تنهاتر از یک برگ
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پائیزی
در سایه ای خود را رها کردم
در سایهء بی اعتبار عشق
در سایهء فرّار خوشبختی
در سایهء نا پایداریها
«در انتظار دره ها رازیست»
این را به روی قله های کوه
بر سنگهای سهمگین کندند
آنها که در خط سقوط خویش
یک شب سکوت کوهساران را
از التماسی تلخ آکندند
«در اضطراب دستهای پر،
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانه ها زیباست»
این را زنی در آبها می خواند
در آبهای سبز تابستان
گوئی که در ویرانه ها می زیست
ما یکدگر را با نفسهامان
آلوده می سازیم
آلودهء تقوای خوشبختی
ما از صدای باد می ترسیم
ما از نفوذ سایه های شک
در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم
ما در تمام میهمانی های قصر نور
از وحشت آوار می لرزیم
کنون تو اینجائی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در کوچه های صبح
بر سینه ام سنگین
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجائی
چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوش چون صدای دوردست روز
بر مردمک های پریشانم
می چرخد و می گسترد خود را
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید
...
دیگر نمی بینم
فروغ فرخ زاد
"در آبهای سبز تابستان"