This song really made me a "fool sentimental" tonight
"je te promets" by Johnny Hallyday,1988
Je te promets le sel au baiser de ma bouche
Je te promets le miel à ma main qui te touche
Je te promets le ciel au dessus de ta couche
Des fleurs et des dentelles pour que tes nuits soient douces
Je te promets la clé des secrets de mon âme
Je te promets ma vie de mes rires à mes larmes
Je te promets le feu à la place des armes
Plus jamais des adieux rien que des au-revoirs
J'y crois comme à la terre, j'y crois comme au soleil
J'y crois comme un enfant, comme on peut croire au ciel
J'y crois comme à ta peau, à tes bras qui me serrent
J'te promets une histoire différente des autres
J'ai tant besoin d'y croire encore
Je te promets des jours tout bleus comme tes veines
Je te promets des nuits rouges comme tes rêves
Des heures incandescentes et des minutes blanches
Des secondes insouciantes au rythme de tes hanches
Je te promets mes bras pour porter tes angoisses
Je te promets mes mains pour que tu les embrasses
Je te promets mes yeux si tu ne peux plus voir
J'te promets d'être heureux si tu n'as plus d'espoir
J'y crois comme à la terre, j'y crois comme au soleil
J'y crois comme un enfant, comme on peut croire au ciel
J'y crois comme à ta peau, à tes bras qui me serrent
J'te promets une histoire différente des autres
Si tu m'aides à y croire encore
Et même si c'est pas vrai, si on te l'a trop fait
Si les mots sont usés, comme écris à la craie
On fait bien des grands feu en frottant des cailloux
Peut-être avec le temps à la force d'y croire
On peut juste essayer pour voir
Et même si c'est pas vrai, même si je mens
Si les mots sont usés, légers comme du vent
Et même si notre histoire se termine au matin
J'te promets un moment de fièvre et de douceur
Pas toute le nuit mais quelques heures...
Je te promets le sel au baiser de ma bouche
Je te promets le miel à me main qui te touche
Je te promets le ciel au dessus de ta couche
Des fleurs et des dentelles pour que tes nuits soient douces...
.
About Me

- شبگرد -Night prowler
- دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.
Friday, August 28, 2009
Tuesday, August 18, 2009
دوست
هر که بی سامان شود در راه دوست
در دیار دوست سامانش دهند
سعه صدر
قدرت زندگی را زیستن در هر شرایطی
خوش رویی
همدلی، صداقت
بی ریایی
گاهی آدم هایی که اطرافت بودن اصلا هم مشخصه ظاهری که به عنوان یک انسان خاص بشه در نظرشون
گرفت درشون ندیدی..در یک شرایطی چنان خاص هستن و بطور اجتناب ناپذیری تحسین بر انگیز که باور کردنی نیست
اون جمله انسان مساوی خدا (ریسپکت برای همه..) برام ملموس تره الان
چقدرحس خوبیه دوباره پیدا کردن، دوباره و دوباره قدر دونستن
چقدر قشنگه بدون هیچ نسبت خونی این یکرنگی
...
Wednesday, July 22, 2009
من و آن دلبر خراباتی
می دونم این خیلی طولانیه، اما واقعا برام ارزشمنده و بسیار قوی و جذاب
خیلی خیلی دوستش دارم، یه جورایی عنوانش که مصرع تاکیدی هست من رو یاد پست" نامش را نمیگویم" آقای مهاجرانی می اندازه
در خرابات عاشقان کوییست. . . وندر آن خانه یک پریروییست
طوقداران چشم آن ماهند. . . هر کجا بسته طاق ابروییست
در خم زلف همچو چوگانش. . . فلک و هر چه در فلک گوییست
به نفس چون مسیح جان بخشد . . . هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش. . . زیر هر توی این سخن توییست
من ازو دور و او به من نزدیک. . . پرده اندر میان من و اوییست
آتش عشق او بخواهد سوخت. . . در جهان هر چه کهنه و نوییست
سوی او راهبر نخواهم شد. . . تا مرا رخ به سایه و سوییست
اوحدی با کسی نمیگوید. . . نام آن بت، که نازکش خوییست
چون ازو نیست میشوم هر دم . . . تا ز هستی من سر موییست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نه خرابات خیک و کاسه و می. . . نه خرابات چنگ و بربط و نی
آن خراباتهای بی ره و رو . . . بر خراباتیان گم شده پی
همه را دیده بر حدیقهی قدس. . . همه را روی در حظیرهی حی
گر در آن کوچه باریابی تو. . . کی از آن کوچه باز گردی، کی؟
بگذر از اختلاف امشب و دی. . . تا برون آید آن بهار از دی
چو بالا رسی، ز لا تا تو. . . ندری نامهی «الیک» و «الی»
تا تو باشی و او، جدا باشد. . . آسمان از زمین و نور از فی
نقش خود برتراش و او را باش. . . تا شود جملهی جهان یک شی
روی آن بت، که اوحدی دیدست. . . نتوان دید جز ببینش وی
سالها شد که راه میپویم. . . چون نخواهد شد این بیابان طی
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر دم از خانه رخ بدر دارد. . . در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست مست بر سر کوی. . . با کسی دست در کمر دارد
هر دمی عاشق دگر جوید. . . هر شبی مجلس دگر دارد
یار آنکس شود که مینوشد. . . دست آن کس کشد که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند. . . مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاشتر ز مردم شهر. . . پیش او راه بیشتر دارد
یار ترسا و ما مترس از کس . . . عاشقی خود همین هنر دارد
عشق معشوقهی خراباتست. . . زانکه عشقست کین اثر دارد
در خرابات ما شود عاشق. . . هر که پروای دردسر دارد
اوحدی تاکنون دری میزد. . . چون خرابات ما دو در دارد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سخنی میرود، به من کن گوش. . . پیش از آن کز سخن شوم خاموش
جز یکی نیست نقد این عالم. . . باز جوی و به عالمش مفروش
گل این باغ را تویی غنچه. . . سر این گنج را تویی سرپوش
پرده بردار، تا ببینی خوش. . . دست با دوست کرده در آغوش
گر کسی میشوی، به جز تو کسی. . . در جهان نیست، بشنو و مخروش
اگر این حال بر تو کشف شود. . . برهی از خیال امشب و دوش
باز دانی که: من چه میگویم. . . گرت افتد گذر به عالم هوش
آن شناسد حدیث این دل مست. . . که ازین باده کرده باشد نوش
در دلم آتشست و در چشم آب. . . جای آن باشد ار برآرم جوش
اوحدی بازگشت گوشه نشین. . . اگرم فتنهای نگیرد گوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نیست رنگی در آبگینه و آب. . . بادهشان رنگ میدهد، دریاب
باده نیز اندر اصل خود آبیست. . . کافتابش فروغ بخشد و تاب
ز آب بیرنگ شد عنب موجود. . . و ز عنب شیره و ز شیره شراب
زین منازل نکرده آب گذر. . . هیچ کس را نکرده مست و خراب
باش، تا رنگ دید و بینی بوی. . . عقل ازو سکر دید و غافل خواب
اگرت چشم دوربین باشد. . . برگرفتم از آن جمال نقاب
غیر ازو هر چه مینماید رخ. . . نیست یکباره جز غرور و سراب
دیدهی اوحدی به جستن اوست. . . گر بیابد به کام دیده جواب
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
جز تو کس در جهان نمیدانم. . . وز تو چیزی نهان نمیدانم
بینشان تو نیست یک ذره. . . به جز این یک نشان نمیدانم
با تو پوشیده حالتیست مرا. . . که درستش بیان نمیدانم
گرچه داناست نام من، لیکن. . . تا نگویی: بدان، نمیدانم
این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟. . . شرح این کن، که آن نمیدانم
آن چنانم به بویت، ای گل، مست. . . که گل از بوستان نمیدانم
به اشارت حدیث خواهم گفت. . . که غریبم، زبان نمیدانم
دوستان، جز حدیث او مکنید. . . که من این داستان نمیدانم
اوحدی باز در میان آمد. . . کام او زین میان نمیدانم
چون پس از عمرها که گردیدم. . . . راه این آستان نمیدانم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
باز غوغای او علم برداشت. . . عشق او خنجر ستم برداشت
هرچه بیراه دید غارت کرد. . . و آنچه بر راه دید هم برداشت
دوست احرام آشنایی بست. . . نام بیگانه زین حرم برداشت
خطبها چون به نام او کردند. . . جمله را سکه از درم برداشت
آفتاب رخش ظهور گرفت. . . وز دل من غمام غم برداشت
مطرب عشق را نوا نو شد. . . کین کهن جامه جام جم برداشت
اندر آن جام چون خدا را دید. . . از کتاب خودی رقم برداشت
روز صید آن سوار ازین نخجیر. . . پر بیفگند، لیک کم برداشت
دل نادان من امانت عشق. . . هم به پشتی آن کرم برداشت
دست او چون به حکم دستوری. . . از من و اوحدی قلم برداشت
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مستمع نیست، تا بگویم راست. . . کندرین گنبد این نوا چه نواست؟
هر چه گویی درو، چو آن شنوی؟. . . پس یکی باشد، این یک و دو چراست؟
تو یکی، او یکی، دو باشد دو. . . این یکی زان یکی بباید کاست
رشتهای گر هزار تو گردد. . . چون سر رشته یافتی یکتاست
گر ز دریا جدا شود قطره. . . نه که دریا جدا و قطره جداست؟
یار با ماست وین سخن ز نهفت. . . من برون میبرم چو موی ز ماست
نیست بی زبده شیر، اشارت کن. . . که کدامست شیر و زبده کجاست؟
آسمان و زمین گرفت این نور. . . باز بینید کین چه نشو و نماست؟
اوحدیوار میزنم در دوست. . . تا چه در میزند ارادت و خواست
ساختم پرده، گر نگردد کج. . . کردم آهنگ اگر بیاید راست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سایهی نور پاش میبینم. . . زانکه در جمله جاش میبینم
آفتابی بدین عظیمی را. . . ذرهای در هواش میبینم
آنکه عمری بگشتم از پی او. . . با خود اندر سراش میبینم
روز و شب در بلاش میسوزم. . . تا نگویی: بلاش میبینم
این که وقتی بنالم از غم او. . . نه که از خود جداش میبینم
بینشم بیخدا کجا باشد؟. . . چو به نور خداش میبینم
صورت او چو روشن آینهایست. . . که جهان در صفاش میبینم
هر چه از کاینات گیرد رنگ. . . جمله در خاک پاش میبینم
اوحدی در قفای ماست، دگر. . . دو سه روز از قفاش میبینم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ. . . بزن، ای مطرب حریفان، چنگ
که نیابی تو بیپریشانی. . . دل که باشد به زلف یار آونگ
با من ار میروی به جستن او. . . دامن خویشتن بگیر به چنگ
کانچه جستی درون جبهی تست. . . خواهش از روم جوی و خواه از زنگ
ز آب و گل زادهای، از آنی گم. . . در بیابان جهل چون خر لنگ
از دل و جان برآی، تا برود. . . در دمی همت تو صد فرسنگ
کاهن و سنگ را چو آب کند. . . آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ
نام و نقش خود از میان برگیر. . . تا ترا در کنار گیرد تنگ
خواجه جانست، چون بمیرد تن. . . باده آبست، چون ببرد رنگ
اوحدی شد به عاشقی بد نام. . . آن نگار از زمانه دارد ننگ
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
یار، دوشم ز راه مهمانی. . . به خرابی کشید و ویرانی
داشت در پیش رویم آینهای. . . تا بدیدم درو به آسانی
که جزو نیست هر چه میدانم. . . که ازو خاست هر چه میدانی
انس با عالم الهی گیر. . . به تو گفتم طریق انسانی
دو قدم بیش نیست راه، ولی. . . تو در اول قدم همیمانی
گر نه آن نور در تجلی بود. . . آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟
که تواند به غیر او گفتن؟. . . «لیس فی جبتی» که میخوانی
هر چه هستیست در تو موجودست. . . خویشتن را مگر نمیدانی
ای که روز و شبت همیخوانم. . . گرچه هرگز مرا نمیخوانی
زان شراب بقا بده جامی. . . تا تن اوحدی شود فانی
آشکارا اگر توانم نیک. . . ورنه، تا میتوان، به پنهانی
من و آن دلبر خراباتی
فی الطریق الهوی کمایاتی
پرسش خستهاش روا باشد. . . که درین درد بیدوا باشد
کس درین خانه نیست بیگانه. . . مرد باید که آشنا باشد
در جهان تو باشد این من و تو. . . در جهان خدا خدا باشد
بنماید ترا، چنانکه تویی. . . اگر آیینه را صفا باشد
بیقفا روی نیست در خارج. . . وندر آیینه نیقفا باشد
اندر آیینه هیچ ننماید. . . که نه این شهریار ما باشد
در صفا نیست صورت دوری. . . دوری از ظلمت هوا باشد
این جدایی و کندی روشست. . . روش عاشقان جدا باشد
از خطای خطست اگر دویی است. . . این دو بینی از آن خطا باشد
اوحدی گر ز دوست برگردد. . . هر دم اندر دم بلا باشد
چون درین آفتاب میسوزم. . . تا ز من ذرهای به جا باشد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چیست این دیر پر ز راهب و قس؟. . . بسته بر هم هزار زنگ و جرس
زین طرف نغمهای که: «لاتامن». . . زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»
عهد و میثاق کرد گرگ و شبان. . . یار و انباز گشت دزد و عسس
چند ازین جستجوی باطل، چند؟. . . بس ازین گفتگوی بیهده، بس
حرف زاید منه برین جدول. . . نقش خارج مزن برین اطلس
کندرین خنب نیست جز یک رنگ. . . وندرین خانه نیست جز یک کس
یک حدیثست و صد هزار ورق. . . یک سوارست و صد هزار فرس
عیب ما نیست گر نمیبینیم. . . گوهری در میان چندین خس
نیست در کارخانه جز یک کار. . . و آن تو داری، به غور کار برس
دلم از زهد اوحدی بگرفت. . . گر امانم دهد اجل، زین پس
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
همه عالم پرست ازین منظور. . . همه آفاق را گرفت این نور
هر یک از جانبیش میجویند. . . مصطفی از حرم، کلیم از طور
اصل این کل و جز و یک کلمه است. . . خواه توراة از خوان و خواه زبور
حاصل شهر عاشقان شهریست. . . گرد بر گرد آن هزاران سور
باش تا نقد او شود پیدا. . . باش تا کار او رسد به ظهور
گرچه در پیش چشم و ما مفلس. . . دست در دستگاه و ما مهجور
یار نزدیکتر ز تست به تو. . . تو ز نزدیک او چرایی دور؟
تاکنون اوحدی اگر میپخت. . . آرزوی بهشت و حور و قصور
رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا. . . گر گنه گار داری، ار معذور
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مدتی من به کار خود بودم. . . با خود و روزگار خود بودم
صورتی چند نقش میبستم. . . گرچه هم در دیار خود بودم
به دیار کسان شدم ناگاه. . . گرچه هم در دیار خود بودم
به در هر حصار میگشتم. . . نه که من در حصار خود بودم
سالها یار، یار میگفتم. . . خود به تحقیق یار خود بودم
گفتم: او را شکار کردم، لیک. . . چون بدیدم شکار خود بودم
یک شبم یار در کنار کشید. . . روز شد، در کنار خود بودم
غم دل با کسی نخواهم گفت. . . چون غم و غمگسار خود بودم
اوحدی پیش من حجاب نشد. . . زانکه خود پردهدار خود بودم
گفتم: این اختیار نیست مرا. . . چون که در اختیار خود بودم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
دوست به کاروان «کن فیکون». . . آمد از شهر لامکان بیرون
عور گشت از لباس بیچونی. . . باز پوشید کسوت چه و چون
گر بر آمد بصورت لیلی. . . گه در آمد بدیدهی مجنون
گاه مشهور شد بیت نور. . . گاه مذکور شد بسورت نون
چون بب و زمین او بودست. . . ریشه و بیخهای گوناگون
پیش کافور و زنجبیل نهاد. . . عسل و تین و روغن زیتون
میسرشت این چهار جسم بهم. . . مدتی، تا تمام شد معجون
دردها را دوانهاد، دوا. . . زهرها را ازو نبشت افسون
اوحدی شربتی از آن بچشید. . . گشت دیوانه «والجنون فنون»
پر دویدم بهر دری زین پیش. . . بر من این در چو بازگشت اکنون
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
میبیاور، که توبه بشکستم. . . یا مده می، که از غمش مستم
نی، که من جز به می نخواهم داد. . . بعد ازین گر به جان رسد دستم
درجهان می مرا چنان سازد. . . که ندانم که در جهان هستم
خلوتی داشتم به جستن او. . . چون بجست او مرا،برون جستم
به یکی کردم از دو عالم روی. . . دیده از دیگران فرو بستم
در کف پای آن یکی خاکم. . . بر سر کوی آن یکی پستم
ببریدم دل از تعلق غیر. . . زان بریدن به دوست پیوستم
ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل. . . اوحدی شد، ز اوحدی رستم
تا به اکنون ز پند گویان بود. . . بند بر پای و حلق در شستم
بعد از این، چون به حکم گستاخی. . . در خرابات عشق بنشستم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهی کمایاتی
گر به دست آوریم دامن دوست. . . همه او را شویم و خود همه اوست
آنکه او را در آب میجویی. . . همچو آیینه با تو رو در روست
تو تویی و تو از میان برگیر. . . کز تویی تو رشتهی تو دو توست
گر شود کوزه کوزهگر،نه شگفت. . . که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
تو به مویی بجستهای، ورنه. . . از تو تا آنکه جستهای یک موست
همه از یک درخت رست این چوب. . . که گهی صولجان و گاهی گوست
«ها» که اسم اشارتست از اصل . . . الفش را چو واو کردی هوست
انقلابی ضرورتست اینجا. . . تا تو این مغز بر کشی از پوست
منشین تشنه، اوحدی که ترا. . . پای در آب و جای بر لب جوست
مدتی توبه داشتم و اکنون. . . که خرابات عشق در پهلوست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر چه من گویم،ای دبیر امروز. . . نه به خویشم، ز من مگیر امروز
قلم نیستی به من در کش. . . که گرفتارم و اسیر امروز
میل یار قدیم دارد دل. . . تن ازین غصهگو: بمیر امروز
سالها در کمین نشستم، تا. . . در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت بزن، که گشت یکی. . . با غلام خود آن امیر امروز
چشم گژبین چو از میان برخاست. . . راست شد شاه با فقیر امروز
پرده برمن مدر، که نتوان دوخت. . . نظر از یار بی نظیر امروز
چون در آمیخت آب ما با شیر. . . چون جدا میکنی ز شیر امروز
اوحدی،جز حدیث دوست مگوی. . . که جزو نیست در ضمیر امروز
به تو رمزی بگویم، ار شنوی. . . از زبانم سخن پذیر امروز:
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چند وچند؟ ای دل ملامت کش. . . زین من و ما و این عمامه و فش
سر مگردان ز خنجر آن دوست. . . رخ مپیچان ز تیر آن ترکش
نوشدارو، که: غیر دوست دهد. . . زهر باشد، به خاک ریز و مچش
دل ز دنیا و آخرت برگیر. . . به چنین جوع روزه گیر و عطش
رخ به وحدت نهادهای، بردار. . . از میان اختلاف روم و حبش
قل کن روی کعبتین جهت. . . تا ببینی یکی مقابل شش
چند گویی که؟ خانه تاریکست؟. . . نیست تاریک، چشم تست اعمش
قابلی نیست، چون پذیرد نور؟. . . آتشی نیست، کی بسوزد غش؟
ز احد گر نشان همی طلبی. . . به سر اوحدی قلم درکش
در بدین ناخوشان ببند امروز. . . تا برانیم چند روزی خوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اشک من سرخ کرد و رویم زرد. . . با من آن بیوفا ببین که چه کرد؟
همچو خون در رگست و رگ در تن. . . آنکه آبم ببرد و خونم خورد
عشق آن دوست چون برآرد دست. . . سر ز پا، پا ز سر نداند مرد
همه را کشت، تا نماند غیر. . . کشته را سوخت، تا بماند فرد
میکشد تیغ و نیست پای گریز. . . میکشد زار و نیست جای نبرد
تا دو چشمم به دست بینا شد. . . هجر او وصل گشت و خارش ورد
پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟. . . نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟
این همه نقشها که میبینی. . . از یکی کارگاه دان و نورد
اوحدی گر یکی شود با ما. . . از حریفان همی بریم این نرد
قصهی درد خویشتن گفتم. . . گر نیاید پدید داروی درد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اوحدی
خیلی خیلی دوستش دارم، یه جورایی عنوانش که مصرع تاکیدی هست من رو یاد پست" نامش را نمیگویم" آقای مهاجرانی می اندازه
در خرابات عاشقان کوییست. . . وندر آن خانه یک پریروییست
طوقداران چشم آن ماهند. . . هر کجا بسته طاق ابروییست
در خم زلف همچو چوگانش. . . فلک و هر چه در فلک گوییست
به نفس چون مسیح جان بخشد . . . هر کرا از نسیم او بوییست
ورقی باز کردم از سخنش. . . زیر هر توی این سخن توییست
من ازو دور و او به من نزدیک. . . پرده اندر میان من و اوییست
آتش عشق او بخواهد سوخت. . . در جهان هر چه کهنه و نوییست
سوی او راهبر نخواهم شد. . . تا مرا رخ به سایه و سوییست
اوحدی با کسی نمیگوید. . . نام آن بت، که نازکش خوییست
چون ازو نیست میشوم هر دم . . . تا ز هستی من سر موییست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نه خرابات خیک و کاسه و می. . . نه خرابات چنگ و بربط و نی
آن خراباتهای بی ره و رو . . . بر خراباتیان گم شده پی
همه را دیده بر حدیقهی قدس. . . همه را روی در حظیرهی حی
گر در آن کوچه باریابی تو. . . کی از آن کوچه باز گردی، کی؟
بگذر از اختلاف امشب و دی. . . تا برون آید آن بهار از دی
چو بالا رسی، ز لا تا تو. . . ندری نامهی «الیک» و «الی»
تا تو باشی و او، جدا باشد. . . آسمان از زمین و نور از فی
نقش خود برتراش و او را باش. . . تا شود جملهی جهان یک شی
روی آن بت، که اوحدی دیدست. . . نتوان دید جز ببینش وی
سالها شد که راه میپویم. . . چون نخواهد شد این بیابان طی
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر دم از خانه رخ بدر دارد. . . در پی عاشقی نظر دارد
هر زمان مست مست بر سر کوی. . . با کسی دست در کمر دارد
هر دمی عاشق دگر جوید. . . هر شبی مجلس دگر دارد
یار آنکس شود که مینوشد. . . دست آن کس کشد که زر دارد
دوست گیرد نهان و فاش کند. . . مخلصان را درین خطر دارد
هر که قلاشتر ز مردم شهر. . . پیش او راه بیشتر دارد
یار ترسا و ما مترس از کس . . . عاشقی خود همین هنر دارد
عشق معشوقهی خراباتست. . . زانکه عشقست کین اثر دارد
در خرابات ما شود عاشق. . . هر که پروای دردسر دارد
اوحدی تاکنون دری میزد. . . چون خرابات ما دو در دارد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سخنی میرود، به من کن گوش. . . پیش از آن کز سخن شوم خاموش
جز یکی نیست نقد این عالم. . . باز جوی و به عالمش مفروش
گل این باغ را تویی غنچه. . . سر این گنج را تویی سرپوش
پرده بردار، تا ببینی خوش. . . دست با دوست کرده در آغوش
گر کسی میشوی، به جز تو کسی. . . در جهان نیست، بشنو و مخروش
اگر این حال بر تو کشف شود. . . برهی از خیال امشب و دوش
باز دانی که: من چه میگویم. . . گرت افتد گذر به عالم هوش
آن شناسد حدیث این دل مست. . . که ازین باده کرده باشد نوش
در دلم آتشست و در چشم آب. . . جای آن باشد ار برآرم جوش
اوحدی بازگشت گوشه نشین. . . اگرم فتنهای نگیرد گوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نیست رنگی در آبگینه و آب. . . بادهشان رنگ میدهد، دریاب
باده نیز اندر اصل خود آبیست. . . کافتابش فروغ بخشد و تاب
ز آب بیرنگ شد عنب موجود. . . و ز عنب شیره و ز شیره شراب
زین منازل نکرده آب گذر. . . هیچ کس را نکرده مست و خراب
باش، تا رنگ دید و بینی بوی. . . عقل ازو سکر دید و غافل خواب
اگرت چشم دوربین باشد. . . برگرفتم از آن جمال نقاب
غیر ازو هر چه مینماید رخ. . . نیست یکباره جز غرور و سراب
دیدهی اوحدی به جستن اوست. . . گر بیابد به کام دیده جواب
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
جز تو کس در جهان نمیدانم. . . وز تو چیزی نهان نمیدانم
بینشان تو نیست یک ذره. . . به جز این یک نشان نمیدانم
با تو پوشیده حالتیست مرا. . . که درستش بیان نمیدانم
گرچه داناست نام من، لیکن. . . تا نگویی: بدان، نمیدانم
این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟. . . شرح این کن، که آن نمیدانم
آن چنانم به بویت، ای گل، مست. . . که گل از بوستان نمیدانم
به اشارت حدیث خواهم گفت. . . که غریبم، زبان نمیدانم
دوستان، جز حدیث او مکنید. . . که من این داستان نمیدانم
اوحدی باز در میان آمد. . . کام او زین میان نمیدانم
چون پس از عمرها که گردیدم. . . . راه این آستان نمیدانم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
باز غوغای او علم برداشت. . . عشق او خنجر ستم برداشت
هرچه بیراه دید غارت کرد. . . و آنچه بر راه دید هم برداشت
دوست احرام آشنایی بست. . . نام بیگانه زین حرم برداشت
خطبها چون به نام او کردند. . . جمله را سکه از درم برداشت
آفتاب رخش ظهور گرفت. . . وز دل من غمام غم برداشت
مطرب عشق را نوا نو شد. . . کین کهن جامه جام جم برداشت
اندر آن جام چون خدا را دید. . . از کتاب خودی رقم برداشت
روز صید آن سوار ازین نخجیر. . . پر بیفگند، لیک کم برداشت
دل نادان من امانت عشق. . . هم به پشتی آن کرم برداشت
دست او چون به حکم دستوری. . . از من و اوحدی قلم برداشت
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مستمع نیست، تا بگویم راست. . . کندرین گنبد این نوا چه نواست؟
هر چه گویی درو، چو آن شنوی؟. . . پس یکی باشد، این یک و دو چراست؟
تو یکی، او یکی، دو باشد دو. . . این یکی زان یکی بباید کاست
رشتهای گر هزار تو گردد. . . چون سر رشته یافتی یکتاست
گر ز دریا جدا شود قطره. . . نه که دریا جدا و قطره جداست؟
یار با ماست وین سخن ز نهفت. . . من برون میبرم چو موی ز ماست
نیست بی زبده شیر، اشارت کن. . . که کدامست شیر و زبده کجاست؟
آسمان و زمین گرفت این نور. . . باز بینید کین چه نشو و نماست؟
اوحدیوار میزنم در دوست. . . تا چه در میزند ارادت و خواست
ساختم پرده، گر نگردد کج. . . کردم آهنگ اگر بیاید راست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سایهی نور پاش میبینم. . . زانکه در جمله جاش میبینم
آفتابی بدین عظیمی را. . . ذرهای در هواش میبینم
آنکه عمری بگشتم از پی او. . . با خود اندر سراش میبینم
روز و شب در بلاش میسوزم. . . تا نگویی: بلاش میبینم
این که وقتی بنالم از غم او. . . نه که از خود جداش میبینم
بینشم بیخدا کجا باشد؟. . . چو به نور خداش میبینم
صورت او چو روشن آینهایست. . . که جهان در صفاش میبینم
هر چه از کاینات گیرد رنگ. . . جمله در خاک پاش میبینم
اوحدی در قفای ماست، دگر. . . دو سه روز از قفاش میبینم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ. . . بزن، ای مطرب حریفان، چنگ
که نیابی تو بیپریشانی. . . دل که باشد به زلف یار آونگ
با من ار میروی به جستن او. . . دامن خویشتن بگیر به چنگ
کانچه جستی درون جبهی تست. . . خواهش از روم جوی و خواه از زنگ
ز آب و گل زادهای، از آنی گم. . . در بیابان جهل چون خر لنگ
از دل و جان برآی، تا برود. . . در دمی همت تو صد فرسنگ
کاهن و سنگ را چو آب کند. . . آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ
نام و نقش خود از میان برگیر. . . تا ترا در کنار گیرد تنگ
خواجه جانست، چون بمیرد تن. . . باده آبست، چون ببرد رنگ
اوحدی شد به عاشقی بد نام. . . آن نگار از زمانه دارد ننگ
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
یار، دوشم ز راه مهمانی. . . به خرابی کشید و ویرانی
داشت در پیش رویم آینهای. . . تا بدیدم درو به آسانی
که جزو نیست هر چه میدانم. . . که ازو خاست هر چه میدانی
انس با عالم الهی گیر. . . به تو گفتم طریق انسانی
دو قدم بیش نیست راه، ولی. . . تو در اول قدم همیمانی
گر نه آن نور در تجلی بود. . . آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟
که تواند به غیر او گفتن؟. . . «لیس فی جبتی» که میخوانی
هر چه هستیست در تو موجودست. . . خویشتن را مگر نمیدانی
ای که روز و شبت همیخوانم. . . گرچه هرگز مرا نمیخوانی
زان شراب بقا بده جامی. . . تا تن اوحدی شود فانی
آشکارا اگر توانم نیک. . . ورنه، تا میتوان، به پنهانی
من و آن دلبر خراباتی
فی الطریق الهوی کمایاتی
پرسش خستهاش روا باشد. . . که درین درد بیدوا باشد
کس درین خانه نیست بیگانه. . . مرد باید که آشنا باشد
در جهان تو باشد این من و تو. . . در جهان خدا خدا باشد
بنماید ترا، چنانکه تویی. . . اگر آیینه را صفا باشد
بیقفا روی نیست در خارج. . . وندر آیینه نیقفا باشد
اندر آیینه هیچ ننماید. . . که نه این شهریار ما باشد
در صفا نیست صورت دوری. . . دوری از ظلمت هوا باشد
این جدایی و کندی روشست. . . روش عاشقان جدا باشد
از خطای خطست اگر دویی است. . . این دو بینی از آن خطا باشد
اوحدی گر ز دوست برگردد. . . هر دم اندر دم بلا باشد
چون درین آفتاب میسوزم. . . تا ز من ذرهای به جا باشد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چیست این دیر پر ز راهب و قس؟. . . بسته بر هم هزار زنگ و جرس
زین طرف نغمهای که: «لاتامن». . . زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»
عهد و میثاق کرد گرگ و شبان. . . یار و انباز گشت دزد و عسس
چند ازین جستجوی باطل، چند؟. . . بس ازین گفتگوی بیهده، بس
حرف زاید منه برین جدول. . . نقش خارج مزن برین اطلس
کندرین خنب نیست جز یک رنگ. . . وندرین خانه نیست جز یک کس
یک حدیثست و صد هزار ورق. . . یک سوارست و صد هزار فرس
عیب ما نیست گر نمیبینیم. . . گوهری در میان چندین خس
نیست در کارخانه جز یک کار. . . و آن تو داری، به غور کار برس
دلم از زهد اوحدی بگرفت. . . گر امانم دهد اجل، زین پس
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
همه عالم پرست ازین منظور. . . همه آفاق را گرفت این نور
هر یک از جانبیش میجویند. . . مصطفی از حرم، کلیم از طور
اصل این کل و جز و یک کلمه است. . . خواه توراة از خوان و خواه زبور
حاصل شهر عاشقان شهریست. . . گرد بر گرد آن هزاران سور
باش تا نقد او شود پیدا. . . باش تا کار او رسد به ظهور
گرچه در پیش چشم و ما مفلس. . . دست در دستگاه و ما مهجور
یار نزدیکتر ز تست به تو. . . تو ز نزدیک او چرایی دور؟
تاکنون اوحدی اگر میپخت. . . آرزوی بهشت و حور و قصور
رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا. . . گر گنه گار داری، ار معذور
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مدتی من به کار خود بودم. . . با خود و روزگار خود بودم
صورتی چند نقش میبستم. . . گرچه هم در دیار خود بودم
به دیار کسان شدم ناگاه. . . گرچه هم در دیار خود بودم
به در هر حصار میگشتم. . . نه که من در حصار خود بودم
سالها یار، یار میگفتم. . . خود به تحقیق یار خود بودم
گفتم: او را شکار کردم، لیک. . . چون بدیدم شکار خود بودم
یک شبم یار در کنار کشید. . . روز شد، در کنار خود بودم
غم دل با کسی نخواهم گفت. . . چون غم و غمگسار خود بودم
اوحدی پیش من حجاب نشد. . . زانکه خود پردهدار خود بودم
گفتم: این اختیار نیست مرا. . . چون که در اختیار خود بودم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
دوست به کاروان «کن فیکون». . . آمد از شهر لامکان بیرون
عور گشت از لباس بیچونی. . . باز پوشید کسوت چه و چون
گر بر آمد بصورت لیلی. . . گه در آمد بدیدهی مجنون
گاه مشهور شد بیت نور. . . گاه مذکور شد بسورت نون
چون بب و زمین او بودست. . . ریشه و بیخهای گوناگون
پیش کافور و زنجبیل نهاد. . . عسل و تین و روغن زیتون
میسرشت این چهار جسم بهم. . . مدتی، تا تمام شد معجون
دردها را دوانهاد، دوا. . . زهرها را ازو نبشت افسون
اوحدی شربتی از آن بچشید. . . گشت دیوانه «والجنون فنون»
پر دویدم بهر دری زین پیش. . . بر من این در چو بازگشت اکنون
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
میبیاور، که توبه بشکستم. . . یا مده می، که از غمش مستم
نی، که من جز به می نخواهم داد. . . بعد ازین گر به جان رسد دستم
درجهان می مرا چنان سازد. . . که ندانم که در جهان هستم
خلوتی داشتم به جستن او. . . چون بجست او مرا،برون جستم
به یکی کردم از دو عالم روی. . . دیده از دیگران فرو بستم
در کف پای آن یکی خاکم. . . بر سر کوی آن یکی پستم
ببریدم دل از تعلق غیر. . . زان بریدن به دوست پیوستم
ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل. . . اوحدی شد، ز اوحدی رستم
تا به اکنون ز پند گویان بود. . . بند بر پای و حلق در شستم
بعد از این، چون به حکم گستاخی. . . در خرابات عشق بنشستم
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهی کمایاتی
گر به دست آوریم دامن دوست. . . همه او را شویم و خود همه اوست
آنکه او را در آب میجویی. . . همچو آیینه با تو رو در روست
تو تویی و تو از میان برگیر. . . کز تویی تو رشتهی تو دو توست
گر شود کوزه کوزهگر،نه شگفت. . . که بسی کاسه سوده گشت و سبوست
تو به مویی بجستهای، ورنه. . . از تو تا آنکه جستهای یک موست
همه از یک درخت رست این چوب. . . که گهی صولجان و گاهی گوست
«ها» که اسم اشارتست از اصل . . . الفش را چو واو کردی هوست
انقلابی ضرورتست اینجا. . . تا تو این مغز بر کشی از پوست
منشین تشنه، اوحدی که ترا. . . پای در آب و جای بر لب جوست
مدتی توبه داشتم و اکنون. . . که خرابات عشق در پهلوست
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر چه من گویم،ای دبیر امروز. . . نه به خویشم، ز من مگیر امروز
قلم نیستی به من در کش. . . که گرفتارم و اسیر امروز
میل یار قدیم دارد دل. . . تن ازین غصهگو: بمیر امروز
سالها در کمین نشستم، تا. . . در کمانم کشد چو تیر امروز
رو بشارت بزن، که گشت یکی. . . با غلام خود آن امیر امروز
چشم گژبین چو از میان برخاست. . . راست شد شاه با فقیر امروز
پرده برمن مدر، که نتوان دوخت. . . نظر از یار بی نظیر امروز
چون در آمیخت آب ما با شیر. . . چون جدا میکنی ز شیر امروز
اوحدی،جز حدیث دوست مگوی. . . که جزو نیست در ضمیر امروز
به تو رمزی بگویم، ار شنوی. . . از زبانم سخن پذیر امروز:
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چند وچند؟ ای دل ملامت کش. . . زین من و ما و این عمامه و فش
سر مگردان ز خنجر آن دوست. . . رخ مپیچان ز تیر آن ترکش
نوشدارو، که: غیر دوست دهد. . . زهر باشد، به خاک ریز و مچش
دل ز دنیا و آخرت برگیر. . . به چنین جوع روزه گیر و عطش
رخ به وحدت نهادهای، بردار. . . از میان اختلاف روم و حبش
قل کن روی کعبتین جهت. . . تا ببینی یکی مقابل شش
چند گویی که؟ خانه تاریکست؟. . . نیست تاریک، چشم تست اعمش
قابلی نیست، چون پذیرد نور؟. . . آتشی نیست، کی بسوزد غش؟
ز احد گر نشان همی طلبی. . . به سر اوحدی قلم درکش
در بدین ناخوشان ببند امروز. . . تا برانیم چند روزی خوش
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اشک من سرخ کرد و رویم زرد. . . با من آن بیوفا ببین که چه کرد؟
همچو خون در رگست و رگ در تن. . . آنکه آبم ببرد و خونم خورد
عشق آن دوست چون برآرد دست. . . سر ز پا، پا ز سر نداند مرد
همه را کشت، تا نماند غیر. . . کشته را سوخت، تا بماند فرد
میکشد تیغ و نیست پای گریز. . . میکشد زار و نیست جای نبرد
تا دو چشمم به دست بینا شد. . . هجر او وصل گشت و خارش ورد
پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟. . . نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟
این همه نقشها که میبینی. . . از یکی کارگاه دان و نورد
اوحدی گر یکی شود با ما. . . از حریفان همی بریم این نرد
قصهی درد خویشتن گفتم. . . گر نیاید پدید داروی درد
من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اوحدی
هفت درس
زندگی مثل دوچرخه سواریست، برای حفظ تعادل همیشه باید در حرکت بود
انیشتن
*
شریف ترین دلها دلی است که اندیشه آزار کسی در آن نباشد
زرتشت
*
آن چه هستی هدیه خداوند است به تو و آنچه میشوی هدیه توست به خداوند
*
چیزی را که دوست می داری به دست آور، وگرنه مجبور می شوی چیزی را که به دست می آوری
دوست داشته باشی
*
مردم اغلب غیر منطقی؛ خود محور و متعصب هستند؛ در هر حال آنها را ببخش
*
آدم ها را از آنچه درباره دیگران میگویند بهتر می توان شناخت تا از آنچه درباره آنها می گویند
**
خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان، اما به قدر فهم تو کوچک می شود، و به قدر نیاز تو فرود می آید، و به قدر آرزوی تو گسترده می شود، و به قدر ایمان تو کارگشا می شود
ملا صدرا
انیشتن
*
شریف ترین دلها دلی است که اندیشه آزار کسی در آن نباشد
زرتشت
*
آن چه هستی هدیه خداوند است به تو و آنچه میشوی هدیه توست به خداوند
*
چیزی را که دوست می داری به دست آور، وگرنه مجبور می شوی چیزی را که به دست می آوری
دوست داشته باشی
*
مردم اغلب غیر منطقی؛ خود محور و متعصب هستند؛ در هر حال آنها را ببخش
*
آدم ها را از آنچه درباره دیگران میگویند بهتر می توان شناخت تا از آنچه درباره آنها می گویند
**
خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان، اما به قدر فهم تو کوچک می شود، و به قدر نیاز تو فرود می آید، و به قدر آرزوی تو گسترده می شود، و به قدر ایمان تو کارگشا می شود
ملا صدرا
Thursday, July 16, 2009
سایه آن سرو روان ما را بس
گاهی که درونم بی تاب می شود تو می آیی که قدر ابدیت مهربانی و امن، چه عاشقانه برایم گوش می شوی تا نجوای اعماق وجودم را با تو بگویم… که من بی تو ازهرچه آرامش است خالی
و من بی تو از هر چه نیستی ست پرم
چه کنم که زیاد کم دارمت چه کنم
میترسم از خودم و از خودهای دیگری که نور تو را دارند و من ها را گمراه می کنند، چرا که من فراموش می کند که فقط تو احدی و صمد... که روشنایی باید از تو خواست و بس
...
و من بی تو از هر چه نیستی ست پرم
چه کنم که زیاد کم دارمت چه کنم
میترسم از خودم و از خودهای دیگری که نور تو را دارند و من ها را گمراه می کنند، چرا که من فراموش می کند که فقط تو احدی و صمد... که روشنایی باید از تو خواست و بس
...
Tuesday, June 30, 2009
آن نمای که آنی
بنده آنی که در بند آنی
کوتاه اما بسیار هوشمندانه و کاربردی
حالا این جمله سنگین یه طرف، این یکی ادامه شه
آن نمای که آنی تا در نمانی
من این جملات رو در 13-14 سالگی در کتابهای درسی خوندم، اما الآن خیلی خیلی برام ملموس تر و باارزش تره
به نظرم خیلیها در این راستا در موندن، و یا قراره دربمونند، بعضی ها شاید توی 4 سال لو برن، بعضی ها یه عمر!! هممون کم و بیش دچار توهم خود بزرگ بینی هستیم، (بحثش با اعتماد به نفس فرق داره) کافیه با خودمون خلوت کنیم و همه موجودات عالم هستی-کائنات رو هم در نظر داشته باشیم تا متوجه عدم اهمیت فکرها و درد ها و حتی وجودمون بشیم
اما بعضی ها در خودشون غریقند، شرم آور و دردناکه افرادی با چنان مسئولیت های سنگین طی سالهای متمادی، در باتلاق پستی های اعلا به خاطر مقام اعلای ظاهری فرو و فرو تر رفتن .. قدرت طلبی بی حد، اون هم به نام حق و آنچه مذهب مینامند
اصلا قصد ارتباط دادن خواجه عبدالله رو به این مسائل نداشتم..به قول دوستی: خودش اینجوری شد اما واقعا
ننگ بر بی شرافتهایی که خودشون رو نه تنها انسان، که انسان متعالی و کامل میدونن.. انسانه و شرافتش
کوتاه اما بسیار هوشمندانه و کاربردی
حالا این جمله سنگین یه طرف، این یکی ادامه شه
آن نمای که آنی تا در نمانی
من این جملات رو در 13-14 سالگی در کتابهای درسی خوندم، اما الآن خیلی خیلی برام ملموس تر و باارزش تره
به نظرم خیلیها در این راستا در موندن، و یا قراره دربمونند، بعضی ها شاید توی 4 سال لو برن، بعضی ها یه عمر!! هممون کم و بیش دچار توهم خود بزرگ بینی هستیم، (بحثش با اعتماد به نفس فرق داره) کافیه با خودمون خلوت کنیم و همه موجودات عالم هستی-کائنات رو هم در نظر داشته باشیم تا متوجه عدم اهمیت فکرها و درد ها و حتی وجودمون بشیم
اما بعضی ها در خودشون غریقند، شرم آور و دردناکه افرادی با چنان مسئولیت های سنگین طی سالهای متمادی، در باتلاق پستی های اعلا به خاطر مقام اعلای ظاهری فرو و فرو تر رفتن .. قدرت طلبی بی حد، اون هم به نام حق و آنچه مذهب مینامند
اصلا قصد ارتباط دادن خواجه عبدالله رو به این مسائل نداشتم..به قول دوستی: خودش اینجوری شد اما واقعا
ننگ بر بی شرافتهایی که خودشون رو نه تنها انسان، که انسان متعالی و کامل میدونن.. انسانه و شرافتش
Friday, June 12, 2009
Dream of Butterfly
I often dream of turning and turning on the roof at midnight while listening to the Butterfly.
Nobody can hear it around but me. I get lost by the inspiration feeling and huge joy and comfort…
However, I am still here, sticking to me, what am I? Am I this nobody who does not know anything, who cannot trust any fact, who sometimes even does not understand the existence of its own, even the meaning of existence…?
Or the one who is free, who is empty of thoughts, empty of doubts..
Well I guess optimistically, my existence is a kind of being just as a chord of a rhythmic song-a part of entire existence- and NOTHING at the same time.
OK, anybody could tell me what Nothing means?
...
Nobody can hear it around but me. I get lost by the inspiration feeling and huge joy and comfort…
However, I am still here, sticking to me, what am I? Am I this nobody who does not know anything, who cannot trust any fact, who sometimes even does not understand the existence of its own, even the meaning of existence…?
Or the one who is free, who is empty of thoughts, empty of doubts..
Well I guess optimistically, my existence is a kind of being just as a chord of a rhythmic song-a part of entire existence- and NOTHING at the same time.
OK, anybody could tell me what Nothing means?
...
Subscribe to:
Posts (Atom)