دارم فکر می کنم اگه این یه جور مازوخیسم/سادیسم نیست، چه دلیلی داره افرادی که بهم نزدیک می شن (زن و مرد) و دایره محبتشون رو تنگ و تنگتر می کنند منو به خودشون جذب می کنند و خواهان با من بودن هستند از خودم دور نگه می دارم
با اینکه همراهیشون، حضورشون، محبتشون برام لذتبخشه.. انگار این لذت رو نا خودآگاه پس می زنم. شروع می کنم به جفتک انداختن. ازشون فرار می کنم. سرد می شم در حالیکه احساساتم نسبت بهشون در حال رشده. این یعنی چی واقعا؟
باید با یه استاد مشاوره صحبت کنم
آیا من از آزار کسانی که دوستم دارن و دوستشون دارم لذت میبرم؟ آیا اینکه ازشون فاصله می گیرم و و به نحوی خودم رو محروم می کنم یه مریضیه؟
آیا این مریضی روانیه که به کسی دوستش دارم کمتر توجه می کنم؟
قضیه چیه واقعا؟
About Me

- شبگرد -Night prowler
- دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.
Thursday, August 11, 2011
Sunday, July 10, 2011
Saturday, July 2, 2011
دلتنگانه
تنها لذت پایان نا پذیر و بی کاستی، لذت معنویه
تمرین می کنم عمق زیستنم رو پیدا کنم.. و وجودم رو هر روز و هر روز با آرامش مطلق، سیراب کنم
تمرین می کنم عمق زیستنم رو پیدا کنم.. و وجودم رو هر روز و هر روز با آرامش مطلق، سیراب کنم
Friday, June 24, 2011
دلفینانه
Thursday, June 2, 2011
متوسطانه
من یه آدم متوسطم
با خواسته های متوسط
سطح فکر متوسط
که دلش می خواد همینی که هست رو دوست داشته باشه و قدر بدونه
من یه آدمیم که سیاست از زندگی بی زارم می کنه. واسه همین اصلا طاقتش رو ندارم
من از اتفاقاتی که هر روز هر ساعت، هر هفته و هر سال توی کشورم می افته درونا غمگینم
یه بغضی اون ته ته دلم هست که بهش محل نمی ذارم اما می دونم که هست و یه روز سر باز می کنه.. نمی دونم اون روز چه تصمیمی می گیرم برای این غم..اما
ای کاش روند رو به بدتر شدن نبود. کاش حد اقل های انسانی هر روز و هر روز به این وقاحت و به این ناگواری پایمال نمی شد.
از عجز خودم شرمنده ام
من آدم متوسطی هستم که اگه خیلی هنرکنم می تونم از پس احساسات و بالا و پایین های زندگی خودم بر بیام و سر پا بمونم.. منو چه به بازیهای سیاسی؟ منو چه به فعالیت های اجتماعی؟ منو چه به اخبار و خط و نشون کشیدن گروههای مختلف واسه هم
من
یه آدم متوسطم
با خواسته های متوسط
که دلش می خواد همه چیز روند آرامش متوسطی داشته باشه
دلش می خواد همه هم وطن هاش، از زندگی شون و بودنشون لذت ببرن
اما
اما
حقیرانه می بینه که هیچ کاری ازش بر نمی آد
با خواسته های متوسط
سطح فکر متوسط
که دلش می خواد همینی که هست رو دوست داشته باشه و قدر بدونه
من یه آدمیم که سیاست از زندگی بی زارم می کنه. واسه همین اصلا طاقتش رو ندارم
من از اتفاقاتی که هر روز هر ساعت، هر هفته و هر سال توی کشورم می افته درونا غمگینم
یه بغضی اون ته ته دلم هست که بهش محل نمی ذارم اما می دونم که هست و یه روز سر باز می کنه.. نمی دونم اون روز چه تصمیمی می گیرم برای این غم..اما
ای کاش روند رو به بدتر شدن نبود. کاش حد اقل های انسانی هر روز و هر روز به این وقاحت و به این ناگواری پایمال نمی شد.
از عجز خودم شرمنده ام
من آدم متوسطی هستم که اگه خیلی هنرکنم می تونم از پس احساسات و بالا و پایین های زندگی خودم بر بیام و سر پا بمونم.. منو چه به بازیهای سیاسی؟ منو چه به فعالیت های اجتماعی؟ منو چه به اخبار و خط و نشون کشیدن گروههای مختلف واسه هم
من
یه آدم متوسطم
با خواسته های متوسط
که دلش می خواد همه چیز روند آرامش متوسطی داشته باشه
دلش می خواد همه هم وطن هاش، از زندگی شون و بودنشون لذت ببرن
اما
اما
حقیرانه می بینه که هیچ کاری ازش بر نمی آد
Thursday, April 28, 2011
در انتظار دره ها رازیست
تنهاتر از یک برگ
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پائیزی
در سایه ای خود را رها کردم
در سایهء بی اعتبار عشق
در سایهء فرّار خوشبختی
در سایهء نا پایداریها
«در انتظار دره ها رازیست»
این را به روی قله های کوه
بر سنگهای سهمگین کندند
آنها که در خط سقوط خویش
یک شب سکوت کوهساران را
از التماسی تلخ آکندند
«در اضطراب دستهای پر،
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانه ها زیباست»
این را زنی در آبها می خواند
در آبهای سبز تابستان
گوئی که در ویرانه ها می زیست
ما یکدگر را با نفسهامان
آلوده می سازیم
آلودهء تقوای خوشبختی
ما از صدای باد می ترسیم
ما از نفوذ سایه های شک
در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم
ما در تمام میهمانی های قصر نور
از وحشت آوار می لرزیم
کنون تو اینجائی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در کوچه های صبح
بر سینه ام سنگین
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجائی
چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوش چون صدای دوردست روز
بر مردمک های پریشانم
می چرخد و می گسترد خود را
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید
...
دیگر نمی بینم
فروغ فرخ زاد
"در آبهای سبز تابستان"
با بار شادیهای مهجورم
در آبهای سبز تابستان
آرام می رانم
تا سرزمین مرگ
تا ساحل غمهای پائیزی
در سایه ای خود را رها کردم
در سایهء بی اعتبار عشق
در سایهء فرّار خوشبختی
در سایهء نا پایداریها
«در انتظار دره ها رازیست»
این را به روی قله های کوه
بر سنگهای سهمگین کندند
آنها که در خط سقوط خویش
یک شب سکوت کوهساران را
از التماسی تلخ آکندند
«در اضطراب دستهای پر،
آرامش دستان خالی نیست
خاموشی ویرانه ها زیباست»
این را زنی در آبها می خواند
در آبهای سبز تابستان
گوئی که در ویرانه ها می زیست
ما یکدگر را با نفسهامان
آلوده می سازیم
آلودهء تقوای خوشبختی
ما از صدای باد می ترسیم
ما از نفوذ سایه های شک
در باغهای بوسه هامان رنگ می بازیم
ما در تمام میهمانی های قصر نور
از وحشت آوار می لرزیم
کنون تو اینجائی
گسترده چون عطر اقاقی ها
در کوچه های صبح
بر سینه ام سنگین
در دستهایم داغ
در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجائی
چیزی وسیع و تیره و انبوه
چیزی مشوش چون صدای دوردست روز
بر مردمک های پریشانم
می چرخد و می گسترد خود را
شاید مرا از چشمه می گیرند
شاید مرا از شاخه می چینند
شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد می بندند
شاید
...
دیگر نمی بینم
فروغ فرخ زاد
"در آبهای سبز تابستان"
Thursday, March 24, 2011
آهنگ زندگی
Piano Recital by Matthew McCright - Inside the Hubble Toolbox
مدتی بود که از آغاز برنامه می گذشت. تنها نوای ساز او بود و دیگر هیچ
مسحورحرکات دست و انگشتانش شده بودم
نرم، سیال و روان می نواخت
جزئی از آهنگ شده بود.. من اما جزئی از فضای سیال
یک آن لبریز شدم
:
خداوند می نوازد
کلیدهای پیانو ما آدمهاییم
هرچه همراه تر، موسیقی زیباتر، اجرای بهتر
هرچه ساز کوک تر، نوا اصیل تر و دلنشین تر
نوازنده و ساز باهم موسیقی زندگی رو می نوازند
موسیقی کائنات
موسیقی هستی
ساز و نوازنده در هم می آمیزند و معنایی بدیع تر می آفرینند
در هم به وحدت می رسند. وحدت آهنگین
آهنگ ِزندگی
پ.ن: اینجا این سوال هست.. چرا گاهی ساز کوک نمیشه؟ چرا گاهی کلیدهای دیز بمل نرم از زیر انگشتهای سیال نوازنده می لغزه و خارج از نت میشه...گاهی چرا سازها نوازنده رو کلا فراموش و به نواخته شدن عادت می کنن؟
مدتی بود که از آغاز برنامه می گذشت. تنها نوای ساز او بود و دیگر هیچ
مسحورحرکات دست و انگشتانش شده بودم
نرم، سیال و روان می نواخت
جزئی از آهنگ شده بود.. من اما جزئی از فضای سیال
یک آن لبریز شدم
:
خداوند می نوازد
کلیدهای پیانو ما آدمهاییم
هرچه همراه تر، موسیقی زیباتر، اجرای بهتر
هرچه ساز کوک تر، نوا اصیل تر و دلنشین تر
نوازنده و ساز باهم موسیقی زندگی رو می نوازند
موسیقی کائنات
موسیقی هستی
ساز و نوازنده در هم می آمیزند و معنایی بدیع تر می آفرینند
در هم به وحدت می رسند. وحدت آهنگین
آهنگ ِزندگی
پ.ن: اینجا این سوال هست.. چرا گاهی ساز کوک نمیشه؟ چرا گاهی کلیدهای دیز بمل نرم از زیر انگشتهای سیال نوازنده می لغزه و خارج از نت میشه...گاهی چرا سازها نوازنده رو کلا فراموش و به نواخته شدن عادت می کنن؟
Subscribe to:
Posts (Atom)