روزها آب و ماهها آب و سالها آب. قرن در قرن آب و هزارهها آب.
هر جوي باريکي، دريا به دريا پيوسته و آب از سرم گذشته و آب از جانم و ز روحم.
**
و من عصايي ندارم که آبها را بشکافم، من عصايي ندارم که از رود و جوي و نهر و سيل بگذرم، من عصايي ندارم تا ...
...آب بر آب و از هر روزنهاي آبي ميجوشد و از هر تنوري و از هر پنجرهاي و من کشتي ندارم که بر آن سوار شوم، کشتي ندارم که از هر چيزي، جفتي برگيرم، کشتي ندارم تا ...
**
آب بر آب و من فروتر و من غرق، موج در موج و من هراس و من ظلمت، و نهنگي ندارم تا مرا ببلعد. نهنگي ندارم تا سرم را برجگرش بگذارد، من نهنگي ندارم ...
**
روزها باد و ماهها باد و سالها باد. باد در باد و مي وزد. باد در باد و ميپيچد. هر نسيمي تند بادي و هر تند بادي، توفان. من قاليچهاي ندارم که بر باد بيندازم. من قاليچه اي ندارم تا بگذرم و بگريزم، من قاليچهاي ندارم ...
روزها ديو و ماهها ديو و سالها ديو. قرن در قرن ديو و هزارهها ديو. از هرغاري ديوي سر درمي آورد و درهر سوراخي ديوي آشيانه کرده است. ديوان ميرقصند و ديوان ميخوانند و ديوان ميخندند. ديو در ديو و من انگشتري ندارم تا در دستم کنم و انگشتري ندارم تا پريان و ديوان را آرام و رام کنم، من انگشتري ندارم ...
**
سنگها بت وچوبها بت وعشقها بت و قلبها بت، کوچک بت و بزرگ بت. من تبر ندارم که بتها را بشکنم وتبر ندارم تا آن را برشانه بت بزرگ بگذارم من تبر ندارم ...
روزها آتش. تن بر تن ميسوزد و دل بر دل و جان بر جان. تنم هيزم و روحم هيزم و قلبم هيزم و من گلستان ندارم تا آتشم را سرد و سلام کنم. من گلستان ندارم تا سبز باشم و جهان را گل ببارم من گلستان ندارم ...
**
جهان جذامي ، جهان مجنون، جهان کر و کور و کبود، جهان افليج، جهان پيسي، جهان مرده و من دمي ندارم تا در جهان بدمم. دمي ندارم تا شفا دهم، تا درمان کنم، تا زنده، من دمي ندارم ...
**
نه عصا و نه کشتي و نه نهنگ و نه قاليچه و نه انگشتر و نه تبر و نه گلستان نه نَفَس. پس من چگونه جهان را تاب بياورم . پس من چگونه ....
روزها عبور و ماهها عبور و سالها عبور، قرن در قرن عبور و هزارهها عبور.
اما گفتند تنها آن کس که از آب ميگذرد، عصا به دستش ميدهند و تنها آن که در آتش ميرود،گلستان را ميبيند و آنکه قعر اقيانوس را ميجويد ،نهنگان را مييابد و آن که سوار باد ميشود قاليچه را به دست مي آورد و آنکه ديوان را رام مي کند، انگشتر به دستش مي کنند و آن که بتها را ميشکند، تبر خواهد يافت و آن که زنده ميکند، صاحب نَفَس ميشود ... .
**
پس عصا، ايمان بود و کشتي ايمان و نهنگ ايمان. قاليچه و انگشتر و تبر و گلستان ايمان. پس نَفَس ايمان بود.
"ایمان"
هر جوي باريکي، دريا به دريا پيوسته و آب از سرم گذشته و آب از جانم و ز روحم.
**
و من عصايي ندارم که آبها را بشکافم، من عصايي ندارم که از رود و جوي و نهر و سيل بگذرم، من عصايي ندارم تا ...
...آب بر آب و از هر روزنهاي آبي ميجوشد و از هر تنوري و از هر پنجرهاي و من کشتي ندارم که بر آن سوار شوم، کشتي ندارم که از هر چيزي، جفتي برگيرم، کشتي ندارم تا ...
**
آب بر آب و من فروتر و من غرق، موج در موج و من هراس و من ظلمت، و نهنگي ندارم تا مرا ببلعد. نهنگي ندارم تا سرم را برجگرش بگذارد، من نهنگي ندارم ...
**
روزها باد و ماهها باد و سالها باد. باد در باد و مي وزد. باد در باد و ميپيچد. هر نسيمي تند بادي و هر تند بادي، توفان. من قاليچهاي ندارم که بر باد بيندازم. من قاليچه اي ندارم تا بگذرم و بگريزم، من قاليچهاي ندارم ...
روزها ديو و ماهها ديو و سالها ديو. قرن در قرن ديو و هزارهها ديو. از هرغاري ديوي سر درمي آورد و درهر سوراخي ديوي آشيانه کرده است. ديوان ميرقصند و ديوان ميخوانند و ديوان ميخندند. ديو در ديو و من انگشتري ندارم تا در دستم کنم و انگشتري ندارم تا پريان و ديوان را آرام و رام کنم، من انگشتري ندارم ...
**
سنگها بت وچوبها بت وعشقها بت و قلبها بت، کوچک بت و بزرگ بت. من تبر ندارم که بتها را بشکنم وتبر ندارم تا آن را برشانه بت بزرگ بگذارم من تبر ندارم ...
روزها آتش. تن بر تن ميسوزد و دل بر دل و جان بر جان. تنم هيزم و روحم هيزم و قلبم هيزم و من گلستان ندارم تا آتشم را سرد و سلام کنم. من گلستان ندارم تا سبز باشم و جهان را گل ببارم من گلستان ندارم ...
**
جهان جذامي ، جهان مجنون، جهان کر و کور و کبود، جهان افليج، جهان پيسي، جهان مرده و من دمي ندارم تا در جهان بدمم. دمي ندارم تا شفا دهم، تا درمان کنم، تا زنده، من دمي ندارم ...
**
نه عصا و نه کشتي و نه نهنگ و نه قاليچه و نه انگشتر و نه تبر و نه گلستان نه نَفَس. پس من چگونه جهان را تاب بياورم . پس من چگونه ....
روزها عبور و ماهها عبور و سالها عبور، قرن در قرن عبور و هزارهها عبور.
اما گفتند تنها آن کس که از آب ميگذرد، عصا به دستش ميدهند و تنها آن که در آتش ميرود،گلستان را ميبيند و آنکه قعر اقيانوس را ميجويد ،نهنگان را مييابد و آن که سوار باد ميشود قاليچه را به دست مي آورد و آنکه ديوان را رام مي کند، انگشتر به دستش مي کنند و آن که بتها را ميشکند، تبر خواهد يافت و آن که زنده ميکند، صاحب نَفَس ميشود ... .
**
پس عصا، ايمان بود و کشتي ايمان و نهنگ ايمان. قاليچه و انگشتر و تبر و گلستان ايمان. پس نَفَس ايمان بود.
"ایمان"
عرفان نظرآهاري
قشنگه...
ReplyDelete