About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Saturday, March 26, 2016

سلام آفتاب

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد
به جویبار که در من جاری بود
به ابرها که فکرهای طویلم بودند
به رشد دردناک سپیدارهای باغ که با من
از فصل های خشک گذر میکردند
به دسته های کلاغان
که عطر مزرعه های شبانه را
برای من به هدیه میآورند
به مادرم که در آینه زندگی میکرد
و شکل پیری من بود
و به زمین ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را
از تخمه های سبز میانباشت - سلامی ، دوباره خواهم داد



میآیم ، میآیم ، میآیم
با گیسویم : ادامهء بوهای زیر خاک
با چشمهام : تجربه های غلیظ تاریکی
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آنسوی دیوار
میآیم ، میآیم ، میآیم
و آستانه پر از عشق میشود
و من در آستانه به آنها که دوست میدارند
و دختری که هنوز آنجا ،
در آستانهء پر عشق ایستاده ، سلامی دوباره خواهم داد

Wednesday, March 23, 2016

تکرار سیکل اتفاقات در زندگی


جالب نیست که من تازه فهمیدم زندگی تکرار یک سیکل خیلی خیلی مشابه هست برای ما آدمها؟

خیلی جالبه برای خودم.. همه اتفاقات توی زندگی تکرار می شه. بر اساس سن و بسته به اینکه کی توی اون شرایط قرار بگیریم..همه ما سلسله تجارب شبیهی داریم. 
یک سیکل 85% تکراری برای همه اتفاق می افته. اما بعضی بیشتر استفاده می کنیم ازش و بعضی کمتر.. بعضی خوش تر و بعضی نا خرسند تر..

Monday, July 13, 2015

اندکی صبر، سحر..(؟) است


باز هم توی دوره ای از زندگیم قرار گرفته ام که انگار هیچ کسی به اندازه من توی این شرایط قرار نمیگیره. توی گپ زمانی انتظاراز دانشجو به شاغل تبدیل شدن! حس بی حاصلی و باری به هر جهت گذروندن این دوره طلایی از جوونی آزارم می ده. تصمیم گرفتم با فرانسه خوندن و ورزش و حواشی دیگه وقتم رو پر کنم. ولی یه سری افکار به شدت احاطه ام کرده و اجازه آسودگی خاطر بهم نمی ده. این خیلی بده که من هنوز تمام وقت و ذهن و روز مرگیم رو با کسی که نزدیکترین دوستم بوده -از راه دور- پرمی کنم علی رغم اینکه دیگه عملا نمی تونیم همدیگه رو ببینیم.. یعنی این نا امیدی عاطفی و تضاد عقل و حسه که داره ذره ذره تحلیلم می بره و فعلا نمی تونم کاریش کنم. تکلیف خودم هم با خودم روشن نیست.

کاش زندگی ساده بود. جا ومکان معنی نداشت. از این همه تعریفهای درست و غلط اجتماعی خبری نبود. کاش ویزا معنی نداشت و هر کسی می تونست هرجای دنیا بره و بی ترس و اضطراب از عواقبش رفت و آمد کنه. کاش من زودتر سرم با کار گرم بشه و کمتربا خودم درگیر باشم. م

Friday, June 5, 2015

من جمله عادت های بعد سی سالگی من

من در این سن، عادت کردم به اینکه ساعتهایی رو به تنهایی بگذرونم. اگر اصولا بخواهم کاری از پیش ببرم نیاز به چند ساعت وقت اضافه برای خود خودم دارم تا افکار پس مانده از اتفاقات روزمره ته نشین شن و ذهنم آماده برای فعالیت جدی شه 

این بدی ها و خوبی های خودش رو داره. اینکه من این قدر با خودم راحتم و از تنهایی به نوعی لذت می برم خودش به نظرم امتیاز خوبیه. ولی از طرفی یک وقت پرتی در روزباید برای تنهایی در نظر گرفته بشه ! یعنی اگه من اون فرصت چند ساعت رو تنها نباشم و خصوصا با آدمهایی که دوستشون دارم باشم باز هم برای کاری ازپیش بردن نیاز به گذروندن وقتی به تنهایی دارم

من وقتی اطرافم آدمهایی هستن که حس کنم به توجه من نیاز دارن نمی تونم خوب و متمرکز کار کنم. باید بدونم اونها به نحوی مشغولند و شوق همراهی من رو ندارند 
یه نکته خنده دار این قضیه اینه که این تنهایی باید میون آدمها باشه. یعنی مثلا توی یه کافه یا توی خیابون، پارک
...
شاید بشه راه حلی برای این میل به وقت گذرانی در تنهایی پیدا کرد. مثلا آدم بتونه با مدیتیشن پونزده بیست دقیقه ای اون خلوتی ذهن رو بی اونکه وقت زیادی ازش گرفته بشه به دست بیاره

Thursday, June 4, 2015

کجا؟


..
کجاست عطر شیرین بیان نفست در این بوی گند غذای سرد؟
 گل سرخت کجاست؟
 عشقت کجاست؟
در دنیای تو ساعت چند است؟

"پاییز پدر سالار"
مارکز




Tuesday, June 2, 2015

ارزش گذاری

دوستی توی فیس بوکش این مطلب رو گذاشته بود، تامل بر انگیزه


  اشکال کار این جاست که آدمها وقتی در ارزشهای مادی کم می آورند از اضمحلال ارزشهای اخلاقی گله می کنند

زمانی که پول ندارند سوسیالیست می شوند
زمانی یاد سلیقه نازل جامعه در باب ادبیات و موسیقی و فیلم می افتند که تفریحی جز این ها پیدا نمی کنند 
 زمانی از سطحی شدن معیار های عاشقی حرف می زنند که محبوب به هر دلیلی طردشان می کند
زمانی که تنها می مانند اهمیت دوستی برایشان مسجل می شود
و عکس این می تواند در شرایط متضاد اتفاق بیفتد

نتیجه اینکه آدمی وقتی حرف از عقاید خوبی می زند احساس می کنی حتما اتفاق بدی برایش افتاده
و زمانی که اتفاق خوبی برایش می افتد احتمال می دهی که عقایدش به گونه ای تغییر خواهد کرد

Sunday, May 31, 2015

شاید..

تو را به جای همه زنانی که نشناخته ام دوست دارم
تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست دارم
برای خاطر عطر نان گرم
و برفی که آب می‌شود
و برای نخستین گل‌ها
تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .
تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم .
بی تو جز گستره‌‌ایی بی‌کرانه نمی‌بینم
میان گذشته و امروز.
از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم
می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم
راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.
تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست
به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم
برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم
می‌اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی
تو خورشید رخشانی که بر من می‌تابی هنگامی که به خویش مغرورم
سپیده که سر بزند
در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید
شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .
پس به نام زندگی
هرگز نگو هرگز

/از عاشقانه های "پل الوار" برای ژئورژیا/