About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Friday, June 24, 2011

دلفینانه

ما توفیقی الّا باالله علیه توکلت و الیه انیب
هود 88

***

باز باید خودم رو بتکونم
چند وقتیه خبری ازم نیست
**
باید بلد بشم چطور از لای دست بعضی آدمها و موقعیت ها لیز بخورم برگردم تو آب بدون اینکه کسی رو برنجونم

Thursday, June 2, 2011

متوسطانه

من یه آدم متوسطم
با خواسته های متوسط
سطح فکر متوسط
که دلش می خواد همینی که هست رو دوست داشته باشه و قدر بدونه
من یه آدمیم که سیاست از زندگی بی زارم می کنه. واسه همین اصلا طاقتش رو ندارم
من از اتفاقاتی که هر روز هر ساعت، هر هفته و هر سال توی کشورم می افته درونا غمگینم
یه بغضی اون ته ته دلم هست که بهش محل نمی ذارم اما می دونم که هست و یه روز سر باز می کنه.. نمی دونم اون روز چه تصمیمی می گیرم برای این غم..اما
ای کاش روند رو به بدتر شدن نبود. کاش حد اقل های انسانی هر روز و هر روز به این وقاحت و به این ناگواری پایمال نمی شد.
از عجز خودم شرمنده ام
من آدم متوسطی هستم که اگه خیلی هنرکنم می تونم از پس احساسات و بالا و پایین های زندگی خودم بر بیام و سر پا بمونم.. منو چه به بازیهای سیاسی؟ منو چه به فعالیت های اجتماعی؟ منو چه به اخبار و خط و نشون کشیدن گروههای مختلف واسه هم
من
یه آدم متوسطم
با خواسته های متوسط
که دلش می خواد همه چیز روند آرامش متوسطی داشته باشه
دلش می خواد همه هم وطن هاش، از زندگی شون و بودنشون لذت ببرن
اما
اما
حقیرانه می بینه که هیچ کاری ازش بر نمی آد

Thursday, April 28, 2011

در انتظار دره ها رازیست

تنهاتر از یک برگ
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پائیزی
در سایه ای خود را رها کردم
در سایهء بی اعتبار عشق
در سایهء فرّار خوشبختی
در سایهء نا پایداریها

«در انتظار دره ها رازیست»
این را به روی قله های کوه
بر سنگهای سهمگین کندند
آنها که در خط سقوط خویش
یک شب سکوت کوهساران را
از التماسی تلخ آکندند


«در اضطراب دستهای پر،
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانه ها زیباست»
این را زنی در آبها می خواند
در آبهای سبز تابستان
گوئی که در ویرانه ها می زیست

ما یکدگر را با نفسهامان
آلوده می سازیم
آلودهء تقوای خوشبختی
ما از صدای باد می ترسیم
ما از نفوذ سایه های شک
در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم
ما در تمام میهمانی های قصر نور
از وحشت آوار می لرزیم

کنون تو اینجائی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در کوچه های صبح
بر سینه ام سنگین
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجائی


چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوش چون صدای دوردست روز
بر مردمک های پریشانم
می چرخد و می گسترد خود را
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید
...
دیگر نمی بینم

فروغ فرخ زاد
"در آبهای سبز تابستان"

Thursday, March 24, 2011

آهنگ زندگی

Piano Recital by Matthew McCright - Inside the Hubble Toolbox
مدتی بود که از آغاز برنامه می گذشت. تنها نوای ساز او بود و دیگر هیچ
مسحورحرکات دست و انگشتانش شده بودم
نرم، سیال و روان می نواخت
جزئی از آهنگ شده بود.. من اما جزئی از فضای سیال
یک آن لبریز شدم
:
خداوند می نوازد
کلیدهای پیانو ما آدمهاییم
هرچه همراه تر، موسیقی زیباتر، اجرای بهتر
هرچه ساز کوک تر، نوا اصیل تر و دلنشین تر
نوازنده و ساز باهم موسیقی زندگی رو می نوازند
موسیقی کائنات
موسیقی هستی
ساز و نوازنده در هم می آمیزند و معنایی بدیع تر می آفرینند
در هم به وحدت می رسند. وحدت آهنگین
آهنگ ِزندگی

پ.ن: اینجا این سوال هست.. چرا گاهی ساز کوک نمیشه؟ چرا گاهی کلیدهای دیز بمل نرم از زیر انگشتهای سیال نوازنده می لغزه و خارج از نت میشه...گاهی چرا سازها نوازنده رو کلا فراموش و به نواخته شدن عادت می کنن؟

Monday, March 14, 2011

باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود

صافات
علق
انشراح


به هزار زبان می گوید: دور مشو از من
بیا، بیا نزدم
بیا

كَلَّا لَا تُطِعْهُ وَاسْجُدْ وَاقْتَرِبْ (العلق 19)م
زنهار فرمانش مبر و سجده كن و خود را [به خدا] نزديك گردان


فَإِذَا فَرَغْتَ فَانصَبْ ﴿انشراح ۷﴾

وَإِلَى رَبِّكَ فَارْغَبْ ﴿۸﴾
و با اشتياق به سوى پروردگارت روى آور

Thursday, March 10, 2011

لذت عاشقی

هوای بهار
درختان نم زده
پس مانده باران شب و صبح که به نرمی از شاخه ها می بارد
پیاده در مسیری رویایی
حس رویش جوانه عشق
فقط برای چندین لحظه، هرچند کوتاه،
آرام آرام و لرزان، سرمست رویش نو
...
...
...
چه لذتی داره عاشقی

حیف
حیف که این حس بی نظیر بی درنگ محو واقع گرایی
می شه و
تمام
لحظه ای بعد متحیرانه تلخندی و اندیشه ای که: چه عجیبند این هورمونهای عشق

بازگشت به دنیای سهل و ممتنع

Tuesday, March 1, 2011

رب اشرح لی صدری

درمانده بود
درمانده و بی تاب...بی تاب بی تاب
به حدی که سیل جاری اشکهایش تمامی نداشت
دلتنگ بود، دل تنگ ِدل تنگ
...
آنی به خلاصی اندیشید، برای یک آن: کدام راه بهتر است؟ ارتفاع؟ کاش اینجا بلند تر بود
عقل سریع برگشت: چه می کنی؟
قلب آزرده، کالبد جسم تنگ
صدا می زد، خدایا کمکم کن، خدایا به فریادم برس
خدایا، کمکم کن
ذکر آمد
رب اشرح لی صدری
رب اشرح لی صدری
رب اشرح لی صدری
...

آرامش بود و آرامش

هدیه صبر بلافاصله رسید
...
.
.
کمتر از یک هفته بعد، نا شکیب و آزرده به راهی بود. دچار افکار شلوغ و مزاحم شده بود
به همان حال بود که صدای خودش را شنید

الم نشرح لک صدرک
و وضعنا عنک وزرک
الذی انقض ظهرک
و رفعنا لک ذکرک
فان مع العسر یسرا
ان مع العسر یسرا
فاذا فرغت فانصب
و الی ربک فارغب



تعجب کرده بود که ذهن نا آماده اش چگونه نا غافل این سوره را تکرار می کند


تنها کمی بعد بود که زمزمه این طلب به خاطرش آمد: د
رب اشرح لی صدری
.