About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Monday, July 13, 2015

اندکی صبر، سحر..(؟) است


باز هم توی دوره ای از زندگیم قرار گرفته ام که انگار هیچ کسی به اندازه من توی این شرایط قرار نمیگیره. توی گپ زمانی انتظاراز دانشجو به شاغل تبدیل شدن! حس بی حاصلی و باری به هر جهت گذروندن این دوره طلایی از جوونی آزارم می ده. تصمیم گرفتم با فرانسه خوندن و ورزش و حواشی دیگه وقتم رو پر کنم. ولی یه سری افکار به شدت احاطه ام کرده و اجازه آسودگی خاطر بهم نمی ده. این خیلی بده که من هنوز تمام وقت و ذهن و روز مرگیم رو با کسی که نزدیکترین دوستم بوده -از راه دور- پرمی کنم علی رغم اینکه دیگه عملا نمی تونیم همدیگه رو ببینیم.. یعنی این نا امیدی عاطفی و تضاد عقل و حسه که داره ذره ذره تحلیلم می بره و فعلا نمی تونم کاریش کنم. تکلیف خودم هم با خودم روشن نیست.

کاش زندگی ساده بود. جا ومکان معنی نداشت. از این همه تعریفهای درست و غلط اجتماعی خبری نبود. کاش ویزا معنی نداشت و هر کسی می تونست هرجای دنیا بره و بی ترس و اضطراب از عواقبش رفت و آمد کنه. کاش من زودتر سرم با کار گرم بشه و کمتربا خودم درگیر باشم. م