بچه که بودم حدودا 13-14 ساله، مامانم یه کتاب
بهم داد گفت سعی کن اینو بخونی. اسمش بود مدیریت زمان. طبق معمول اون دوره که توی سن عصیان بودم و هرکاری رو بهم می گفتن بکن
اگه خوشم نمی اومد و زورم می رسید نمی کردم، اون کتاب رو هم سرسری یه نگاهی
انداختم و گذاشتمش کنار.
تعجبی نداره که آدم مودی بی قانونی هم از آب در اومدم الان، یعنی اگه کار به عهده من باشه، ممکنه دو روز بکٌش کار کنم یه هفته استراحت، دوباره سه روز کار تا روز تحویل.. ولی خب امیدی هست که کار انجام بشه در نهایت!
امروز توی خلوت دلپذیری که داشتم، با خودم فکر کردم محبت هم از اون چیزایی هست که باید مدیریت بشه. اندازه و جای ابرازش، زمان، و نحوه ابرازش.
درغیر این صورت، ممکنه پیچیدگی هایی به وجود بیاد که به هیچ وجه مطلوب و مورد انتظارنیست.
فکر کنم هر روز باید به خودم یاد آوری کنم تا به شکل عادت در بیاد.
تعجبی نداره که آدم مودی بی قانونی هم از آب در اومدم الان، یعنی اگه کار به عهده من باشه، ممکنه دو روز بکٌش کار کنم یه هفته استراحت، دوباره سه روز کار تا روز تحویل.. ولی خب امیدی هست که کار انجام بشه در نهایت!
امروز توی خلوت دلپذیری که داشتم، با خودم فکر کردم محبت هم از اون چیزایی هست که باید مدیریت بشه. اندازه و جای ابرازش، زمان، و نحوه ابرازش.
درغیر این صورت، ممکنه پیچیدگی هایی به وجود بیاد که به هیچ وجه مطلوب و مورد انتظارنیست.
فکر کنم هر روز باید به خودم یاد آوری کنم تا به شکل عادت در بیاد.
No comments:
Post a Comment