می دونم این خیلی طولانیه، اما واقعا برام ارزشمنده و بسیار قوی و جذاب
خیلی خیلی دوستش دارم، یه جورایی عنوانش که مصرع تاکیدی هست من رو یاد پست" نامش را نمیگویم" آقای مهاجرانی می اندازه
در خرابات عاشقان کوییست. . . وندر آن خانه یک پریروییست
طوقداران چشم آن ماهند. . . هر کجا بسته طاق ابروییست
در خم زلف همچو چوگانش. . . فلک و هر چه در فلک گوییست
به نفس چون مسیح جان بخشد . . . هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش. . . زیر هر توی این سخن توییست
من ازو دور و او به من نزدیک. . . پرده اندر میان من و اوییست
آتش عشق او بخواهد سوخت. . . در جهان هر چه کهنه و نوییست
سوی او راهبر نخواهم شد. . . تا مرا رخ به سایه و سوییست
اوحدی با کسی نمیگوید. . . نام آن بت، که نازکش خوییست
چون ازو نیست میشوم هر دم . . . تا ز هستی من سر موییست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نه خرابات خیک و کاسه و می. . . نه خرابات چنگ و بربط و نی
آن خراباتهای بی ره و رو . . . بر خراباتیان گم شده پی
همه را دیده بر حدیقهی قدس. . . همه را روی در حظیرهی حی
گر در آن کوچه باریابی تو. . . کی از آن کوچه باز گردی، کی؟
بگذر از اختلاف امشب و دی. . . تا برون آید آن بهار از دی
چو بالا رسی، ز لا تا تو. . . ندری نامهی «الیک» و «الی»
تا تو باشی و او، جدا باشد. . . آسمان از زمین و نور از فی
نقش خود برتراش و او را باش. . . تا شود جملهی جهان یک شی
روی آن بت، که اوحدی دیدست. . . نتوان دید جز ببینش وی
سالها شد که راه میپویم. . . چون نخواهد شد این بیابان طی
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر دم از خانه رخ بدر دارد. . . در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست مست بر سر کوی. . . با کسی دست در کمر دارد
هر دمی عاشق دگر جوید. . . هر شبی مجلس دگر دارد
یار آنکس شود که مینوشد. . . دست آن کس کشد که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند. . . مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاشتر ز مردم شهر. . . پیش او راه بیشتر دارد
یار ترسا و ما مترس از کس . . . عاشقی خود همین هنر دارد
عشق معشوقهی خراباتست. . . زانکه عشقست کین اثر دارد
در خرابات ما شود عاشق. . . هر که پروای دردسر دارد
اوحدی تاکنون دری میزد. . . چون خرابات ما دو در دارد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سخنی میرود، به من کن گوش. . . پیش از آن کز سخن شوم خاموش
جز یکی نیست نقد این عالم. . . باز جوی و به عالمش مفروش
گل این باغ را تویی غنچه. . . سر این گنج را تویی سرپوش
پرده بردار، تا ببینی خوش. . . دست با دوست کرده در آغوش
گر کسی میشوی، به جز تو کسی. . . در جهان نیست، بشنو و مخروش
اگر این حال بر تو کشف شود. . . برهی از خیال امشب و دوش
باز دانی که: من چه میگویم. . . گرت افتد گذر به عالم هوش
آن شناسد حدیث این دل مست. . . که ازین باده کرده باشد نوش
در دلم آتشست و در چشم آب. . . جای آن باشد ار برآرم جوش
اوحدی بازگشت گوشه نشین. . . اگرم فتنهای نگیرد گوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نیست رنگی در آبگینه و آب. . . بادهشان رنگ میدهد، دریاب
باده نیز اندر اصل خود آبیست. . . کافتابش فروغ بخشد و تاب
ز آب بیرنگ شد عنب موجود. . . و ز عنب شیره و ز شیره شراب
زین منازل نکرده آب گذر. . . هیچ کس را نکرده مست و خراب
باش، تا رنگ دید و بینی بوی. . . عقل ازو سکر دید و غافل خواب
اگرت چشم دوربین باشد. . . برگرفتم از آن جمال نقاب
غیر ازو هر چه مینماید رخ. . . نیست یکباره جز غرور و سراب
دیدهی اوحدی به جستن اوست. . . گر بیابد به کام دیده جواب
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
جز تو کس در جهان نمیدانم. . . وز تو چیزی نهان نمیدانم
بینشان تو نیست یک ذره. . . به جز این یک نشان نمیدانم
با تو پوشیده حالتیست مرا. . . که درستش بیان نمیدانم
گرچه داناست نام من، لیکن. . . تا نگویی: بدان، نمیدانم
این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟. . . شرح این کن، که آن نمیدانم
آن چنانم به بویت، ای گل، مست. . . که گل از بوستان نمیدانم
به اشارت حدیث خواهم گفت. . . که غریبم، زبان نمیدانم
دوستان، جز حدیث او مکنید. . . که من این داستان نمیدانم
اوحدی باز در میان آمد. . . کام او زین میان نمیدانم
چون پس از عمرها که گردیدم. . . . راه این آستان نمیدانم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
باز غوغای او علم برداشت. . . عشق او خنجر ستم برداشت
هرچه بیراه دید غارت کرد. . . و آنچه بر راه دید هم برداشت
دوست احرام آشنایی بست. . . نام بیگانه زین حرم برداشت
خطبها چون به نام او کردند. . . جمله را سکه از درم برداشت
آفتاب رخش ظهور گرفت. . . وز دل من غمام غم برداشت
مطرب عشق را نوا نو شد. . . کین کهن جامه جام جم برداشت
اندر آن جام چون خدا را دید. . . از کتاب خودی رقم برداشت
روز صید آن سوار ازین نخجیر. . . پر بیفگند، لیک کم برداشت
دل نادان من امانت عشق. . . هم به پشتی آن کرم برداشت
دست او چون به حکم دستوری. . . از من و اوحدی قلم برداشت
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مستمع نیست، تا بگویم راست. . . کندرین گنبد این نوا چه نواست؟
هر چه گویی درو، چو آن شنوی؟. . . پس یکی باشد، این یک و دو چراست؟
تو یکی، او یکی، دو باشد دو. . . این یکی زان یکی بباید کاست
رشتهای گر هزار تو گردد. . . چون سر رشته یافتی یکتاست
گر ز دریا جدا شود قطره. . . نه که دریا جدا و قطره جداست؟
یار با ماست وین سخن ز نهفت. . . من برون میبرم چو موی ز ماست
نیست بی زبده شیر، اشارت کن. . . که کدامست شیر و زبده کجاست؟
آسمان و زمین گرفت این نور. . . باز بینید کین چه نشو و نماست؟
اوحدیوار میزنم در دوست. . . تا چه در میزند ارادت و خواست
ساختم پرده، گر نگردد کج. . . کردم آهنگ اگر بیاید راست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سایهی نور پاش میبینم. . . زانکه در جمله جاش میبینم
آفتابی بدین عظیمی را. . . ذرهای در هواش میبینم
آنکه عمری بگشتم از پی او. . . با خود اندر سراش میبینم
روز و شب در بلاش میسوزم. . . تا نگویی: بلاش میبینم
این که وقتی بنالم از غم او. . . نه که از خود جداش میبینم
بینشم بیخدا کجا باشد؟. . . چو به نور خداش میبینم
صورت او چو روشن آینهایست. . . که جهان در صفاش میبینم
هر چه از کاینات گیرد رنگ. . . جمله در خاک پاش میبینم
اوحدی در قفای ماست، دگر. . . دو سه روز از قفاش میبینم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ. . . بزن، ای مطرب حریفان، چنگ
که نیابی تو بیپریشانی. . . دل که باشد به زلف یار آونگ
با من ار میروی به جستن او. . . دامن خویشتن بگیر به چنگ
کانچه جستی درون جبهی تست. . . خواهش از روم جوی و خواه از زنگ
ز آب و گل زادهای، از آنی گم. . . در بیابان جهل چون خر لنگ
از دل و جان برآی، تا برود. . . در دمی همت تو صد فرسنگ
کاهن و سنگ را چو آب کند. . . آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ
نام و نقش خود از میان برگیر. . . تا ترا در کنار گیرد تنگ
خواجه جانست، چون بمیرد تن. . . باده آبست، چون ببرد رنگ
اوحدی شد به عاشقی بد نام. . . آن نگار از زمانه دارد ننگ
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
یار، دوشم ز راه مهمانی. . . به خرابی کشید و ویرانی
داشت در پیش رویم آینهای. . . تا بدیدم درو به آسانی
که جزو نیست هر چه میدانم. . . که ازو خاست هر چه میدانی
انس با عالم الهی گیر. . . به تو گفتم طریق انسانی
دو قدم بیش نیست راه، ولی. . . تو در اول قدم همیمانی
گر نه آن نور در تجلی بود. . . آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟
که تواند به غیر او گفتن؟. . . «لیس فی جبتی» که میخوانی
هر چه هستیست در تو موجودست. . . خویشتن را مگر نمیدانی
ای که روز و شبت همیخوانم. . . گرچه هرگز مرا نمیخوانی
زان شراب بقا بده جامی. . . تا تن اوحدی شود فانی
آشکارا اگر توانم نیک. . . ورنه، تا میتوان، به پنهانی
من و آن دلبر خراباتی
فی الطریق الهوی کمایاتی
پرسش خستهاش روا باشد. . . که درین درد بیدوا باشد
کس درین خانه نیست بیگانه. . . مرد باید که آشنا باشد
در جهان تو باشد این من و تو. . . در جهان خدا خدا باشد
بنماید ترا، چنانکه تویی. . . اگر آیینه را صفا باشد
بیقفا روی نیست در خارج. . . وندر آیینه نیقفا باشد
اندر آیینه هیچ ننماید. . . که نه این شهریار ما باشد
در صفا نیست صورت دوری. . . دوری از ظلمت هوا باشد
این جدایی و کندی روشست. . . روش عاشقان جدا باشد
از خطای خطست اگر دویی است. . . این دو بینی از آن خطا باشد
اوحدی گر ز دوست برگردد. . . هر دم اندر دم بلا باشد
چون درین آفتاب میسوزم. . . تا ز من ذرهای به جا باشد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چیست این دیر پر ز راهب و قس؟. . . بسته بر هم هزار زنگ و جرس
زین طرف نغمهای که: «لاتامن». . . زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»
عهد و میثاق کرد گرگ و شبان. . . یار و انباز گشت دزد و عسس
چند ازین جستجوی باطل، چند؟. . . بس ازین گفتگوی بیهده، بس
حرف زاید منه برین جدول. . . نقش خارج مزن برین اطلس
کندرین خنب نیست جز یک رنگ. . . وندرین خانه نیست جز یک کس
یک حدیثست و صد هزار ورق. . . یک سوارست و صد هزار فرس
عیب ما نیست گر نمیبینیم. . . گوهری در میان چندین خس
نیست در کارخانه جز یک کار. . . و آن تو داری، به غور کار برس
دلم از زهد اوحدی بگرفت. . . گر امانم دهد اجل، زین پس
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
همه عالم پرست ازین منظور. . . همه آفاق را گرفت این نور
هر یک از جانبیش میجویند. . . مصطفی از حرم، کلیم از طور
اصل این کل و جز و یک کلمه است. . . خواه توراة از خوان و خواه زبور
حاصل شهر عاشقان شهریست. . . گرد بر گرد آن هزاران سور
باش تا نقد او شود پیدا. . . باش تا کار او رسد به ظهور
گرچه در پیش چشم و ما مفلس. . . دست در دستگاه و ما مهجور
یار نزدیکتر ز تست به تو. . . تو ز نزدیک او چرایی دور؟
تاکنون اوحدی اگر میپخت. . . آرزوی بهشت و حور و قصور
رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا. . . گر گنه گار داری، ار معذور
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مدتی من به کار خود بودم. . . با خود و روزگار خود بودم
صورتی چند نقش میبستم. . . گرچه هم در دیار خود بودم
به دیار کسان شدم ناگاه. . . گرچه هم در دیار خود بودم
به در هر حصار میگشتم. . . نه که من در حصار خود بودم
سالها یار، یار میگفتم. . . خود به تحقیق یار خود بودم
گفتم: او را شکار کردم، لیک. . . چون بدیدم شکار خود بودم
یک شبم یار در کنار کشید. . . روز شد، در کنار خود بودم
غم دل با کسی نخواهم گفت. . . چون غم و غمگسار خود بودم
اوحدی پیش من حجاب نشد. . . زانکه خود پردهدار خود بودم
گفتم: این اختیار نیست مرا. . . چون که در اختیار خود بودم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
دوست به کاروان «کن فیکون». . . آمد از شهر لامکان بیرون
عور گشت از لباس بیچونی. . . باز پوشید کسوت چه و چون
گر بر آمد بصورت لیلی. . . گه در آمد بدیدهی مجنون
گاه مشهور شد بیت نور. . . گاه مذکور شد بسورت نون
چون بب و زمین او بودست. . . ریشه و بیخهای گوناگون
پیش کافور و زنجبیل نهاد. . . عسل و تین و روغن زیتون
میسرشت این چهار جسم بهم. . . مدتی، تا تمام شد معجون
دردها را دوانهاد، دوا. . . زهرها را ازو نبشت افسون
اوحدی شربتی از آن بچشید. . . گشت دیوانه «والجنون فنون»
پر دویدم بهر دری زین پیش. . . بر من این در چو بازگشت اکنون
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
میبیاور، که توبه بشکستم. . . یا مده می، که از غمش مستم
نی، که من جز به می نخواهم داد. . . بعد ازین گر به جان رسد دستم
درجهان می مرا چنان سازد. . . که ندانم که در جهان هستم
خلوتی داشتم به جستن او. . . چون بجست او مرا،برون جستم
به یکی کردم از دو عالم روی. . . دیده از دیگران فرو بستم
در کف پای آن یکی خاکم. . . بر سر کوی آن یکی پستم
ببریدم دل از تعلق غیر. . . زان بریدن به دوست پیوستم
ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل. . . اوحدی شد، ز اوحدی رستم
تا به اکنون ز پند گویان بود. . . بند بر پای و حلق در شستم
بعد از این، چون به حکم گستاخی. . . در خرابات عشق بنشستم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهی کمایاتی
گر به دست آوریم دامن دوست. . . همه او را شویم و خود همه اوست
آنکه او را در آب میجویی. . . همچو آیینه با تو رو در روست
تو تویی و تو از میان برگیر. . . کز تویی تو رشتهی تو دو توست
گر شود کوزه کوزهگر،نه شگفت. . . که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
تو به مویی بجستهای، ورنه. . . از تو تا آنکه جستهای یک موست
همه از یک درخت رست این چوب. . . که گهی صولجان و گاهی گوست
«ها» که اسم اشارتست از اصل . . . الفش را چو واو کردی هوست
انقلابی ضرورتست اینجا. . . تا تو این مغز بر کشی از پوست
منشین تشنه، اوحدی که ترا. . . پای در آب و جای بر لب جوست
مدتی توبه داشتم و اکنون. . . که خرابات عشق در پهلوست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر چه من گویم،ای دبیر امروز. . . نه به خویشم، ز من مگیر امروز
قلم نیستی به من در کش. . . که گرفتارم و اسیر امروز
میل یار قدیم دارد دل. . . تن ازین غصهگو: بمیر امروز
سالها در کمین نشستم، تا. . . در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت بزن، که گشت یکی. . . با غلام خود آن امیر امروز
چشم گژبین چو از میان برخاست. . . راست شد شاه با فقیر امروز
پرده برمن مدر، که نتوان دوخت. . . نظر از یار بی نظیر امروز
چون در آمیخت آب ما با شیر. . . چون جدا میکنی ز شیر امروز
اوحدی،جز حدیث دوست مگوی. . . که جزو نیست در ضمیر امروز
به تو رمزی بگویم، ار شنوی. . . از زبانم سخن پذیر امروز:
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چند وچند؟ ای دل ملامت کش. . . زین من و ما و این عمامه و فش
سر مگردان ز خنجر آن دوست. . . رخ مپیچان ز تیر آن ترکش
نوشدارو، که: غیر دوست دهد. . . زهر باشد، به خاک ریز و مچش
دل ز دنیا و آخرت برگیر. . . به چنین جوع روزه گیر و عطش
رخ به وحدت نهادهای، بردار. . . از میان اختلاف روم و حبش
قل کن روی کعبتین جهت. . . تا ببینی یکی مقابل شش
چند گویی که؟ خانه تاریکست؟. . . نیست تاریک، چشم تست اعمش
قابلی نیست، چون پذیرد نور؟. . . آتشی نیست، کی بسوزد غش؟
ز احد گر نشان همی طلبی. . . به سر اوحدی قلم درکش
در بدین ناخوشان ببند امروز. . . تا برانیم چند روزی خوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اشک من سرخ کرد و رویم زرد. . . با من آن بیوفا ببین که چه کرد؟
همچو خون در رگست و رگ در تن. . . آنکه آبم ببرد و خونم خورد
عشق آن دوست چون برآرد دست. . . سر ز پا، پا ز سر نداند مرد
همه را کشت، تا نماند غیر. . . کشته را سوخت، تا بماند فرد
میکشد تیغ و نیست پای گریز. . . میکشد زار و نیست جای نبرد
تا دو چشمم به دست بینا شد. . . هجر او وصل گشت و خارش ورد
پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟. . . نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟
این همه نقشها که میبینی. . . از یکی کارگاه دان و نورد
اوحدی گر یکی شود با ما. . . از حریفان همی بریم این نرد
قصهی درد خویشتن گفتم. . . گر نیاید پدید داروی درد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اوحدی
No comments:
Post a Comment