About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Wednesday, December 16, 2009

آواز پر جبريل 2

شيخ شهاب الدين سهروردي در رساله "آواز پر جبرئيل" از تجربه اي صحبت ميكنه كه بسيار شنيدنيه. اين داستان رو براي از خر شيطان پياده كردن فردي كه از بزرگان سلوك و طريقت ايرادات استهزاء آلود مي كرفته بيان ميكنه: "تا تمادي او بدانجا رسيد كه حكايت ايراد كرد از خواجه ابو علي فارمدي(رح) كه او را پرسيدند كه چونست كه كبود پوشان بعضي اصوات را آواز پر جبرئيل مي خوانند؟ او گفت، بدان كه بيشتر چيز ها كه حواس تو مشاهده آن مي كند، آواز پر جبرئيل است، و سائل را گفت، از جمله آواز پر جبرئيل يكي تويي. اين منكر مدعي، تعصب بي فايده مي كرد كه چه معني اين كلمه را فرض توان كرد، الا هذيانات مزخرف؟ چون تجاسر او بدين جا رسيد من نيز.... بر سر زانوي فطنت نشستم و او را طريق شتم كردن و عامي خواندن در آمدم و گفتم اينك من در شرح آواز پر جبرئيل به عزمي درست و رايي صائب شروع كردم. تو اگر مردي و هنر مردان داري فهم كن...*** " مسلماًدرك كل مطلب كه هيچ، درك سطحي موضوع هم برام مشكل بود. اما جاذبه جبرئيل وادارم ميكنه كه بخش بخش نكاتي از كتاب رو اينجا بذارم
جريان ازين قراره كه شيخ، شبي فارغ از قيود دنيوي به قصد خلوت بيرون ميزنه و از درب دوم خانقاه كه رو به صحرا باز مي شده وارد خانقاه پدر ميشه. زمان نزديك مطلع فجر در اون جا ده پير خوب سيماي خوش لباس مي بينه كه هيبت و جلال خاصي داشتند.. پس از گفتگوي كوتاهي كه با يكيشون داشته متوجه ميشه كه با موجودات ماوراء طبيعه روبه روست و فقط قادر به تكلم با يكي از اونهاست "ما جماعتي مجردانيم، از كجا نا كجا آباد ميرسيم..پس مرا معلوم شد كه او پيري مطلع است، گفتم به حكم كرم اعلام فرماي كه بيشتر اوقات شما بر چه صرف مي افتد؟ گفت كار ما خياطي ست و جمله حافظيم كلام خداي را و سياحت كنيم......گفتم شما تسبيح كنيد خداي را عز و جل؟ گفت نه، استغراق در شهود فراغ تسبيح را نگذاشت و اگر نيز تسبيحي باشد نه به واسطه زبان و جارحه بود و حركت و جنبش بدان راه نيابد.." شيخ از پير درخواست آموزش علم خياطت ميكنه كه پاسخ ميگيره "نوع تو را اين علم ميسر نشود. اما تو رااز خياطت آنقدر تعليم رود كه اگر وقتي مرقع خود را به عمارت حاجت بود، تواني كردن" درخواست آموختن كلام خداي تعالي: "عظيم دور است تا تو درين شهر باشي از كلام خداي تعالي آنقدر نمي تواني آموخت، وليكن آمچه ميسر شود تو را، تعليم كنم، زود لوح من بستد. پس از آن هجاء بس عجب به من آموخت؛ چنان كه بدان هجاء، هر سري كه مي خواستم مي توانستم دانست. گفت هر كه اين هجاء در نيابد اورا اسرار كلام خداي چنان كه واجب كند، حاصل نشود و هر كه بر احوال اين هجاء مطلع شد، اورا شرفي و منابتي با دين آيد. پس از آن علم ابجد بياموختم و لوح را پس از تحصيل آن مبلغ منقش گردانيدم؛ بدان قدر كه مرتضاي قدرت و مسراي خاطر من بود، از كلام باري عز سلطانه و جل كبرياؤه، و چنداني عجائب مرا ظاهر شد، كه در حد و بيان نگنجد...گاهي در نفث روح سخني مي رفت؛ شيخ چنان اشارت كرد كه آن از روح القدس حاصل مي شود
ادامه دارد
...
لغات كليدي من: خياطي، عمارت مرقّع، شهر، لوح

لوح: (شايد چيزي مثل) هاله
شهر: (بازم شايد) به قول سهراب
:

بالارو، بالارو. بند نگه بشكن، ‌وهم سيه بشكن

- آمده ام، آمده ام، بوي دگر مي شنوم، ‌باد دگر مي گذرد

روي سرم بيد دگر، خورشيد دگر

- شهر توني، شهر توني

مي شنوي زنگ زمان: قطره چكيد. از پي تو، سايه دويد

شهر تو در كوي فراترها، دره ديگرها

- آمده ام، آمده ام، مي لغزد صخره سخت، مي شنوم آواز درخت

- شهر توني، شهر توني

خسته چرا بال عقاب؟ و زمين تشنه خواب؟

و چرا روييدن، روييدن، رمزي را بوييدن؟

شهر تو رنگش ديگر. خاكش، سنگش ديگر

- آمده ام، آمده ام، بسته نه دروازه نه در، جن ها هر سو بگذر

و خدايان هر افسانه كه هست. و نه چشمي نگران، و نه نامي ز پرست

- شهر توني، شهر توني

در كف ها كاسه زيبايي، بر لب ها تلخي دانايي

شهر تو در جاي دگر، ره مي بر با پا دگر

- آمده ام، آمده ام، پنجره ها مي شكفند

كوچه فرو رفته به بي سويي، بي هايي، بي هويي

- شهر توني، شهر توني

در وزش خاموشي، سيماها در دود فراموشي

شهر ترا نام دگر، خسته نه اي، گام دگر

- آمده ام، آمده ام، درها رهگذر باد عدم

خانه ز خود ورسته، جام دويي بشكسته. سايه « يك » روي زمين، روي زمان

- شهر توني اين و نه آن

شهر تو گم تا نشود، پيدا نشود
...

No comments:

Post a Comment