About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Sunday, April 25, 2010

يك باور، يك داستان

صحنه1
روز سه شنبه است. دختر طبق باور قديمي و سنتي، سفره " بی بی حور و بی بی نور" رو می اندازه. توی این سفره فقط یه كاسه كوچيك كاچي هست و يك ظرف آب. دختر دعا مي خونه. بهانه اين سفره، دعا برای موفقيت دوستشه كه خيلی نازنينه. اما وقتی شروع می كنه، و طبق روند دعا يكی یكی نیك ترين های بشر رو صدا می زنه دلش تنگ میشه. تنگ به خصوص برای یكي ازعزيزترينشون، كه دختر بی تاب رفتن و عرض ادب بهش بود، اما علی رغم هماهنگیها برنامه رفتن بهم خورد.. نشد كه بره. درد بدی بود، اين حس كه اون سالار بهش اذن ورود و ملاقات از نزديك رو نداده. دختر دعا خوند و غمگين بود.

صحنه2
پير زن تمام حواسش به زيارته. خوشحاله از سعادتی كه نصيبش شده. اومده حضور خانومش. سه شنبه است. تولد صاحب خونه، بی بی خانومه. شكلات پخش میكنه و می شینه، ذكر می گه و با خانومش راز و نیاز مي كنه. در اين حين، دختری آروم خم می شه و توی جا نمازش یك تیكه پارچه سبز میذاره. پير زن نگاهش می كنه. چشمش به چهره دختر كه می افته جا می خوره! دختر میگه از ضريح باز كردم. دوتا آوردم برای مادرم و برای شما. خيلي گره داشتن. من همه رو باز كردم.. پيرزن نا خودآگاه از جا بلند میشه و روی دختر رو می بوسه.. قيافه اون دخترخيلی شبيه يكی از اقوامش بود كه قرار بود با هم برن به يه سفر و نشد. سفربرای دستبوس برادر بی بی خانوم، سفر به سرزمین تجلی عشق، سرزمینی كه سالها پيش نمايش عظيمی از جوانمردی و عشق، و نا مردی و پستی رو به خودش ديده بود.. پيرزن از دخترمی پرسه اسمت چيه؟ با شنيدن جواب دختر، منقلب می شه. مطمئن می شه كه هم –اسم بودن و هم- شكل بودن يه نشونه است و نشونه قشنگيه.

صحنه3
پير زن از سفراومده. وقتی دختر برای ديدنش رسيد ديد عده ای مهمان هم اونجان. دختر با شرم سلام كرد. پير زن بلند شد. با شوق به طرفش رفت. در آغوشش گرفت و مدتی گريست. پير زن به دختر گفت: زيارتت قبول شده ان شاء ا.. دخترم.

No comments:

Post a Comment