About Me

My photo
دختری شبگرد و تند و تلخ وگلرنگ است و مست گر بیابیدش بسوی خانه ٔ حافظ برید.

Wednesday, December 30, 2009

در پی آهوی عشق

بیا ای عارف مطرب چه باشد گر ز خوش خویی
چو شعری نور افشانی و زان اشعار برگویی
به جان جمله مردان به درد جمله بادردان
که برگو تا چه می‌خواهی و زین حیران چه می‌جویی
از آن روی چو ماه او ز عشق حسن خواه او
بیاموزید ای خوبان رخ افروزی و مه رویی
از آن چشم سیاه او وزان زلف سه تاه او
الا ای اهل هندستان بیاموزید هندویی
ز غمزه تیراندازش کرشمه ساحری سازش
هلا هاروت و ماروتم بیاموزید جادویی
ایا اصحاب و خلوتیان شده دل را چنان جویان
ز لعل جان فزای او بیاموزید دلجویی
ز خرمنگاه شش گوشه نخواهی یافتن خوشه
روان شو سوی بی‌سویان رها کن رسم شش سویی
همه عالم ز تو نالان تو باری از چه می‌نالی
چو از تو کم نشد یک مو نمی‌دانم چه می‌مویی
فدایم آن کبوتر را که بر بام تو می‌پرد
کجایی ای سگ مقبل که اهل آن چنان کویی
چو آن عمر عزیز آمد چرا عشرت نمی‌سازی
چو آن استاد جان آمد چرا تخته نمی‌شویی
در این دام است آن آهو تو در صحرا چه می‌گردی
گهر در خانه گم کردی به هر ویران چه می‌پویی
به هر روزی در این خانه یکی حجره نوی یابی
تو یک تو نیستی ای جان تفحص کن که صدتویی
اگر کفری و گر دینی اگر مهری و گر کینی
همو را بین همو را دان یقین می‌دان که با اویی
بماند آن نادره دستان ولیکن ساقی مستان
گرفت این دم گلوی من که بفشارم گر افزویی

مولـوي

Saturday, December 26, 2009

The Courage to live consciously

Security is mostly a superstition. It does not exist in nature, nor do the children of men as a whole experience it. Avoiding danger is no safer in the long run than outright exposure. Life is either a daring adventure, or nothing. To keep our faces toward change and behave like free spirits in the presence of fate is strength undefeatable.
- Helen Keller

Courage is not the absence of fear, but rather the judgment that something else is more important than fear.
- Ambrose Redmoon

You gain strength, courage and confidence by every experience in which you really stop to look fear in the face. You are able to say to yourself, "I have lived through this horror. I can take the next thing that comes along." You must do the thing you think you cannot do.
- Eleanor Roosevelt

Most of our obstacles would melt away if, instead of cowering before them, we should make up our minds to walk boldly through them.
- Orison Swett Marden

Courage and perseverance have a magical talisman, before which difficulties disappear and obstacles vanish into air.
- John Quincy Adams

Everyone has talent. What is rare is the courage to follow the talent to the dark place where it leads.
- Erica Jong

The highest courage is to dare to appear to be what one is.
- John Lancaster Spalding

whatever you do, you need courage. Whatever course you decide upon, there is always someone to tell you that you are wrong. There are always difficulties arising that tempt you to believe your critics are right. To map out a course of action and follow it to an end requires some of the same courage that a soldier needs. Peace has its victories, but it takes brave men and women to win them.
- Ralph Waldo Emerson

Before you embark on any path ask the question, does this path have a heart? If the answer is no, you will know it and then you must choose another path. The trouble is that nobody asks the question. And when a man finally realizes that he has taken a path without a heart the path is ready to kill him.
- Carlos Castaneda

The deeper that sorrow carves into your being, the more joy you can contain. Is not the cup that holds your wine the very cup that was burned in the potter's oven? And is not the lute that soothes your spirit, the very wood that was hollowed with knives?
- Kahlil Gibran

Inaction breeds doubt and fear. Action breeds confidence and courage. If you want to conquer fear, do not sit home and think about it. Go out and get busy.
- Dale Carnegie

Thursday, December 24, 2009

چيزي نگفتن بهتر از تكرار طوطي وار من

از کفر من تا دین تو راهی به جز تردید نیست
دلخوش به فانوسم نکن اینجا مگر خورشید نیست
با حس ویرانی بیا تا بشکند دیوار من
چیزی نگفتن بهتر از تکرار طوطی وار من
بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود
حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود
با عشق آن سوی خطر جایی برای ترس نیست
در انتهاي موعظه ديگر مجال وعظ نيست
کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود

دكتر افشين يداللهي

Saturday, December 19, 2009

ش مثل شقايق


حال و هوايي ديگر است امسال
اي كاش بيشتر بفهممت
نشانه هاي كوچك، نشانه هاي بزرگ... اي كاش شالوده نحيف وجودم، شكوه معرفتت را تاب بياورد
اگر كه تو بخواهي..مگر كه تو بخواهي
...

Thursday, December 17, 2009

يك هيچ بي نهايت

داشتن يك عشق سالم به خويشتن، ارزشي مذهبي است. كسي كه خودش را دوست نداشته باشد، هرگز قادر نخواهد بود ديگري را دوست بدارد. نخستين موج عشق بايد در قلب خودت برخيزد. اگر براي خودت برنخيزد، براي ديگري نيز بر نخواهد خاست زيرا هر كس ديگر از تو به خودت دورتر است. مانند پرتاب سنگ به درون درياچه اي آرام است. نخستين موج در اطراف آن سنگ به وجود مي آيدو سپس امواج منتشر و دور مي گردند. نخستين موج عشق بايد در اطراف خودت شكل بگيرد. انسان بايد بدن خودش را دوست بدارد. روح خودش را دوست بدارد؛ انسان بايد تماميت وجودش را دوست بدارد. اين طبيعي ست وگرنه هرگز قادر به بقا نخواهي بود و اين زيباست، زيرا كه تو را زيبايي مي بخشد
عشق به خود، يعني از ميان رفتن خود. در عشق به خود، خودي وجود نخواهد داشت
تضاد درين جاست. عشق به خود كاملاً بي خودي ست. اين عشق خودخواهانه نيست زيراهركجا نور باشد تاريكي نيست و هر كجا عشق باشد نفس نيست. عشق نفس يخ بسته را ذوب مي كند. نفس مانند قطعه اي از يخ است و عشق مانند خورشيد بامدادي. هر چه خودت را بيشتر دوست بداري نفس كمتري در خود خواهي يافت و آنگاه، اين عشق به مراقبه اي بزرگ تبديل خواهد شد، يك گام بزرگ به سوي خداوند. تا جايي كه به عشق به خود مربوط مي شود تو اين را نمي داني، زيرا تو خودت را دوست نداشته اي، ولي ديگران را دوست داشته اي؛ لمحاتي از آن شايد برايت روي داده باشد. شايد لخظات كميابي را داشته اي كه در آن، ناگهان تو نبودي و فقط عشق وجود داشته..از هيچ مركزي، از هيچ جا به هيچ جا


تو به يك هيچ بي نهايت نياز داري، بهترين راه براي هيچ شدن عشق است
...
اشو

سخت گيرانه

اين متن رو از بلاگ شخص سخت كوش و متفكري بر داشتم و خيلي خيلي مصداق داره برام
دو يا سه سال بعد از ارسال پست خوندمش، اما شرايط بد روحيم رو -حد اقل براي مدتي- بهبود داد. حدود يك سال و اندي پيش براي بار اول خوندمش. هنوز هم گه گاه سراغش مي رم. متن بر گرفته از كتاب "انسان در جستجوي معنا"ست

"فرانکل که به نیچه علاقه مند است، به این گفته اش ایمان دارد که «کسی که چرایی زندگی را یافته، با هر چگونه ای خواهد ساخت». نویسنده می خواهد بداند چگونه می توان به انسان کمک کرد تا به این شایستگی برجسته بشری دست یابد؛ چگونه می توان در بیمار این حس را برانگیخت که به خاطر چیزی مسوول زندگی است، هرچند که در بدترین شرایط قرار گرفته باشد. در اوج سختی ها و تقلا برای زنده ماندن در اردوگاه، اندیشه ای در ذهن دکتر فرانکل شکفت. او برای نخستین بار در زندگی حقیقتی را که شعرای بسیاری به شکل ترانه سروده اند و اندیشمندان بسیار نیز آن را به عنوان حکمت نهایی بیان داشته اند، دید. این حقیقت، که عشق عالی ترین و نهایی ترین هدفی است که بشر در آرزوی آن است. معنای بزرگترین رازی که شعر بشر و اندیشه و باور بشر باید آشکار سازد این است که «رهایی بشر از راه عشق و در عشق نهفته است».

بشر در شرایطی که خلاء کامل را تجربه می کند و نمی تواند نیازهای درونی اش را به شکل عمل مثبتی ابراز نماید، تنها کاری که از او بر می آید این است که در حالی که رنج هایش را به شیوه ای راستین و شرافتمندانه تحمل می کند، از راه اندیشیدن به معشوق و تجسم خاطرات عاشقانه ای که از معشوقش دارد خود را خشنود گرداند. عشق تنها شیوه ای است که با آن می توان به اعماق وجود انسانی دیگر دست یافت.

انسان وقتی تلاش می کند هنر زیستن را فرا گیرد، این تلاش که برای ایجاد روحیه شوخ طبعی و خوشمزگی و به خاطر تحمل شرایط زیستی پیرامون خود به کار می رود شگرد شگفت انگیزی می شود. رنج چه کم و چه زیاد روح بشر و ضمیر آگاه او را آزار خواهد داد. از این رو می توان گفت که میزان رنج بشر کاملاً نسبی است. به همین دلیل ممکن است رویداد بسیار ناچیزی موجب بزرگترین شادمانی ها گردد. تجربه های اندوخته شده در زندگی اردوگاهی نشان می دهد که بشر حق گزینش عمل را دارد. بشر می تواند، حتی در چنان شرایط هولناک فشارهای روحی و جسمی، آزادی معنوی خود را حفظ کند. همه چیز را می توان از یک انسان گرفت مگر یک چیز: آخرین آزادی بشر در گزینش رفتار خود در هر شرایط موجود و گزینش راه خود. آخرین آزادی را هرگز نمی توان ازدست داد.

زندگی فعال به بشر فرصت می دهد تا در کار خلاقه به ارزش ها پی برد و زندگی غیر فعال تفریحی، فرصتی است برای دست یافتن به کمال در تجربه زیبایی، هنر یا طبیعت. اما تنها خلاقیت و شادمانه زیستن زندگی را پربار نمی کند. اگر اصلاً زندگی دارای مفهومی باشد، پس باید رنج هم معنایی داشته باشد. رنج، بخش غیر قابل ریشه کن شدن زندگی است، گرچه به شکل سرنوشت و مرگ باشد. زندگی بشر بدون رنج و مرگ کامل نخواهد شد.

هرگونه تلاش در مبارزه با تأثیر «روان بیماری زا»ی محیط زندان بر زندانی، چه به وسیله روان درمانگری یا دیگر روش های بهداشت روان، باید بر این اصل استوار باشد که نیروهای درونی زندانی را با نشان دادن هدف های آتی برانگیزاند و روزنه امیدی بر او بگشاید. زیرا یکی از ویژگی های بشر این است که تنها با امید به آینده می تواند زندگی کند. گرچه زندانی گاهی برای امید بستن به چیزی باید به خود فشار آورد، ولی این فشار خود در دشوارترین لحظات زندگی موجب رهاییش میشود. کسانی که رابطه نزدیک بین وضع روحی یک انسان، جرأت و امید او یا بی جرأتی و نومیدی او را با درجه ایمنی از بیماری می دانند، خوب آگاهند که دست شستن از جرأت و امید می تواند تأثیری کشنده داشته باشد.

تعریف معنای زندگی و دادن یک فرمول، ناممکن است. هرگز نمی توانیم پرسش ها در مورد معنای زندگی را با عبارات گسترده و کلی پاسخ دهیم. زندگی به معنای چیز مبهم نیست، بلکه برعکس چیزی است بسیار واقعی و قابل لمس؛ همان گونه که وظایف موجود در زندگی نیز بسیار واقعی و لمس پذیرند. این وظایف سرنوشت بشر را که ویژه خود است می سازد. هیچ فرد یا هیچ سرنوشتی را نمی توان با فرد یا سرنوشت دیگری مقایسه کرد. هیچ موقعیتی تکرار نمی گردد، و به هر موقعیتی پاسخ متفاوتی باید داده شود. گاهی موقعیتی که فرد در آن قرار می گیرد ایجاب می کند با عملی که در پاسخ به آن موقعیت در پیش می گیرد، سرنوشتش را شکل بخشد. گاهی اگر از فرصت استفاده کند و به وضع موجود و آن چه هست بیندیشد، برایش سودمندتر خواهد بود. گاهی نیز لازم است سرنوشت را بپذیرد و رنج هایش را تحمل کند. هر موقعیتی با استثنایی بودن خود مشخص می شود، و هماره یک پاسخ راستین برای هر مشکلی که در پیش روی اوست وجود دارد.

وقتی انسان پی می برد که سرنوشت او نیز رنج بردن است، ناچار است رنجش را به عنوان وظیفه - وظیفه ای استثنایی و یگانه - بپذیرد. ناگزیر باید این حقیقت را بپذیرد که در رنج بردن نیز در جهان تک و تنهاست. هیچ کس نمی تواند او را از رنج هایش برهاند یا به جای او رنج برد. تنها فرصت موجود، بستگی به نحوه برخورد او با مشکلات و تحمل مشقات دارد.

زندگی یعنی دست یافتن به هدفی از راه خلاقیت فعال. زندگی بشر در هر شرایطی هرگز نمی تواند بی معنا باشد. با این نگرش، به حرف نیچه می رسیم که می گوید: آن چه موجب مرگ من نشود، مرا نیرومندتر می سازد.

بنا بر روش لوگوتراپی، معنای حقیقی زندگی را به سه شیوه می توان کشف کرد:

1. با انجام کاری ارزشمند
2. با تجربه ارزشی والا
3. با تحمل درد و رنج

نخستین شیوه به معنی کار و فعالیت کردن است. شیوه دوم نیز به معنی کسب تجربیات ارزشمند است، مانند برخورد با شگفتی های طبیعت، فرهنگ و یا با درک و دریافتن فردی دیگر، یعنی به وسیله عشق".

Wednesday, December 16, 2009

آواز پر جبريل 3

از وجه مناسبت سؤال كرده آمد، در جواب چنين نمود كه هر جه در جهار ربع عالم سافل مي رود از پر جبرئيل حاصل مي شود..بدان كه حق را سبحانه و تعالي را چندان كلمات است كبري كه آن كلمات نوراني است از شعاع سبحات وجه كريم او و بعضي بالاي بعضي. نور اول كلمه عليا ست كه از آن عظيم تر كلمتي ديگر نيست.. و از شعاع اين كلمه، كلمه اي ديگر و همچنين از يكي تا عدد كامل حاصل شد و اين كلمات طامات است و آخر اين كلمات جبرئيل است (ع) و ارواح آدميان ازين كلمه
آخرتيست.. و آدميان يك نوعند. پس هر كه كلمه است روح است؛ بل كه هر دو يكي حقيقت است در آنچه بيشتر تعلق دارد.. گفتم مرا از پر جبرئيل خبري ده. گفت بدان كه جبرئيل را دو پر است: يكي راست، و آن نور محض است از پر مجرد اضافت بوده است. بحق؛ و پريست چپ، پاره اي نشان تاريكي بر او همچون كلفي بر روي ماه..و آن نشانه بود اوست كه با جانب نابود دارد.. پرسيدم شيخ را، اين پر جبرئيل آخر چه صورت دارد؟ گفت اي غافل، نداني كه اين همه رموز است كه اگر بر ظاهر بدانند، اين همه طامات بي حاصل باشد.. گفتم اين قريه كه حق تعالي گفت: اخرجنا من هذه القريه الظالم اهلها؛ چيست؟ گفت آن عالم غرور است كه محل تصرف كلمه صغري است و كلمه صغري نيز فريه ايست به سر خويش. زيرا كه خداي تعالي گفت: و تلك القري نقصه عليك منها قائم و حصيد ( آنچه قائم است، كلمه است و آنچه حصيد است) هيكل كلمه است كه خراب مي شود. و هر چه مكان ندارد، زمان ندارد؛ و هر چه بيرون از اين هر دوست، كلمات حق است، كبري و صغري
...
پس چون در خانقاه پدرم روز نيك بر آمد. در بيروني ببستند و در شهر بگشادند و بازاريان در آمدند و جماعت پيران ناپديد شدند و من در حسرت ايشان انگشت در دندان بماندم و آوخ مي نمودم، سودي نداشت...تمام شد آواز پر جبرئيل، در شوال سنه اربع و خمسين و ستمأيه

***
كلمه همان روح است و روح همان جبرئيل
(حافظ: فيض روح القدس ار باز مدد فرمايد)
اصل كلمه خداست
جبرئيل دو پر دارد، و دو بال برتر است از سه و چهار و..
پر راست شعاع نور است و پر چپ ظل عالم نقصان و غرور

شايد روزي...بيايد

آواز پر جبريل 2

شيخ شهاب الدين سهروردي در رساله "آواز پر جبرئيل" از تجربه اي صحبت ميكنه كه بسيار شنيدنيه. اين داستان رو براي از خر شيطان پياده كردن فردي كه از بزرگان سلوك و طريقت ايرادات استهزاء آلود مي كرفته بيان ميكنه: "تا تمادي او بدانجا رسيد كه حكايت ايراد كرد از خواجه ابو علي فارمدي(رح) كه او را پرسيدند كه چونست كه كبود پوشان بعضي اصوات را آواز پر جبرئيل مي خوانند؟ او گفت، بدان كه بيشتر چيز ها كه حواس تو مشاهده آن مي كند، آواز پر جبرئيل است، و سائل را گفت، از جمله آواز پر جبرئيل يكي تويي. اين منكر مدعي، تعصب بي فايده مي كرد كه چه معني اين كلمه را فرض توان كرد، الا هذيانات مزخرف؟ چون تجاسر او بدين جا رسيد من نيز.... بر سر زانوي فطنت نشستم و او را طريق شتم كردن و عامي خواندن در آمدم و گفتم اينك من در شرح آواز پر جبرئيل به عزمي درست و رايي صائب شروع كردم. تو اگر مردي و هنر مردان داري فهم كن...*** " مسلماًدرك كل مطلب كه هيچ، درك سطحي موضوع هم برام مشكل بود. اما جاذبه جبرئيل وادارم ميكنه كه بخش بخش نكاتي از كتاب رو اينجا بذارم
جريان ازين قراره كه شيخ، شبي فارغ از قيود دنيوي به قصد خلوت بيرون ميزنه و از درب دوم خانقاه كه رو به صحرا باز مي شده وارد خانقاه پدر ميشه. زمان نزديك مطلع فجر در اون جا ده پير خوب سيماي خوش لباس مي بينه كه هيبت و جلال خاصي داشتند.. پس از گفتگوي كوتاهي كه با يكيشون داشته متوجه ميشه كه با موجودات ماوراء طبيعه روبه روست و فقط قادر به تكلم با يكي از اونهاست "ما جماعتي مجردانيم، از كجا نا كجا آباد ميرسيم..پس مرا معلوم شد كه او پيري مطلع است، گفتم به حكم كرم اعلام فرماي كه بيشتر اوقات شما بر چه صرف مي افتد؟ گفت كار ما خياطي ست و جمله حافظيم كلام خداي را و سياحت كنيم......گفتم شما تسبيح كنيد خداي را عز و جل؟ گفت نه، استغراق در شهود فراغ تسبيح را نگذاشت و اگر نيز تسبيحي باشد نه به واسطه زبان و جارحه بود و حركت و جنبش بدان راه نيابد.." شيخ از پير درخواست آموزش علم خياطت ميكنه كه پاسخ ميگيره "نوع تو را اين علم ميسر نشود. اما تو رااز خياطت آنقدر تعليم رود كه اگر وقتي مرقع خود را به عمارت حاجت بود، تواني كردن" درخواست آموختن كلام خداي تعالي: "عظيم دور است تا تو درين شهر باشي از كلام خداي تعالي آنقدر نمي تواني آموخت، وليكن آمچه ميسر شود تو را، تعليم كنم، زود لوح من بستد. پس از آن هجاء بس عجب به من آموخت؛ چنان كه بدان هجاء، هر سري كه مي خواستم مي توانستم دانست. گفت هر كه اين هجاء در نيابد اورا اسرار كلام خداي چنان كه واجب كند، حاصل نشود و هر كه بر احوال اين هجاء مطلع شد، اورا شرفي و منابتي با دين آيد. پس از آن علم ابجد بياموختم و لوح را پس از تحصيل آن مبلغ منقش گردانيدم؛ بدان قدر كه مرتضاي قدرت و مسراي خاطر من بود، از كلام باري عز سلطانه و جل كبرياؤه، و چنداني عجائب مرا ظاهر شد، كه در حد و بيان نگنجد...گاهي در نفث روح سخني مي رفت؛ شيخ چنان اشارت كرد كه آن از روح القدس حاصل مي شود
ادامه دارد
...
لغات كليدي من: خياطي، عمارت مرقّع، شهر، لوح

لوح: (شايد چيزي مثل) هاله
شهر: (بازم شايد) به قول سهراب
:

بالارو، بالارو. بند نگه بشكن، ‌وهم سيه بشكن

- آمده ام، آمده ام، بوي دگر مي شنوم، ‌باد دگر مي گذرد

روي سرم بيد دگر، خورشيد دگر

- شهر توني، شهر توني

مي شنوي زنگ زمان: قطره چكيد. از پي تو، سايه دويد

شهر تو در كوي فراترها، دره ديگرها

- آمده ام، آمده ام، مي لغزد صخره سخت، مي شنوم آواز درخت

- شهر توني، شهر توني

خسته چرا بال عقاب؟ و زمين تشنه خواب؟

و چرا روييدن، روييدن، رمزي را بوييدن؟

شهر تو رنگش ديگر. خاكش، سنگش ديگر

- آمده ام، آمده ام، بسته نه دروازه نه در، جن ها هر سو بگذر

و خدايان هر افسانه كه هست. و نه چشمي نگران، و نه نامي ز پرست

- شهر توني، شهر توني

در كف ها كاسه زيبايي، بر لب ها تلخي دانايي

شهر تو در جاي دگر، ره مي بر با پا دگر

- آمده ام، آمده ام، پنجره ها مي شكفند

كوچه فرو رفته به بي سويي، بي هايي، بي هويي

- شهر توني، شهر توني

در وزش خاموشي، سيماها در دود فراموشي

شهر ترا نام دگر، خسته نه اي، گام دگر

- آمده ام، آمده ام، درها رهگذر باد عدم

خانه ز خود ورسته، جام دويي بشكسته. سايه « يك » روي زمين، روي زمان

- شهر توني اين و نه آن

شهر تو گم تا نشود، پيدا نشود
...

Friday, December 11, 2009

آواز پر جبريل 1

خیابان‌های تهران را به شوقش ‌جست‌و‌جو کردم
تمام پارک‌های جنگلی را زیر و رو کردم
هزاران بار پیمودم سه راه سهروردی را
به آواز پر جبریل با او گفتگو کردم
تمام کوچه‌های شهر را در خالی شب‌ها
تمام رهگذرها را به یادش ‌جست‌و‌جو کردم
تو را با نسترن‌هایی که می‌رویند در میدان
تو را با یاس، با گیلاس با احساس بو کردم
صنوبر ، کاج ، بید و سروهای با تو بودن را
به پرسش‌های پی در پی ز حالت روبه رو کردم
به یادت نیمکت‌ها را نشستم گریه سر دادم
پُل خوابیده را آسیمه‌سر از های و هو کردم
ز بس پرسیدم و گشتم تمام بی نشانی را
خودم را در میان دوستان بی آبرو کردم
نشستم در کنار دکه‌ سیگار تکراری
و پای خسته‌ام را ناتوان در آب جو کردم
جهان چرخید در چشمم ز فرط بی سرانجامی
سرم را در میان بازوان خود فرو کردم
خراب و خرد و خسته دل شکسته در کنار غم
بهارم را به یک دیوار کوتاه آرزو کردم
صدایی آشنا می‌خواندم انگار فرهاد است
برای گشتنی دیگر به کرمانشاه رو کردم
بهروز سپيدنامه