About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Wednesday, September 23, 2009

comfortably numb?

عین پیرمردا شبا آوای نی گوش میدم و کلی میرم تو حس
عین عقب مونده ها تمام روز به مسائل حاشیه ای زندگیم فکر می کنم و اغلب با افسوس و نا رضایتی
عین بازنشسته ها اخبار سیاسی رو با وسواس دنبال میکنم و تو ذهنم انبار..تقریبا هر 2 ساعت یکبار آپدیتم
عین جذامی ها از بیرون رفتن یا پذیرفتن آشنا ها و دوستای نه چندان هم فکرم فرار میکنم البته بهانه ام کمبود وقته
هر روز به گذر زمان فکر می کنم. اما بی نتیجه روزم به سرمیرسه. حتی گاهی که از دست خودم خسته ام می خوابم که احساسات و افکار بی نتیجه و آزار دهنده ام رو کمتر تحمل کنم
دو تا کار میشه کرد
1. خودکشی
2. یه جوری ازین چاه در اومدن..یه اقدام اساسی برای تغییر اجباری
مثل کسی شدم که تو برفا در حال یخ زدن و جون دادنه..اما رخوت رو دوست داره و حاضر نیست تلاش کنه، مقاومت کنه تا زنده بمونه.. به قول راجر واترز
I have become comfortably numb

2 comments:

  1. یک راه دیگه هم داره عزیزم؛
    سپردن جعبه مغز به جریان لحظه حال؛ رها بودن در لحظه.

    ReplyDelete
  2. اِاِ! من الان دیدم اینو! آره خوب بود اگه می شد این جعبه مغز و فرستاد مرخصی.. مرسی قاصدکم

    ReplyDelete