About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Sunday, May 23, 2010

آنجا ببر مرا كه شرابم نمی برد

پر كن پياله را
كاين آب آتشين
ديريست ره به حال خرابم نمي‌برد

اين جام‌ها كه در پي هم مي‌شود تهی
درياي آتش است كه ‌ريزم به كام خويش
گردآب مي‌ربايد و آبم نمي‌برد

من با سمند سركش و جادويي شراب
تا بيكران عالم پندار رفته‌ام
تا دشت پر ستاره‌ي انديشه‌هاي گرم
تا مرز ناشناخته‌ي مرگ و زندگي
تا كوچه باغ خاطره‌هاي گريز پا
تا شهر يادها
ديگر شراب هم جز تا كنار بستر خوابم نمي‌برد

هان اي عقاب عشق!
از اوج قله‌هاي مه آلود دوردست
پرواز كن به دشت غم‌انگيز عمر من
آنجا ببر مرا كه شرابم نمي برد
آن بي ستاره‌ام كه عقابم نمي برد

در راه زندگي
با اين همه تلاش و تمنا و تشنگي
با اينكه ناله مي‌كشم از دل كه :
آب ... آب ...
ديگر فريب هم به سرابم نمي برد

پر كن پياله را

با صدای استاد شجريان

Tuesday, May 18, 2010

بزرگترين مصداق فمينيسم دينی

"هم فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها"
عزيز كردن مگه بيشتر از اين هم مي تونه باشه كه در جمع 5 نفره بهترين و نادر ترين افراد دنيا، اوني كه محور قرار مي گيره زن باشه و 4 نفر ديگه- كه مردن و آدمهاي خيلي خيلي كار درستين- براي معرفي به اون يك زن منسوب بشن؟
تو كدوم آيين چنين چيزي ديده شده؟ جدا عجيبه..
مي دوني اين براي من يعني چي؟ يعني حرف اول رو انسانيت ميزنه. جنسيت رو بزرگ كردن كشكه. تمام آدمهايي كه به برتری یك جنس بر دیگری -درونا يا آشكار- اعتقاد دارن به نوعي عقده دارن. این كه می گم -اعتقاد به برتری- جوك نيست. خیلی از متفكرین عصر حاضر هنوز با چنين مسئله ای درگيرن،‌ هم خانوما-هم آقایون! این جمله برای من ياد آوري اين نكته است كه خدا بشر رو آفريد. به دو شكل، اما حوا نبود كه آدم رو فريب داد، زن نبود كه مرد رو گمراه كرد. يك بشر اول گول خورد و دوميش دوم! حالا اگه آدم اول گول خورده بود بايد تمام فرزندان آدم شروع انحراف بشري رو مي چسبوندن به جنسيتش؟
*
اينجا هم، مهم نيست كه محمد پدر فاطمه، مقام نبوت داره، مهم نيست علي- شوهر فاطمه- اونقدر منحصر به فرد و عالي مقامه. مهم نيست كه دو كودك پاك از خون دو شخصيت اصيل علي و فاطمه، قهرمانان ستم كش، مقاوم و ازخودگذشته زمان خود خواهند بود. اينجا، مقام فاطمه است كه تعيين كننده است. مقام فاطمه-كه تصادفا زن است- اينقدر مجلل است كه خدايش اينگونه عظمتش را به رخ روح القدس، جبرائيل مي كشد: آنها فاطمه هستند و پدرش، و شوهرش، و پسرانش.
پی نوشت: امروز داشتم فكر می كردم اگه عزازیل، از فرمان سرورش كه پنج هزار سال پرستش و ستایشش كرده بود سرنمیپيچيد، هدف خداوند از آفرينش چه می شد؟ می گن آدم از خاك آفریده شد-پتانسیل صفات خاكی- و از روح خدا درش دمیده شد- پتانسیل درجات علوّ الهی- سؤال اینجاست: اگه عزازيل ابليس نمیشد و به عزت خدا سوگند ياد نمی كرد كه تمام نسل آدم -جز عده اندكی-رو از راه به در كنه آيا سر نوشت بشر چی بود و اصلا توجيه آفرينش چنین موجودی با این پتانسیل ها چي میشد
...

Wednesday, May 5, 2010

قمار

خنک آن قماربازی که بباخت هرچه بودش/ بنماند هيچش الا هوس قمار ديگر
مولوی

Tuesday, April 27, 2010

ياس



عطرش فضا رو گرفته
عطـر گـل يـاس

Sunday, April 25, 2010

يك باور، يك داستان

صحنه1
روز سه شنبه است. دختر طبق باور قديمي و سنتي، سفره " بی بی حور و بی بی نور" رو می اندازه. توی این سفره فقط یه كاسه كوچيك كاچي هست و يك ظرف آب. دختر دعا مي خونه. بهانه اين سفره، دعا برای موفقيت دوستشه كه خيلی نازنينه. اما وقتی شروع می كنه، و طبق روند دعا يكی یكی نیك ترين های بشر رو صدا می زنه دلش تنگ میشه. تنگ به خصوص برای یكي ازعزيزترينشون، كه دختر بی تاب رفتن و عرض ادب بهش بود، اما علی رغم هماهنگیها برنامه رفتن بهم خورد.. نشد كه بره. درد بدی بود، اين حس كه اون سالار بهش اذن ورود و ملاقات از نزديك رو نداده. دختر دعا خوند و غمگين بود.

صحنه2
پير زن تمام حواسش به زيارته. خوشحاله از سعادتی كه نصيبش شده. اومده حضور خانومش. سه شنبه است. تولد صاحب خونه، بی بی خانومه. شكلات پخش میكنه و می شینه، ذكر می گه و با خانومش راز و نیاز مي كنه. در اين حين، دختری آروم خم می شه و توی جا نمازش یك تیكه پارچه سبز میذاره. پير زن نگاهش می كنه. چشمش به چهره دختر كه می افته جا می خوره! دختر میگه از ضريح باز كردم. دوتا آوردم برای مادرم و برای شما. خيلي گره داشتن. من همه رو باز كردم.. پيرزن نا خودآگاه از جا بلند میشه و روی دختر رو می بوسه.. قيافه اون دخترخيلی شبيه يكی از اقوامش بود كه قرار بود با هم برن به يه سفر و نشد. سفربرای دستبوس برادر بی بی خانوم، سفر به سرزمین تجلی عشق، سرزمینی كه سالها پيش نمايش عظيمی از جوانمردی و عشق، و نا مردی و پستی رو به خودش ديده بود.. پيرزن از دخترمی پرسه اسمت چيه؟ با شنيدن جواب دختر، منقلب می شه. مطمئن می شه كه هم –اسم بودن و هم- شكل بودن يه نشونه است و نشونه قشنگيه.

صحنه3
پير زن از سفراومده. وقتی دختر برای ديدنش رسيد ديد عده ای مهمان هم اونجان. دختر با شرم سلام كرد. پير زن بلند شد. با شوق به طرفش رفت. در آغوشش گرفت و مدتی گريست. پير زن به دختر گفت: زيارتت قبول شده ان شاء ا.. دخترم.

Monday, April 19, 2010

بي نهايت و يك

اين مطلب رو 2/8/2008 ديدم. الان مي گذارمش اينجا. چون برام جالب بود: سؤال و دغدغه ذهنی خود من در اون موقع، وقتی به پيشنهاد يكی از دوستان علم-دوست، كتاب
The theory of sets
رو با هم مي خونديم و من بسيار ناشكيب و نا آروم شده بودم
:
"سال‌ها در اين انديشه بودم كه رياضيات آن پايگاه تزلزل ناپذيري است كه مي‌توان در حصار آن زيست و عمري را با اطمينان خاطر به غواصي دراعماق بيكران آن سير كرد. اين اطمينان خاطر و آسودگي، جايگاهي كه با پشتيباني و در پناه آن بتوان پرنده انديشه را پرواز داد، شايد يك نياز اصولي و بنياني انسان باشد. اما آيا چنين اطمينان خاطري در رياضيات دست يافتني است و آيا اصولاً رياضيات پايگاه مطمئني است كه در آن بتوان خزيد و در خود فرو رفت؟ آيا مي‌خواستم در خود زندگي كنم يا آنكه پويش و تكاپوي انديشه را در بستر پايدار و محكمي انجام دهم؟ در رياضيات كه غرق مي شوي ،ذهن فعال است و گاه بسيار در گير، اما يك درگيري نشئه آور، خصوصاً آنگاه كه متوجه مي شوي لايه ها را مي شكافي و مرحله به مرحله در عمق بيشتري فرو مي روي. در بي وزني، همان گونه كه در غواصي در اعماق آب رخ مي‌دهد، خلسه‌اي باور نكردني تو را فرا مي‌گيرد و محو آن مي‌شوي. ممكن است سال‌ها در اين خلسه فرو روي و ديگر دوست نداري با كسي ملاقات كني. تنهايي يار تو و تو ياور تنهايي‌هايت مي‌شوي.
شب‌ها را گاه تا سحر با اين تجربه‌ها طي مي‌كردم. اما در دوسوي مفاهيم رياضي به دو مسئله مي رسي كه ديگر از حيطه رياضي خارج مي شوند. آنگاه رياضيات، و صرفاً رياضيات پاسخگوي تو نخواهد بود.
" يك " و " بي‌نهايت ". " يك " اگر نبود هيچ چيزي در رياضيات شكل نمي‌گرفت، و چون هست، هر عددي و در وراي همه آنها مفهوم بي‌نهايت . پس به‌گونه‌اي اين دو عدد، بلكه‌اين دو مفهوم كاملاً به يكديگر وابسته و مرتبط‌اند. مسئله بي‌نهايت، اما مسئله‌اي بسيار بغرنج است.
رياضيات در مفهوم بي‌نهايت، قطعيت خود را از دست مي‌دهد و به عدم قطعيت مي انجامد. از "يك" شروع كن و ادامه بده تا هر چه بزرگتر و بزرگتر، آنجا كه نمي‌تواني تصور كني "بي‌نهايت" است. اما در عين حال خود اين مسير نيز بي‌نهايت است. پس آيا آن عدد بي‌نهايت بزرگ با مجموع اين اعداد كه آنهم بي‌نهايتي بزرگ است، از لحاظ بزرگي يكسان است يا متفاوت؟ به نظر مي رسد متفاوت باشد. پس يك بي‌نهايت وجود ندارد. يعني بي‌نهايتي در بي‌نهايت وجود دارد. اما رابطه‌اين دو بي‌نهايت و بسياري از بي‌نهايت‌هاي ديگر، كه مي‌تواني براي خود بسازي، با يكديگر چيست؟ آيا مي‌توان نظريه‌اي ساخت كه‌اين معضل را در خود حل كند؟
مي‌تواني سال‌ها بر روي اين قضيه فكر كني و در آن غرق شوي. همان كاري كه كانتور كرد و در جريان اين قضيه به جنون رسيد. همكارانش او را بايكوت كردند و پوانكاره او را مخرب براي جوانان خواند و ...

آموختم كه براي ذهن ما محدوديت‌ها و محدوده‌ها و شايد ممنوعيت‌هايي وجود دارد. ما همواره در معرض اين قرار داريم كه قرباني تصورات و افكار خود شويم. اينجا بود كه رياضيات، آن پايگاه مستحكم و حصار پايدار خود را برايم از دست داد آنهم با وجود سعي بليغي كه برخي از بزرگترين رياضيدانان قرن بيستم براي سامان دادن مسئله بي‌نهايت كردند. هيلبرت عنوان كرد كه " شفاف سازي قطعي ماهيت بي‌نهايت، براي حفظ شرافت خود فهم و درك انساني، الزامي شده است.
"The definitive clarification of the nature of infinite has become necessary for the honor of human understanding itself."
برتراند راسل و آلفرد نورت وايتهد پروژه عظيمي را براي يقيني ساختن و استحكام مباني رياضي پي ريزي كردند كه نتيجه كار آنها تحت عنوان اصول رياضي (Principia Mathematica) چاپ شد. آنها صدها صفحه استدلال منطق رياضي را فقط براي اثبات 2=1+1 اختصاص دادند. اما در نهايت اين پروژه نيز شكست خورد. كسي كه ضربه تعيين كننده‌ نهايي را به‌اين تفكر زد و براي هميشه مسئله را خاتمه داد و خود نيز در جريان آن مدت مديدي را در بيمارستان رواني گذراند و در دوره‌ي ديگري در نهايت با گرسنگي دادن طولاني خود را به هلاكت انداخت، كرت گودل بود. او بود كه در جريان بررسي مسئله بي‌نهايت دريافت كه "كامل بودن حساب، غير قابل دست يابي است" و اينكه "برخي چيزها همواره غير شفاف باقي خواهند ماند" يا به عبارت ديگر "همه سيستم‌هاي منطق رياضي غير كامل خواهند بود" و هرچقدر كه تعداد اصول موضوعه خود را بزرگ كنيد، در حساب همواره گزاره هايي وجود خواهند داشت كه گرچه راست هستند، اما قابل اثبات نخواهند بود. به زبان نظريه‌‌‌ي‌‌‌ اطلاعات، هر چه داده داشته باشيد، هرگز قادر نخواهيد بود همه گزاره‌هاي راست را اثبات كنيد. يا هرگز نخواهيد توانست راستي همه چيز را اثبات كنيد.
پس در اين عالم (و عالم ذهن) چيزهايي وجود خواهند داشت كه ما هرگز آنها را نخواهيم دانست يا فهميد. به عبارت ديگر، براي تفكر عقلاني يك حدي وجود دارد.
برايم عجيب بود كه ذهن بتواند براي خود اثبات كند كه قلمرو حركتش محدود است. اما شايد سهمناكترين ضربه در آنجا وارد آمد كه آلن تورينگ سعي كرد تا نظريه گودل را شفاف كند. وي آن را به حوزه كامپيوتر كشاند. در آنجا اثبات شد كه چون كامپيوترها ماشين‌هاي منطقي هستند پس همواره مسايلي وجود خواهند داشت كه قابل حل نخواهند بود و اگر يكي از اين مسايل به كامپيوتر داده شود، هرگز از حركت نخواهد ايستاد. بدتر از آن اين بود كه مشخص شد، هيچ راهي وجود ندارد كه از قبل بگوييم اين مسايل كدام هستند. اين مسئله به "مسئله متوقف كننده ي تورينگ" (Turing's Halting Problem) معروف است. اكنون ديگر مسئله بغرنج‌تر شده بود. ماشين‌هاي منطقي كه تفكر ما را مي‌سازند كه در واقع "نماد ذهن ما" هستند و يا رقيقتر بگوييم "نمادي از ذهن ما" هستند، مي‌توانند به گرداب مسايل لاينحل و بي‌نهايت ادامه داري تبديل شوند. يعني آنكه ذهن ما مي‌تواند در گرداب‌هايي از مسايل از قبل نيانديشيده گرفتار شود كه راه فراري نيز از آنها نباشد. اينجاست كه روانشناسي و منطق با هم تلاقي مي كنند. اگر ذهن ما صرفاً يك ماشين منطقي باشد، اين ديگر يك فاجعه خواهد بود. يعني ما حتي نخواهيم دانست كه چه موقع به مسئله‌اي برخورد خواهيم كرد كه ما را به گردابي خواهد كشيد و در جريان آن به جنون و در نهايت به سوي مرگ سريع خواهيم رفت. اما همين كه مي بينيم در عمل چنين چيزي بسيار نادر اتفاق مي افتد و اينكه مي‌توان كساني كه به چنين معضلاتي گرفتار مي شوند را از طرق مختلفي درمان كرد، نشان مي دهد كه ما گرچه قابليت ماشين‌هاي منطقي را داريم، اما صرفاً ماشين‌هاي منطقي نيستيم. اين مطلب لااقل حاصل سه جنبه از ويژگي‌هاي انسان يا ذهن يا روان انسان است :

یك: قابليت نگرش بر خود
دو: قابليت تغيير خود يا قابليت خلاقيت
تشخيص محدوديت‌هاي ذهن به‌گونه‌اي كه از طريق منطق رياضي حاصل شده يك دستاورد عظيم ذهن است. در عين حال تشخيص قابليت خلاقيت كه شايد آنرا بتوان زيرمجموعه‌اي از ويژگي‌ قابليت نگرش برخود دانست، از يكسو ناجي انسان از افتادن به ورطه‌هاي تكرار مكررات و خود خوري، و از سوي ديگر گشاينده دروازه‌هاي جديد بر روي جهان ‌هاي ناديده و راههاي ناپيموده است.
سه: قابليت نگرش بر ديگري
براي لحظه‌اي فرض كنيم كه ما ماشين‌هاي منطقي هستيم. آنگاه نجات دادن ماشيني كه در حال ورود به ورطه كوشش جهت حل مسئله‌اي لاينحل است، به مثابه كمك ماشيني به ماشين ديگر، و يا تشخيص
عوارض ورود آن به جريان حل مسئله اي لاينحل است.
"
با اينكه بيشتر مطلب رو اينجا آوردم، ادامه اش رو در سايت اصلی خودتون ببينيد
نقل از نای: سؤال نپرسیدنی
اين شعر از گلشن راز هم به نظرم با اين مطلب تا حدي همخواني داره
وجود آن جزو دان کز کل فزون است
که موجود است کل وین باژگون است
بود موجود را کثرت برونی
که از وحدت ندارد جز درونی
وجود کل ز کثرت گشت ظاهر
که او در وحدت جزو است سائر
ندارد کل وجودی در حقیقت
که او چون عارضی شد بر حقیقت
چو کل از روی ظاهر هست بسیار
بود از جزو خود کمتر به مقدار
ادامه در گنجور

مرور دل انگيز

دنبال يه ایميل اداری تو فولدرهام مي گشتم. به يه سری ایميل قديمي برخوردم كه براي خودش دنياييه
كاش فرصتي باشه تمامشون رو دوباره خط به خط مرور كنم. كلي زر وسيم مي شه از توش پيدا كرد
.
.
اين هم يه جمله كه عجيب به دلم مي شينه. نقل قول از يكي از عالم ترين و عاشق ترين افراد روی زمین

العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء