About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Tuesday, March 6, 2012

شاید، شاید

آنها که می‌روند وطن‌فروش نیستند
آن‌هایی که می‌مانند عقب مانده نیستند.
آن‌هایی که می‌روند، نمی‌روند آن طرف که مشروب بخورند.
آنهایی که می‌مانند، نمانده‌اند که دینشان را حفظ کنند.
همه‌ی آنهایی که می‌روند سبز نیستند.
همه ی آن‌هایی که می‌مانند پرچم به دست ندارند.
آن‌هایی که می‌روند، یک ماه مانده به رفتنشان غمگین می‌شوند. یک هفته مانده می‌گریند و یک روز مانده به این فکر می کنند که ای کاش وطن جایی برای ماندن بود. و آن‌هایی که می‌مانند، می مانند تا شاید روزی وطن را جایی برای ماندن کنند
نقطه سر خط.
نشریه دانشجویان دانشگاه شریف

Friday, February 24, 2012

مکانم لا مکان باشد نشانم بی نشان باشد


این امشب بعد مدتها حالم رو باز جا آورد و این شعر به فارسی

Thursday, February 16, 2012

غده سرطانی

من الان فکر می کنم بدونم که چه آدمهایی رو نمی تونم تحمل کنم
اونهایی که اصلا تحلیل ندارن. خودشون رو توجیه می کنن و به هیچ وجه حاضر نیستن بین سره و ناسره تفاوت قائل شن. یا حتی اصلا قوه تشخیص داشته باشن.
اونایی که حاضر نیستن حتی یه ذره به اینکه به چی "باور" دارن و به چی باور ندارن فکر کنن. اونایی که باری به هر جهت و بی خاصیتن. .. مثل یه غده که باید تحمل بشن چون قابل اصلاح هم نیستن.. اصلاح به این معنی که "تحلیلی" از خودشون داشته باشن جو گیر زندگی نکنن.
چقدر حضور مداوم این آدمها توی زندگی دردناکه. دلم الان برای کسانی که مجبورن عمرشون و ساعات زندگی شون رو با این چنین آدمهایی بگذرونن (مثلا یه همچی موردی توی خونواده داشته باشن) واقعا سوخت
...

Tuesday, February 7, 2012

ماییم و نوای بی نوایی

با چشم و دلی ، ز مهر سرشار
پرسید
چگونه می‌سرایی ؟
در چنبر عالم زمینی
یک‌باره چه می‌شوی هوایی ؟
ناگاه ز کدام زخمه ، گردد
چنگ دلت از نوا ، نوایی ؟
جانت ز کدام جلوه یابد
این نقش و نگار کبریایی ؟

گر نیست لطیفه بهشتی
ور نیست ودیعه خدایی
با پردگیانِ عالم شعر
دیدار چگونه می‌نمایی ؟
پیغام چگونه می‌فرستی
الهام چگونه می‌ربایی ؟
گفتم که
- ندانم و ، ندانم
این نیز ، که من که‌ام ؟ کجایی ؟
وین کیست درون من ، که نالد
من نایم اگر ، کجاست نایی ؟
فریاد مرا چگونه ریزد
در قالب تنگ شش هجایی
تا در نگری جدایم از خویش
جان رقص‌کنان از این جدایی
سیمرغ خیال می‌کشد بال
مجذوب حلاوت رهایی
پوینده ، تمام هستی من
هر ذره ، به سوی روشنایی
هر صبح ، رهاتر از پرستو
این پیک دیار آشنایی
در دشت فلک به دانه‌چینی
در جوی سحر ، به سینه‌سایی

از کلبه تنگ بینوایان
تا قصر بلند پادشایی
بر بام ستاره‌ها برآیم
هر شام بدین شکسته‌پایی
تا ... بشکفد این جوانه شعر
چون تاج سپیده‌دم ، طلایی
با این همه ، در دل تو ای دوست
تا نیست امید رهگشایی
ماییم و نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی

Tuesday, November 22, 2011

Warning!


قانون اول
Keep distance
قانون دوم
Be able to communicate and keep distance at the same time
قانون سوم
Again keep distance
...
dont talk too much.. bury all judgemental thinking for God's sake..

Wednesday, November 9, 2011

سنگاپوری دوباره

به محض ورود به خاک سنگاپور، دیدن باغچه های مرتب و باغبانهای وظیفه شناس، درختهای ردیف نخل جوان کنار جاده ها، و تمام نظم و انضباطی که می شه توی یک نگاه از بالای سر شهر تشخیص داد، حس برگشت به خانه امنی که چند سالی پذیرای دوره سرنوشت سازی از زندگیم بود بهم دست داد. دوباره به یاد امنیت مطلق این کشور، تاکسی های حاضر و آماده اش و خاطرات هیجان انگیز خوب خاطرم شاد شد.د
داخل فرودگاه باید ترن های ترمینال دو رو می گرفتم که خودم رو به مترو برسونم، یه آقای میانسال 45-50 ساله با لهجه غلیظ استرالیایی بهم اطمینان داد که برای گرفتن متروی شهری درست ایستادم. شروع کرد به حرف زدن، در مدت 10 دقیقه ای که با هم سوار ترن های مخصوص فرودگاه شدیم از کارش گفت که تازه در سنگاپور شروع کرده (ظاهرا کارمند تایگر ایرلاین بود) و از سنگاپور گفت.. دغدغه های اون هم عین برداشت و تجربه خود ما - شهر بسیار سریع و همیشه در عجله- بود.. خلاصه من بسیار روون با این آدم ارتباط گرفتم، وقتی از من و حضورم اونجا پرسید دوستانه براش از خودم..تجربه کوتاه زندگی در اونجا و حسم- حس امنیت هنگام فرود- گفتم.. اون خیلی پدرانه چشماشو بست و گفت چه خوب!ب
شروع خوبی برای سنگاپور بود.. کنار مترو ازش جدا شدم که برم بلیط تهیه کنم
روزهای بعدی اما احساسات مختلفی رو تجربه کردم
توی دانشگاه، جاهای مختلف، احساسات متفاوتی داشتم، توی ساختمون ای فور، استرس، کنار سی سی، دلتنگی و استرس!اما به کافه دایلیز که رسیدم اشکهام اومدن پایین. دل تنگ بودم. حتی اون درخت های توی مسیر ای فایو تا دایلیز دیگه مثل سابق بانیان سبز تنومند نبودن.. خیلی تنک شده بودن..
اتوبوس 96 که کنار پله های ای وان منتظر چراغ قرمز بود، پله ها منو یاد روزهای بلند تعطیل شنبه و یکشنبه، استرس کارهای عقب افتاده و ساب وی انداخت.. ترن درون شهری کنار چاینیز گاردن، منو یاد موج حسی که از زنده یاد اخ گرفتم انداخت هو هو.. همه این حس ها واقعی بودن و مفهوم زمان برام گم شده بود!د
من
دارم از تونل زمان عبور می کنم
بدون اینکه به زمان باور داشته باشم دچارش هستم

Wednesday, October 5, 2011

Traceless

My place is placeless, My trace is traceless