About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Sunday, May 22, 2016

دنیای با تو

شنیده ام که کسی می آید. از گذشته های دور مژده آمدنش را می داده اند.  شاید ما هم زود به گذشته های دور بپوندیم. خواستم 
بگویم، خواستم بدانی
 حتی لحظه ای امید به آمدنت جانم را روشن می کند. دیگر خسته ایم از این همه نابسمانی و نقصان
خسته ایم، از هزار نه از دو هزار سال پیش، که هم مسلکت آمد، 2016 سال پیش، آمد و تا بحال ما رها شده ایم. دیگر نمی دانیم چه هست و چه نیست، عصر اطاعت بسر آمده است و بنده های مطیع کمند. عصر، عصر سرکشی و چرایی است. من هم نمی دانم  چه هستم. ایمان اینقدر مطلق است که به زبان من در نمی آید. شاید بی ایمانم. من به ایمان داشتن بی ایمانم
من همیشه پرم از چرایی و دوگانگی، اما می دانم 
که تنها به راستی و درستی ایمان دارم
تنها به خدای آفریننده ای که هم بعد من نیست ایمان دارم
فقط به نیکی و نوع دوستی و مهربانی ایمان دارم
برقراری آرامش، امنیت و آسایش برای همه
آه که چه دور از ذهن و دور از دست
همه آلوده ایم و چه مشکل است که ازین آلودگی برهیم
وعده داده اند که هر دو باهم یک روز می آیید.. یک روز که خیلی دور نیست،  قهرمانانی خواهید بود که دنیا را از آلودگی و ستم می زدایید، چه معجزه ای، و چقدر من مشتاق این معجزه ام
هیج رنجی نباشد
هیچ مرضی نباشد
هیچ ستمی روا نشود
هیچ کودکی گرسنه نباشد
هیچ مادری درمانده نباشد
هیچ پدری شرمنده نباشد
هیچ هجرانی نباشد
هیچ جبری به دوری به هجرت نباشد
هیچ کس تنها نباشد
خدا باشد
خدا همه جا باشد
خدا تنها نباشد
........

معجزه ای که گفته اند روزی اتفاق می افتد
 و ما هم ازین دنیای آلوده عبور می کنیم. و این وضع ادامه می یابد دنیا هست.. شاید 2000 سال دیگر 
بیایی
کسی چه می داند کی
ولی دعا می کنم زود تر بیایی
زود تر 

Tuesday, April 26, 2016

اردیبهشت


اما عمیق ترین یادبود آن روزها برایم این تِرَک گلدفرپ هست، غریبه،يلي
وقتی اردیبهشت می آید، آدم یک جور هوایی میشود، همش دلش میخواهد دانشگاه نرود، سرکار نرود، خانه نباشد، برود و در سرسبزترین خیابان شهر قدم بگذارد، برود اصلا کافه بنشیند و هی کتاب بخواند و چای بنوشد، من هر سال اردیبهشت یاد عاشقی هایم می افتم، کافه هایی که با عشق رفتم، و البته گاهی عاشق بدجنس بودن و 
عشق را آزردن، تمام خیابان کریم خان و میدان گل ها را عصر به عصر در پارک بودن، قدن زدن 
اما عمیق ترین یادبود آن روزها برایم این ترک گلد فرپ است، غریبه. 
در تمام آهنگ، با غریبه ای درد و دل میکند، برایش از عشق اش میگوید و او را مانند آتشی که رگ هایش را میسوزاند یا نوری که در روز گرم اردیبهشت چشمانت را محصور میکند. 
غریبه ای که تا ابد او را به یاد خواهد داشت، غریبه ای که سکوت و آرامشش را اکنون مدیون اوست. 
اینطور عاشقی ها هم یادش به خیر دارد، وقتی مادر میشوی و روی صندلی کنار پنجره مینشینی و کتاب میخوانی یک روز به یاد عاشقی های اردیبهشت خواهی افتاد
بر گرفته از صفحه شيرين سهیلی 

Saturday, March 26, 2016

سلام آفتاب

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر میکردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه میآورند
به مادرم که در آینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز میانباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد



میآیم ، میآیم ، میآیم
با گیسویم : ادامهء بوهای زیر خاک
با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار
میآیم ، میآیم ، میآیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا ،
در آستانهء پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد

Wednesday, March 23, 2016

تکرار سیکل اتفاقات در زندگی


جالب نیست که من تازه فهمیدم زندگی تکرار یک سیکل خیلی خیلی مشابه هست برای ما آدمها؟

خیلی جالبه برای خودم.. همه اتفاقات توی زندگی تکرار می شه. بر اساس سن و بسته به اینکه کی توی اون شرایط قرار بگیریم..همه ما سلسله تجارب شبیهی داریم. 
یک سیکل 85% تکراری برای همه اتفاق می افته. اما بعضی بیشتر استفاده می کنیم ازش و بعضی کمتر.. بعضی خوش تر و بعضی نا خرسند تر..

Monday, July 13, 2015

اندکی صبر، سحر..(؟) است


باز هم توی دوره ای از زندگیم قرار گرفته ام که انگار هیچ کسی به اندازه من توی این شرایط قرار نمیگیره. توی گپ زمانی انتظاراز دانشجو به شاغل تبدیل شدن! حس بی حاصلی و باری به هر جهت گذروندن این دوره طلایی از جوونی آزارم می ده. تصمیم گرفتم با فرانسه خوندن و ورزش و حواشی دیگه وقتم رو پر کنم. ولی یه سری افکار به شدت احاطه ام کرده و اجازه آسودگی خاطر بهم نمی ده. این خیلی بده که من هنوز تمام وقت و ذهن و روز مرگیم رو با کسی که نزدیکترین دوستم بوده -از راه دور- پرمی کنم علی رغم اینکه دیگه عملا نمی تونیم همدیگه رو ببینیم.. یعنی این نا امیدی عاطفی و تضاد عقل و حسه که داره ذره ذره تحلیلم می بره و فعلا نمی تونم کاریش کنم. تکلیف خودم هم با خودم روشن نیست.

کاش زندگی ساده بود. جا ومکان معنی نداشت. از این همه تعریفهای درست و غلط اجتماعی خبری نبود. کاش ویزا معنی نداشت و هر کسی می تونست هرجای دنیا بره و بی ترس و اضطراب از عواقبش رفت و آمد کنه. کاش من زودتر سرم با کار گرم بشه و کمتربا خودم درگیر باشم. م

Friday, June 5, 2015

من جمله عادت های بعد سی سالگی من

من در این سن، عادت کردم به اینکه ساعتهایی رو به تنهایی بگذرونم. اگر اصولا بخواهم کاری از پیش ببرم نیاز به چند ساعت وقت اضافه برای خود خودم دارم تا افکار پس مانده از اتفاقات روزمره ته نشین شن و ذهنم آماده برای فعالیت جدی شه 

این بدی ها و خوبی های خودش رو داره. اینکه من این قدر با خودم راحتم و از تنهایی به نوعی لذت می برم خودش به نظرم امتیاز خوبیه. ولی از طرفی یک وقت پرتی در روزباید برای تنهایی در نظر گرفته بشه ! یعنی اگه من اون فرصت چند ساعت رو تنها نباشم و خصوصا با آدمهایی که دوستشون دارم باشم باز هم برای کاری ازپیش بردن نیاز به گذروندن وقتی به تنهایی دارم

من وقتی اطرافم آدمهایی هستن که حس کنم به توجه من نیاز دارن نمی تونم خوب و متمرکز کار کنم. باید بدونم اونها به نحوی مشغولند و شوق همراهی من رو ندارند 
یه نکته خنده دار این قضیه اینه که این تنهایی باید میون آدمها باشه. یعنی مثلا توی یه کافه یا توی خیابون، پارک
...
شاید بشه راه حلی برای این میل به وقت گذرانی در تنهایی پیدا کرد. مثلا آدم بتونه با مدیتیشن پونزده بیست دقیقه ای اون خلوتی ذهن رو بی اونکه وقت زیادی ازش گرفته بشه به دست بیاره

Thursday, June 4, 2015

کجا؟


..
کجاست عطر شیرین بیان نفست در این بوی گند غذای سرد؟
 گل سرخت کجاست؟
 عشقت کجاست؟
در دنیای تو ساعت چند است؟

"پاییز پدر سالار"
مارکز