About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Sunday, May 3, 2009

هویت فردی

به نظر شما آدم چقدر میتونه زندگیش رو از آدمهای دیگه جدا کنه؟
بهتر بگم، حضور یا عدم حضور فرد یا افرادی که به نوعی در زندگیتون اهمیت دارن چقدر میتونه زندگی شما رو تحت تاثیر قرار بده؟
بعضیها این مساله رو با عادت مربوط میدونن. اصلا عادت یعنی چی؟ عادت به هر صورت قابل ترکه. پس این چه عادتیه که گاهی نفسگیر میشه..طورری که زندگی بر اساس حضور این افراد تعریف میشه، وقتی که به جبر شرایط دوری اتفاق میافته زندگی فلج میشه. ببینم نکنه فقط منم که این حس رو دارم؟ شاید بهتره یه مثال بزنم. انگار تازه داره برای خودم روشن میشه! از خانواده دورین. به دوریشون عادت میکنین. اطرافتون آدمهایی میشناسین که به طرز عجیبی بهشون حس نزدیکی میکنین. انگار که برای فهمیدن هم حتی نیاز به حرف زدن نیست. بعد اون آدما جاشون عوض میشه، شرایط زندگیشون تغییر میکنه؛ یا فیزیکی از هم دور میشین یا بر اساس شرایط جدید زندگی (شغل، خانواده...). در اینصورت شما دیگه به اون زندگی در اون مکان وابستگی خاصی حس نمیکنین در حالیکه در رفاه مالی و شغلیتون هیچ تغییری ایجاد نشده. حتی هنوز اطرافتون آدمایی هستن که بهتون توجه میکنن و خلاصه از لحاظ اجتماعی تنها نیستین،
سوال من اینه: آدم چرا باید اینقدر مستعد وابستگی باشه و در نتیجه آسیب پذیر که این وابستگی آسایشش رو شرطی کنه؟ مگه نه اینکه اصل لذت از همنشینی باعث این وابستگی شده؟ و حالا همون لذتها درد وابستگی رو به ارمغان آوردن! راستی چطور میشه هشیار بود و استقلال یک هویت فردی رو حفظ کرد؟ بطوری که آمدن و رفتن آدما باعث طوفان در زندگی و تصمیمات مهم اون نشه؟ فکر میکنم این مطلب گسترده ایه، باز در موردش مینویسم.

No comments:

Post a Comment