About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Monday, July 13, 2015

اندکی صبر، سحر..(؟) است


باز هم توی دوره ای از زندگیم قرار گرفته ام که انگار هیچ کسی به اندازه من توی این شرایط قرار نمیگیره. توی گپ زمانی انتظاراز دانشجو به شاغل تبدیل شدن! حس بی حاصلی و باری به هر جهت گذروندن این دوره طلایی از جوونی آزارم می ده. تصمیم گرفتم با فرانسه خوندن و ورزش و حواشی دیگه وقتم رو پر کنم. ولی یه سری افکار به شدت احاطه ام کرده و اجازه آسودگی خاطر بهم نمی ده. این خیلی بده که من هنوز تمام وقت و ذهن و روز مرگیم رو با کسی که نزدیکترین دوستم بوده -از راه دور- پرمی کنم علی رغم اینکه دیگه عملا نمی تونیم همدیگه رو ببینیم.. یعنی این نا امیدی عاطفی و تضاد عقل و حسه که داره ذره ذره تحلیلم می بره و فعلا نمی تونم کاریش کنم. تکلیف خودم هم با خودم روشن نیست.

کاش زندگی ساده بود. جا ومکان معنی نداشت. از این همه تعریفهای درست و غلط اجتماعی خبری نبود. کاش ویزا معنی نداشت و هر کسی می تونست هرجای دنیا بره و بی ترس و اضطراب از عواقبش رفت و آمد کنه. کاش من زودتر سرم با کار گرم بشه و کمتربا خودم درگیر باشم. م

Friday, June 5, 2015

من جمله عادت های بعد سی سالگی من

من در این سن، عادت کردم به اینکه ساعتهایی رو به تنهایی بگذرونم. اگر اصولا بخواهم کاری از پیش ببرم نیاز به چند ساعت وقت اضافه برای خود خودم دارم تا افکار پس مانده از اتفاقات روزمره ته نشین شن و ذهنم آماده برای فعالیت جدی شه 

این بدی ها و خوبی های خودش رو داره. اینکه من این قدر با خودم راحتم و از تنهایی به نوعی لذت می برم خودش به نظرم امتیاز خوبیه. ولی از طرفی یک وقت پرتی در روزباید برای تنهایی در نظر گرفته بشه ! یعنی اگه من اون فرصت چند ساعت رو تنها نباشم و خصوصا با آدمهایی که دوستشون دارم باشم باز هم برای کاری ازپیش بردن نیاز به گذروندن وقتی به تنهایی دارم

من وقتی اطرافم آدمهایی هستن که حس کنم به توجه من نیاز دارن نمی تونم خوب و متمرکز کار کنم. باید بدونم اونها به نحوی مشغولند و شوق همراهی من رو ندارند 
یه نکته خنده دار این قضیه اینه که این تنهایی باید میون آدمها باشه. یعنی مثلا توی یه کافه یا توی خیابون، پارک
...
شاید بشه راه حلی برای این میل به وقت گذرانی در تنهایی پیدا کرد. مثلا آدم بتونه با مدیتیشن پونزده بیست دقیقه ای اون خلوتی ذهن رو بی اونکه وقت زیادی ازش گرفته بشه به دست بیاره

Thursday, June 4, 2015

کجا؟


..
کجاست عطر شیرین بیان نفست در این بوی گند غذای سرد؟
 گل سرخت کجاست؟
 عشقت کجاست؟
در دنیای تو ساعت چند است؟

"پاییز پدر سالار"
مارکز




Tuesday, June 2, 2015

ارزش گذاری

دوستی توی فیس بوکش این مطلب رو گذاشته بود، تامل بر انگیزه


  اشکال کار این جاست که آدمها وقتی در ارزشهای مادی کم می آورند از اضمحلال ارزشهای اخلاقی گله می کنند

زمانی که پول ندارند سوسیالیست می شوند
زمانی یاد سلیقه نازل جامعه در باب ادبیات و موسیقی و فیلم می افتند که تفریحی جز این ها پیدا نمی کنند 
 زمانی از سطحی شدن معیار های عاشقی حرف می زنند که محبوب به هر دلیلی طردشان می کند
زمانی که تنها می مانند اهمیت دوستی برایشان مسجل می شود
و عکس این می تواند در شرایط متضاد اتفاق بیفتد

نتیجه اینکه آدمی وقتی حرف از عقاید خوبی می زند احساس می کنی حتما اتفاق بدی برایش افتاده
و زمانی که اتفاق خوبی برایش می افتد احتمال می دهی که عقایدش به گونه ای تغییر خواهد کرد

Sunday, May 31, 2015

شاید..

تو را به جای همه زنانی که نشناخته ام دوست دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست دارم
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می‌شود
و برای نخستین گل‌ها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم .
بی تو جز گستره‌‌ایی بی‌کرانه نمی‌بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
می‌اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من می‌تابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز

/از عاشقانه های "پل الوار" برای ژئورژیا/

Monday, March 9, 2015

مدیریت

بچه که بودم حدودا 13-14 ساله، مامانم یه کتاب بهم داد گفت سعی کن اینو بخونی. اسمش بود مدیریت زمان. طبق معمول اون دوره که  توی سن عصیان بودم و هرکاری رو بهم می گفتن بکن اگه خوشم نمی اومد و زورم می رسید نمی کردم، اون کتاب رو هم سرسری یه نگاهی انداختم و گذاشتمش کنار.
تعجبی نداره که آدم مودی بی قانونی هم از آب در اومدم الان، یعنی اگه کار به عهده من باشه، ممکنه دو روز بکٌش کار کنم یه هفته استراحت، دوباره سه روز کار تا روز تحویل.. ولی خب امیدی هست که کار انجام بشه در نهایت!

امروز توی خلوت دلپذیری که داشتم، با خودم فکر کردم محبت هم از اون چیزایی هست که باید مدیریت بشه. اندازه و جای ابرازش، زمان، و نحوه ابرازش.
درغیر این صورت، ممکنه پیچیدگی هایی به وجود بیاد که به هیچ وجه مطلوب و مورد انتظارنیست.
فکر کنم هر روز باید به خودم یاد آوری کنم تا به شکل عادت در بیاد.

Saturday, February 28, 2015

جاودانگی

از رنگ و روش معلوم بود حقه ام گرفته و با رضایت داشتم به همش می زدم.
یه قطعه موسیقی اصیل با اجرای جواد معروفی (پیانو)، پرویز یا حقی (ویولن) و جهانگیر ملک (تنبک) از رادیو پیام پخش می شد. یه آن با خودم فکر کردم خوش به حالشون. هیچ کدومشون دیگه نیستن ولی چه خوبه که با هنر فوق العادشون می تونن هر لحظه و هر جای دنیا حس خوب رو منتقل کنن. انگار که هنوز هستن.
آب توی گلدونا رو چک کردم، مبادا یه کدومشون از قلم افتاده باشن، با خودم فکر می کردم حیف که هیچ کاری از من بر نمی آد برای اینکه بخوام یه همیچین اثری بذارم. یه چیزی بلد باشم که وقتی مردم هم یه طورایی اثرم مونده باشه.. مطمئنا در حیطه حرفه خودم هیچ اکتشاف جدیدی قرار نیست رخ بده که من توی ذهنها ثبت شم. دیگه این قدر دانستنی ها وسیع شده که فکر این که از طریق کار بخوام یاد خودم رو زنده نگه دارم خنده دار بود.
باز در قابلمه خورش رو برداشتم و مرغها و بامیه های خوش رنگ رو کمی جابه جا کردم. قطعه زیبای موسیقی هم تموم شد. یه کمی از خمیر نون بربری جدا کردم و برای ماهی لقمه کردم و انداختم توی تنگ بلورکه تازه آبش عوض شده بود و شفاف شفاف بود. بدون هیچ مشکلی قری به اون دم بلند دلبرش داد و لقمشو بلعید. یه آن به فکرم رسید که خب من می تونم همین حس هام رو، همین لحظات کوچیک زندگی رو، اتفاقایی که روی طرز فکرم موثرن رو، آدمهای مختلفی که عجیب و غریبن و تازگیا به وجودشون توی این دنیا پی بردم رو ثبت کنم. بالاخره، شاید چند نفر موقع خوندن این خطوط ساده نوشته من یه حس خوب داشته باشن. منم همین قدر برام کافیه!