About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Wednesday, July 22, 2009

من و آن دلبر خراباتی

می دونم این خیلی طولانیه، اما واقعا برام ارزشمنده و بسیار قوی و جذاب
خیلی خیلی دوستش دارم، یه جورایی عنوانش که مصرع تاکیدی هست من رو یاد پست" نامش را نمیگویم" آقای مهاجرانی می اندازه

در خرابات عاشقان کوییست. . . وندر آن خانه یک پری‌روییست

طوقداران چشم آن ماهند. . . هر کجا بسته طاق ابروییست

در خم زلف همچو چوگانش. . . فلک و هر چه در فلک گوییست

به نفس چون مسیح جان بخشد . . . هر کرا از نسیم او بوییست

ورقی باز کردم از سخنش. . . زیر هر توی این سخن توییست

من ازو دور و او به من نزدیک. . . پرده اندر میان من و اوییست

آتش عشق او بخواهد سوخت. . . در جهان هر چه کهنه و نوییست

سوی او راهبر نخواهم شد. . . تا مرا رخ به سایه و سوییست

اوحدی با کسی نمی‌گوید. . . نام آن بت، که نازکش خوییست

چون ازو نیست می‌شوم هر دم . . . تا ز هستی من سر موییست

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نه خرابات خیک و کاسه و می. . . نه خرابات چنگ و بربط و نی

آن خراباتهای بی ره و رو . . . بر خراباتیان گم شده پی

همه را دیده بر حدیقه‌ی قدس. . . همه را روی در حظیره‌ی حی

گر در آن کوچه باریابی تو. . . کی از آن کوچه باز گردی، کی؟

بگذر از اختلاف امشب و دی. . . تا برون آید آن بهار از دی

چو بالا رسی، ز لا تا تو. . . ندری نامه‌ی «الیک» و «الی»

تا تو باشی و او، جدا باشد. . . آسمان از زمین و نور از فی

نقش خود برتراش و او را باش. . . تا شود جمله‌ی جهان یک شی

روی آن بت، که اوحدی دیدست. . . نتوان دید جز ببینش وی

سالها شد که راه می‌پویم. . . چون نخواهد شد این بیابان طی

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر دم از خانه رخ بدر دارد. . . در پی عاشقی نظر دارد

هر زمان مست مست بر سر کوی. . . با کسی دست در کمر دارد

هر دمی عاشق دگر جوید. . . هر شبی مجلس دگر دارد

یار آنکس شود که می‌نوشد. . . دست آن کس کشد که زر دارد

دوست گیرد نهان و فاش کند. . . مخلصان را درین خطر دارد

هر که قلاش‌تر ز مردم شهر. . . پیش او راه بیشتر دارد

یار ترسا و ما مترس از کس . . . عاشقی خود همین هنر دارد

عشق معشوقه‌ی خراباتست. . . زانکه عشقست کین اثر دارد

در خرابات ما شود عاشق. . . هر که پروای دردسر دارد

اوحدی تاکنون دری می‌زد. . . چون خرابات ما دو در دارد

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سخنی می‌رود، به من کن گوش. . . پیش از آن کز سخن شوم خاموش

جز یکی نیست نقد این عالم. . . باز جوی و به عالمش مفروش

گل این باغ را تویی غنچه. . . سر این گنج را تویی سرپوش

پرده بردار، تا ببینی خوش. . . دست با دوست کرده در آغوش

گر کسی می‌شوی، به جز تو کسی. . . در جهان نیست، بشنو و مخروش

اگر این حال بر تو کشف شود. . . برهی از خیال امشب و دوش

باز دانی که: من چه می‌گویم. . . گرت افتد گذر به عالم هوش

آن شناسد حدیث این دل مست. . . که ازین باده کرده باشد نوش

در دلم آتشست و در چشم آب. . . جای آن باشد ار برآرم جوش

اوحدی بازگشت گوشه نشین. . . اگرم فتنه‌ای نگیرد گوش

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
نیست رنگی در آبگینه و آب. . . باده‌شان رنگ می‌دهد، دریاب

باده نیز اندر اصل خود آبیست. . . کافتابش فروغ بخشد و تاب

ز آب بی‌رنگ شد عنب موجود. . . و ز عنب شیره و ز شیره شراب

زین منازل نکرده آب گذر. . . هیچ کس را نکرده مست و خراب

باش، تا رنگ دید و بینی بوی. . . عقل ازو سکر دید و غافل خواب

اگرت چشم دوربین باشد. . . برگرفتم از آن جمال نقاب

غیر ازو هر چه می‌نماید رخ. . . نیست یکباره جز غرور و سراب

دیده‌ی اوحدی به جستن اوست. . . گر بیابد به کام دیده جواب

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
جز تو کس در جهان نمی‌دانم. . . وز تو چیزی نهان نمی‌دانم

بی‌نشان تو نیست یک ذره. . . به جز این یک نشان نمی‌دانم

با تو پوشیده حالتیست مرا. . . که درستش بیان نمی‌دانم

گرچه داناست نام من، لیکن. . . تا نگویی: بدان، نمی‌دانم

این تویی، یا منم، بگو تا: کیست؟. . . شرح این کن، که آن نمی‌دانم

آن چنانم به بویت، ای گل، مست. . . که گل از بوستان نمی‌دانم

به اشارت حدیث خواهم گفت. . . که غریبم، زبان نمی‌دانم

دوستان، جز حدیث او مکنید. . . که من این داستان نمی‌دانم

اوحدی باز در میان آمد. . . کام او زین میان نمی‌دانم

چون پس از عمرها که گردیدم. . . . راه این آستان نمی‌دانم

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
باز غوغای او علم برداشت. . . عشق او خنجر ستم برداشت

هرچه بی‌راه دید غارت کرد. . . و آنچه بر راه دید هم برداشت

دوست احرام آشنایی بست. . . نام بیگانه زین حرم برداشت

خطبها چون به نام او کردند. . . جمله را سکه از درم برداشت

آفتاب رخش ظهور گرفت. . . وز دل من غمام غم برداشت

مطرب عشق را نوا نو شد. . . کین کهن جامه جام جم برداشت

اندر آن جام چون خدا را دید. . . از کتاب خودی رقم برداشت

روز صید آن سوار ازین نخجیر. . . پر بیفگند، لیک کم برداشت

دل نادان من امانت عشق. . . هم به پشتی آن کرم برداشت

دست او چون به حکم دستوری. . . از من و اوحدی قلم برداشت

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مستمع نیست، تا بگویم راست. . . کندرین گنبد این نوا چه نواست؟

هر چه گویی درو، چو آن شنوی؟. . . پس یکی باشد، این یک و دو چراست؟

تو یکی، او یکی، دو باشد دو. . . این یکی زان یکی بباید کاست

رشته‌ای گر هزار تو گردد. . . چون سر رشته یافتی یکتاست

گر ز دریا جدا شود قطره. . . نه که دریا جدا و قطره جداست؟

یار با ماست وین سخن ز نهفت. . . من برون می‌برم چو موی ز ماست

نیست بی زبده شیر، اشارت کن. . . که کدامست شیر و زبده کجاست؟

آسمان و زمین گرفت این نور. . . باز بینید کین چه نشو و نماست؟

اوحدی‌وار می‌زنم در دوست. . . تا چه در می‌زند ارادت و خواست

ساختم پرده، گر نگردد کج. . . کردم آهنگ اگر بیاید راست

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
سایه‌ی نور پاش می‌بینم. . . زانکه در جمله جاش می‌بینم

آفتابی بدین عظیمی را. . . ذره‌ای در هواش می‌بینم

آنکه عمری بگشتم از پی او. . . با خود اندر سراش می‌بینم

روز و شب در بلاش می‌سوزم. . . تا نگویی: بلاش می‌بینم

این که وقتی بنالم از غم او. . . نه که از خود جداش می‌بینم

بینشم بی‌خدا کجا باشد؟. . . چو به نور خداش می‌بینم

صورت او چو روشن آینه‌ایست. . . که جهان در صفاش می‌بینم

هر چه از کاینات گیرد رنگ. . . جمله در خاک پاش می‌بینم

اوحدی در قفای ماست، دگر. . . دو سه روز از قفاش می‌بینم

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
بده، ای ساقی، آن شراب چو زنگ. . . بزن، ای مطرب حریفان، چنگ

که نیابی تو بی‌پریشانی. . . دل که باشد به زلف یار آونگ

با من ار می‌روی به جستن او. . . دامن خویشتن بگیر به چنگ

کانچه جستی درون جبه‌ی تست. . . خواهش از روم جوی و خواه از زنگ

ز آب و گل زاده‌ای، از آنی گم. . . در بیابان جهل چون خر لنگ

از دل و جان برآی، تا برود. . . در دمی همت تو صد فرسنگ

کاهن و سنگ را چو آب کند. . . آتشی، کو بزاد از آهن و سنگ

نام و نقش خود از میان برگیر. . . تا ترا در کنار گیرد تنگ

خواجه جانست، چون بمیرد تن. . . باده آبست، چون ببرد رنگ

اوحدی شد به عاشقی بد نام. . . آن نگار از زمانه دارد ننگ

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
یار، دوشم ز راه مهمانی. . . به خرابی کشید و ویرانی

داشت در پیش رویم آینه‌ای. . . تا بدیدم درو به آسانی

که جزو نیست هر چه می‌دانم. . . که ازو خاست هر چه می‌دانی

انس با عالم الهی گیر. . . به تو گفتم طریق انسانی

دو قدم بیش نیست راه، ولی. . . تو در اول قدم همی‌مانی

گر نه آن نور در تجلی بود. . . آن «اناالحق» که گفت و «سبحانی»؟

که تواند به غیر او گفتن؟. . . «لیس فی جبتی» که می‌خوانی

هر چه هستیست در تو موجودست. . . خویشتن را مگر نمی‌دانی

ای که روز و شبت همی‌خوانم. . . گرچه هرگز مرا نمی‌خوانی

زان شراب بقا بده جامی. . . تا تن اوحدی شود فانی

آشکارا اگر توانم نیک. . . ورنه، تا می‌توان، به پنهانی

من و آن دلبر خراباتی
فی الطریق الهوی کمایاتی
پرسش خسته‌اش روا باشد. . . که درین درد بی‌دوا باشد

کس درین خانه نیست بیگانه. . . مرد باید که آشنا باشد

در جهان تو باشد این من و تو. . . در جهان خدا خدا باشد

بنماید ترا، چنانکه تویی. . . اگر آیینه را صفا باشد

بی‌قفا روی نیست در خارج. . . وندر آیینه نی‌قفا باشد

اندر آیینه هیچ ننماید. . . که نه این شهریار ما باشد

در صفا نیست صورت دوری. . . دوری از ظلمت هوا باشد

این جدایی و کندی روشست. . . روش عاشقان جدا باشد




از خطای خطست اگر دویی است. . . این دو بینی از آن خطا باشد

اوحدی گر ز دوست برگردد. . . هر دم اندر دم بلا باشد

چون درین آفتاب می‌سوزم. . . تا ز من ذره‌ای به جا باشد

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چیست این دیر پر ز راهب و قس؟. . . بسته بر هم هزار زنگ و جرس

زین طرف نغمه‌ای که: «لاتامن». . . زان جهت غلغلی که: «لاتیاس»

عهد و میثاق کرد گرگ و شبان. . . یار و انباز گشت دزد و عسس

چند ازین جستجوی باطل، چند؟. . . بس ازین گفتگوی بیهده، بس

حرف زاید منه برین جدول. . . نقش خارج مزن برین اطلس

کندرین خنب نیست جز یک رنگ. . . وندرین خانه نیست جز یک کس

یک حدیثست و صد هزار ورق. . . یک سوارست و صد هزار فرس

عیب ما نیست گر نمی‌بینیم. . . گوهری در میان چندین خس

نیست در کارخانه جز یک کار. . . و آن تو داری، به غور کار برس

دلم از زهد اوحدی بگرفت. . . گر امانم دهد اجل، زین پس

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
همه عالم پرست ازین منظور. . . همه آفاق را گرفت این نور

هر یک از جانبیش می‌جویند. . . مصطفی از حرم، کلیم از طور

اصل این کل و جز و یک کلمه است. . . خواه توراة از خوان و خواه زبور

حاصل شهر عاشقان شهریست. . . گرد بر گرد آن هزاران سور

باش تا نقد او شود پیدا. . . باش تا کار او رسد به ظهور

گرچه در پیش چشم و ما مفلس. . . دست در دستگاه و ما مهجور

یار نزدیک‌تر ز تست به تو. . . تو ز نزدیک او چرایی دور؟

تاکنون اوحدی اگر می‌پخت. . . آرزوی بهشت و حور و قصور

رفتنی رفت، بعد ازین تو مرا. . . گر گنه گار داری، ار معذور

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
مدتی من به کار خود بودم. . . با خود و روزگار خود بودم

صورتی چند نقش می‌بستم. . . گرچه هم در دیار خود بودم

به دیار کسان شدم ناگاه. . . گرچه هم در دیار خود بودم

به در هر حصار می‌گشتم. . . نه که من در حصار خود بودم

سالها یار، یار می‌گفتم. . . خود به تحقیق یار خود بودم

گفتم: او را شکار کردم، لیک. . . چون بدیدم شکار خود بودم

یک شبم یار در کنار کشید. . . روز شد، در کنار خود بودم

غم دل با کسی نخواهم گفت. . . چون غم و غمگسار خود بودم

اوحدی پیش من حجاب نشد. . . زانکه خود پرده‌دار خود بودم

گفتم: این اختیار نیست مرا. . . چون که در اختیار خود بودم

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
دوست به کاروان «کن فیکون». . . آمد از شهر لامکان بیرون

عور گشت از لباس بیچونی. . . باز پوشید کسوت چه و چون

گر بر آمد بصورت لیلی. . . گه در آمد بدیده‌ی مجنون

گاه مشهور شد بیت نور. . . گاه مذکور شد بسورت نون

چون بب و زمین او بودست. . . ریشه و بیخهای گوناگون

پیش کافور و زنجبیل نهاد. . . عسل و تین و روغن زیتون

می‌سرشت این چهار جسم بهم. . . مدتی، تا تمام شد معجون

دردها را دوانهاد، دوا. . . زهرها را ازو نبشت افسون

اوحدی شربتی از آن بچشید. . . گشت دیوانه «والجنون فنون»

پر دویدم بهر دری زین پیش. . . بر من این در چو بازگشت اکنون

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
می‌بیاور، که توبه بشکستم. . . یا مده می، که از غمش مستم

نی، که من جز به می نخواهم داد. . . بعد ازین گر به جان رسد دستم

درجهان می مرا چنان سازد. . . که ندانم که در جهان هستم

خلوتی داشتم به جستن او. . . چون بجست او مرا،برون جستم

به یکی کردم از دو عالم روی. . . دیده از دیگران فرو بستم

در کف پای آن یکی خاکم. . . بر سر کوی آن یکی پستم

ببریدم دل از تعلق غیر. . . زان بریدن به دوست پیوستم

ز اوحدی دل به رنج بود و چو دل. . . اوحدی شد، ز اوحدی رستم

تا به اکنون ز پند گویان بود. . . بند بر پای و حلق در شستم

بعد از این، چون به حکم گستاخی. . . در خرابات عشق بنشستم

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهی کمایاتی
گر به دست آوریم دامن دوست. . . همه او را شویم و خود همه اوست

آنکه او را در آب می‌جویی. . . همچو آیینه با تو رو در روست

تو تویی و تو از میان برگیر. . . کز تویی تو رشته‌ی تو دو توست

گر شود کوزه کوزه‌گر،نه شگفت. . . که بسی کاسه سوده گشت و سبوست

تو به مویی بجسته‌ای، ورنه. . . از تو تا آنکه جسته‌ای یک موست

همه از یک درخت رست این چوب. . . که گهی صولجان و گاهی گوست

«ها» که اسم اشارتست از اصل . . . الفش را چو واو کردی هوست

انقلابی ضرورتست این‌جا. . . تا تو این مغز بر کشی از پوست

منشین تشنه، اوحدی که ترا. . . پای در آب و جای بر لب جوست

مدتی توبه داشتم و اکنون. . . که خرابات عشق در پهلوست

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
هر چه من گویم،ای دبیر امروز. . . نه به خویشم، ز من مگیر امروز

قلم نیستی به من در کش. . . که گرفتارم و اسیر امروز

میل یار قدیم دارد دل. . . تن ازین غصه‌گو: بمیر امروز

سالها در کمین نشستم، تا. . . در کمانم کشد چو تیر امروز

رو بشارت بزن، که گشت یکی. . . با غلام خود آن امیر امروز

چشم گژبین چو از میان برخاست. . . راست شد شاه با فقیر امروز

پرده برمن مدر، که نتوان دوخت. . . نظر از یار بی نظیر امروز

چون در آمیخت آب ما با شیر. . . چون جدا می‌کنی ز شیر امروز

اوحدی،جز حدیث دوست مگوی. . . که جزو نیست در ضمیر امروز

به تو رمزی بگویم، ار شنوی. . . از زبانم سخن پذیر امروز:

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
چند وچند؟ ای دل ملامت کش. . . زین من و ما و این عمامه و فش

سر مگردان ز خنجر آن دوست. . . رخ مپیچان ز تیر آن ترکش

نوشدارو، که: غیر دوست دهد. . . زهر باشد، به خاک ریز و مچش

دل ز دنیا و آخرت برگیر. . . به چنین جوع روزه گیر و عطش

رخ به وحدت نهاده‌ای، بردار. . . از میان اختلاف روم و حبش

قل کن روی کعبتین جهت. . . تا ببینی یکی مقابل شش

چند گویی که؟ خانه تاریکست؟. . . نیست تاریک، چشم تست اعمش

قابلی نیست، چون پذیرد نور؟. . . آتشی نیست، کی بسوزد غش؟

ز احد گر نشان همی طلبی. . . به سر اوحدی قلم درکش

در بدین ناخوشان ببند امروز. . . تا برانیم چند روزی خوش

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی
اشک من سرخ کرد و رویم زرد. . . با من آن بی‌وفا ببین که چه کرد؟

همچو خون در رگست و رگ در تن. . . آنکه آبم ببرد و خونم خورد

عشق آن دوست چون برآرد دست. . . سر ز پا، پا ز سر نداند مرد

همه را کشت، تا نماند غیر. . . کشته را سوخت، تا بماند فرد

می‌کشد تیغ و نیست پای گریز. . . می‌کشد زار و نیست جای نبرد

تا دو چشمم به دست بینا شد. . . هجر او وصل گشت و خارش ورد

پیش ابداعیان چه دیر و چه زود؟. . . نزد توحیدیان چه گرم و چه سرد؟

این همه نقشها که می‌بینی. . . از یکی کارگاه دان و نورد

اوحدی گر یکی شود با ما. . . از حریفان همی بریم این نرد

قصه‌ی درد خویشتن گفتم. . . گر نیاید پدید داروی درد

من و آن دلبر خراباتی
فی طریق الهوی کمایاتی


اوحدی

No comments:

Post a Comment