ذهن من رودی بود که تنی به دریا زد و رفت و از رودهای کوچیک همسانش فاصله گرفت..چشمشو به روی جریان بست.. راهش و اینقدر جدا کرد که سر و تهش یکی شد. از هر جریان آبی جدا شد.. جریانی نیست. رکود.. بی حاصل.
ذهن حال حاضرِ من، الان مردابیه که به هیچ پناه آورده.. از همه به هیچ
نه ایده تازه ای، نه فکر بزرگی، نه امید به بهبودی، نه قدردانِ شدنی ها، نه لذت بخششِ یک جرعه تازگی و روانی