About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Wednesday, May 27, 2009

گنج مقصود

خیلی وقت بود چنین آرامشی نداشتم. چقدر خوبه که من فقط یه مخلوق کوچیکم، که یه معبود فوق العاده مهربون داره...هر وقت بهانه هام زیاد میشن و کم میارم یه جوری ، به یه زبونی حالیم میکنه: هووووووی چه خبرته! حواست باشه ها... تو بنده منی..پس دیگه از هیچ چیز نترس، باور کن، ایمان بیار که هوات رو دارم. حتی وقتی از خودت ترسیدی و دلت گرفت، از پستی هات، از حقارتت.. یادت نره که بنده خودمی
....
کم کم راه به من نزدیک شدن رو یاد میگیری، ظرفیت داشتن این نزدیکی رو هم
....

سحر با باد می گفتم حدیث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
...
حافظ

Sunday, May 24, 2009

تهوع

حالم از خودم بهم میخوره. بار اولم نیست.. فقط گاهی شدتش مستاصلم میکنه... نمیدونم باید از خودم به کی پناه ببرم.. یا به چی.. فقط میدونم خیلی خیلی دردناکه و نفسم رو بند میاره، کاش میشد یا وجود نداشتم یا این حس کشنده رو
...

Saturday, May 23, 2009

لبخند سحر آمیز

با اون کفشهای پاشنه بلند، با وقار یک زن کامل راه میرفت. لباس خوش دوختی تنش بود. بی اختیار بهش خیره شدم و لبخند بود که چهره ام رو پوشوند...فکر می کردم دارم بهش لطف می کنم که توجهی که خواهانشه واسه دلخوشیش بهش ابراز میکنم.. با چشمهای قشنگش نگاهم کرد..بعد پر معناترین لبخندی که دیده ام رو نثارم کرد. نمی دونم تو اون یه لحظه که از کنار هم رد شدیم نگاه و لبخند بخشنده اش باهام چه کرد
واز هم عبور کردیم چون در معبر بود، و دستش کشیده می شد.. با خودم فکر کردم، چقدر خوب بود اگه همه آدما مثل این دختر بچه خوش پوش، بهتر از اونی که ازشون انتظار میره رفتار کنن..حتی وقتی میدونن که قراره از کنار هم فقط عبور کنن
اون یک خانوم به تمام معنا بود

Sunday, May 17, 2009

برزخ

اون هنوز تو همون عالمه و تو همون هم خواهد بود...اما تو دیگه از اونجا در اومدی..نه حتی در هم نیومدی..تو الان تو برزخی. برای همین اینقدر بی ثبات و بد حالی
عالمی که اون داره عالم رئال خودشه، تعریف تثبیت شده خودشه. اما اون عالم برای تو ایدئال بود. برای تو یه عالم رویایی بود..در شرایط خاصی برات تعریف شد و با برطرف شدن اون علل مولد، اون رویا تموم شد. میدونی شک کردن خیلی سخته. خیلی زیاد. شک به امکان وجود چنین دنیای درونی زیبایی...باورم اینه که وقتی درونا" به چیزی معتقد باشی عملا" اونو ساختی... اون ایدئال میتونست واسه همیشه یه دنیای رئال رو تشکیل بده و ایمان نداشتن، و عدم اطمینان قلبی به امکان تحقق اون رویا باعث شد شک بیاد و کار خودشو بکنه. گاهی یادآوری این مساله باعث میشه با همه احترامی که به شک کردن قائلم حالم از این همه معمای حل نشده، و درصف تعریف نهایی برای تثبیت به هم بخوره...میدونی این صف ها اگه زود به نوبتشون نرسن عملا کل زندگی میشه عدم تعادل و ثبات. و
من هنوز در برزخم

Friday, May 15, 2009

زمزمه

بياييد از سايه - روشن برويم

برگرديم، و نهراسيم، در ايوان آن روزگاران ، نوشابه جادو سر كشيم
شب بوي ترانه ببوييم، چهره خود گم كنيم
از روزن آن سوها بنگريم، در به نوازش خطر بگشاييم
خودروي دلهره پرپر كنيم
نياويزيم، نه به بند گريز، نه به دامان پناه
نشتابيم ، نه به سوي روشن نزديك ، نه به سمت مبهم دور
عطش را بنشانيم ، پس به چشمه رويم

نزديك ما شب بي دردي است ، دوري كنيم
كنار ما ريشه بي شوري است، بر كنيم

و اين نسيم ، بوزيم ، و جاودان بوزيم
و اين خزنده ، خم شويم ، و بينا خم شويم
و اين گودال ، فرود آييم ، و بي پروا فرود آييم
...برخود خيمه زنيم ، سايبان آرامش ما ، ماييم
ما وزش صخره ايم ، ما صخره وزنده ايم
ما شب گاميم، ما گام شبانه ايم
پروازيم ، و چشم براه پرنده ايم
تراوش آبيم، و در انتظار سبوييم
در ميوه چيني بي گاه، رويا را نارس چيدند، و ترديد از رسيدگي پوسيد
بياييد از شوره زار خوب و بد برويم
چون جويبار، آيينه روان باشيم : به درخت ، درخت را پاسخ دهيم
و دو كران خود را هر لحظه بيافرينيم، هر لحظه رها سازيم
برويم ، برويم، و بيكراني را زمزمه كنيم

سهراب

Thursday, May 14, 2009

بی خودی

ره ندارد جلوه‌ی آزادگی در کوی عشق
سرو اگر کارند این‌جا بید مجنون می‌دمد


در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه‌ی برهم زده‌ی بال و پر من


بیخودان، از جستجو در وصل فارغ نیستند
قمری از حیرت همان کوکو زند در پای سرو


کند معشوق را بی دست و پا، بیتابی عاشق
بلرزد شمع بر خود، چون ز جا پروانه برخیزد

صائب تبریزی

Sunday, May 3, 2009

هویت فردی

به نظر شما آدم چقدر میتونه زندگیش رو از آدمهای دیگه جدا کنه؟
بهتر بگم، حضور یا عدم حضور فرد یا افرادی که به نوعی در زندگیتون اهمیت دارن چقدر میتونه زندگی شما رو تحت تاثیر قرار بده؟
بعضیها این مساله رو با عادت مربوط میدونن. اصلا عادت یعنی چی؟ عادت به هر صورت قابل ترکه. پس این چه عادتیه که گاهی نفسگیر میشه..طورری که زندگی بر اساس حضور این افراد تعریف میشه، وقتی که به جبر شرایط دوری اتفاق میافته زندگی فلج میشه. ببینم نکنه فقط منم که این حس رو دارم؟ شاید بهتره یه مثال بزنم. انگار تازه داره برای خودم روشن میشه! از خانواده دورین. به دوریشون عادت میکنین. اطرافتون آدمهایی میشناسین که به طرز عجیبی بهشون حس نزدیکی میکنین. انگار که برای فهمیدن هم حتی نیاز به حرف زدن نیست. بعد اون آدما جاشون عوض میشه، شرایط زندگیشون تغییر میکنه؛ یا فیزیکی از هم دور میشین یا بر اساس شرایط جدید زندگی (شغل، خانواده...). در اینصورت شما دیگه به اون زندگی در اون مکان وابستگی خاصی حس نمیکنین در حالیکه در رفاه مالی و شغلیتون هیچ تغییری ایجاد نشده. حتی هنوز اطرافتون آدمایی هستن که بهتون توجه میکنن و خلاصه از لحاظ اجتماعی تنها نیستین،
سوال من اینه: آدم چرا باید اینقدر مستعد وابستگی باشه و در نتیجه آسیب پذیر که این وابستگی آسایشش رو شرطی کنه؟ مگه نه اینکه اصل لذت از همنشینی باعث این وابستگی شده؟ و حالا همون لذتها درد وابستگی رو به ارمغان آوردن! راستی چطور میشه هشیار بود و استقلال یک هویت فردی رو حفظ کرد؟ بطوری که آمدن و رفتن آدما باعث طوفان در زندگی و تصمیمات مهم اون نشه؟ فکر میکنم این مطلب گسترده ایه، باز در موردش مینویسم.