اومدم و خیلی بهتر ضعف های آدمها رو می بینم و می تونم به همین خاطر کارهای آدمها رو، پیش بینی کنم به خاطر ربطی که به بک گراندشون و شخصیتشون پیدا می کنه.
مطمئنم که عاشق نشدم. فکر نمی کنم لازم باشه بگم که به عشق اعتقادی ندارم. به یه سری فاکتور ها، شرایط، احساسات و کارکرد هورمون ها کاملا باور دارم، اما به عشق مطلقا نه.
انگار آدمها میل به ستایش شدن و ستایش کردنشون رو می خوان به یکی تحمیل کنن برای لذت و رضایت و آرامش خاطر خودشون . البته که به وجود محبتِ همه گیر ایمان دارم. محبت داشتن به همه به نظرم سرشت همه آدمهاست. اگه یه سری رقابت ها و ایگو بهش نچربه. محبت به یک شخص داشتن رو هم میشه آگاهانه و با تمرین در طول زمان به یک حس قشنگ دائمی تبدیل کرد، بدون بت ساختن و پرستیدن اون آدم.
من توی این مدت اینجا، احساسات خیلی جدید و متفاوتی رو تجربه کردم و بابتش شکر گزارم.
از همه مهمتر اینکه از عملکرد خودم راضیم. کاری که باید بکنم نوشتن نقاط ضعفیه که توی کار حرفه ایم و توی زندگی اجتماعی و رابطه ایم دارم و آگاهم ازشون. باید لیستی درست کنم و با آرامش روشون کار کنم.
به زودی بر می گردم ایران.. باید دید فاز بعدی زندگیم روچطورمی تونم به بهترین شکلی که از دستم بر می آد، ترسیم کنم.
شبگرد امیدوار J
حاشیه: این نوشته مال 50 روز پیشه. پست رو نوشتم و چون اینترنت نداشتم روی دسکتاپ نگه داشتم، تا الان که تقریبا 5 هفته است که برگشتم ایران. خوندمش حس کردم زیادی از خود-راضیانه است! اما خب حس اون زمانم بوده دیگه! هستیم خدمتتون! :-)